در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف میکند که در شهر کوچکی همزمان کمونیستها و سربازان فرانکو بههم میرسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را میگیرند. روزها میگذرد. کمکم میان این دو گروه رابطه ایجاد میشود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص میکنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده میشود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده میشود. رابطهی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعلهور میشود. دو گروه به جان هم میافتند.
یکجایی، تهِ یک رابطهای، که البته خودم آن زمان نمیدانستم به تهِش رسیدهام، بلکه این روزها فهمیدهام که آنروزها در تهِش بودهام، همهاش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطهام با طرفم بودم. ایمیل میزدم و ماجرای بیمزّهای را تعریف میکردم. چند خطّی نامه برایش مینوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمیداد امّا من همچنان به کارم ادامه میدادم. اس ام اس میزدم سؤال پرتی را ازش میپرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً همچو چیزهایی. چرا؟ به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را میکرد. البته ظریفتر و دقیقتر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ایمیل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویهای یکچیز بود. فلاکس چای بود، ستارهی داوود میشد و بعد دوباره دامن بود و بعد یکچیز دیگر. امّا اینها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برایمان مهم بود. رابطهی انسانی حتّا در بحرانیترین زمانها. وقتی که اصلاً حوصلهی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبههی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصلهی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکیهای کریسمس. انگلیسیها شبها آهنگ مینواختند و آنطرف، آلمانیها جوابشان را میدادند، میخواندند. و شب بعد برعکس. رابطهی انسانی. آلمانیها بند پوتین میگرفتند و سیگار به انگلیسیها میدادند. انگلیسیها نخ و سوزن آنور میفرستادند و کشِ تنبان میگرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بینشان رد و بدل میشد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانهی زرهی به سربازان آلمانی خبر میرسد که قرار است فلانشب خط انگلیسیها بمباران شود. آلمانیها، انگلیسیها را با خبر میکنند و آنها را به سنگرهای خودشان میآورند. کنار هم مینشینند. چند شب همین وضعیت تکرار میشود. خبری از کشتهشدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمیرسد و آنها مشکوک میشوند. سربازی را میفرستند تا تهوتوی قضیه را دربیاورد. سرباز میرود و میآید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف میکند. دیگر میدانید چه میشود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام میشوند امّا قبل از آن محاکمهی نظامی میشوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجهدار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آنها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک میکنند، آنها دوباره میمیرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته میشود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسیها حمله میکنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتینهایی که با بند انگلیسیها سفت شده بود، تهسیگارهایی را که خودشان به آنها داده بودند، له میکردند و پیش میرفتند. له میکردند و میرفتند. میرفتند.
* به یاد کاتالونیا، نوشتهی جورج اورول، ترجمهی عزّتالله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
له کردن و رفتن..کاش حداقل له نمیشد فقط از کنارش رد میشدن آدما.
پاسخحذفحتماً نمیشده.
حذفعالی، حرف دل.
پاسخحذفممنون.
حذفhavn't got persian font sorry! just wanted to say loved it n told my mates i found a new deep blogger n good luck n Ta
پاسخحذفبعضی رابطه ها رو نمیشه فهمید از اول اشتباس یا از آخر اشتباه میشه - یهو!
پاسخحذفآره. نباید فکرشو کرد بهنظرم.
حذف