- با این؟ با این که بیشتر زبونبسته زجر میکشه.
- چیز دیگهای ندارم. باید برم کمک بیارم. هستی من برم و بیام؟
- آره.
اسب به پهلو افتاده بود. جای دندان مار، روی ران پای عقبش دیده میشد. بالای سرش نشستم و روی شکمش دست کشیدم. خیس عرق بود. کنارش خوابیدم. جوری که سرم درست کنار صورت استخوانیاش قرار گرفت. پیشانیام را به پیشانیاش چسباندم. دستی بر صورت و گردن کشیدهاش کشیدم. دستهای از یالش از بقیه جدا شده بود و روی چشمانش را گرفته بود. کنارش زدم. دستم را جلوی بینی و دهانش گذاشتم. نفساش گرم بود. یادم نمیآمد کجا خوانده بودم که اینجور مواقع باید برایشان داستان بگویی. به پهلو خوابیدم و دستم را روی گردنش گذاشتم و شروع کردم به گفتم. این که از کجا آمدهام، به کجا میروم. چرا نماندم. چرا رفتم. چرا گذشتم و رفتم. کارم چیِ، بارم چیِ، عشقم کیِ، دردم چیِ. با دقّت به حرفهام گوش میداد. تنها هرزچندگاهی سر و گردنش را بلند میکرد و آنسوی دشت را نگاه میکرد. گوی صدایش میکردند.
آمد و پشت سرش چند روستایی. بلند شدم. روی دوش یکی از روستاییها یک «حسنموسا» آویزان بود. دستهاش را با پارچهای کنفی پوشانده بود. دور اسب حلقه زدند. با هم حرف میزدند و به اسب اشاره میکردند. دورتر ایستادم. شکم اسب باد کرده بود و رگهای زیر شکمش دیده میشد. روستایی که اسلحه داشت، «حسنموسا»یش را از دوشش برداشت و بالای سر اسب رفت. فاصله نزدیک بود. قنداق را زیر کتفش گذاشت و لولهی اسلحه را به سر حیوان نزدیک کرد. پشتم را به جمع کردم. صدای شلیک از دشت رد شد و به کوههای اطراف خورد و همان مسیر را برگشت. چندینبار. گویی در جای نامعلومی چند سرباز به احترام اسب تیر هوایی زدند. رویم را برگرداندم. روستاییها کمی از اسب دور شده بودند و سیگار میکشیدند و با هم حرف میزدند و میخندیدند. ردِ خون از زیر سرش به سمت پایین جاری شده بود. بخار از آن بلند میشد. شیاری از خون از میان یالش به آهستگی پایین میآمد. بخشی از مسیر اصلی جدا شد و سمت چشمانش آمد. داخل چشمانش خون جمع شد و از گوشهی آن بیرون میریخت.
گفت: «بریم؟»
- بریم.
صندلی جیپ را کمی عقب دادم. پاکت سیگار را از داشبور برداشتم و دو نخ کنار دهانم گذاشتم و روشن کردم. یکی را دادم بهش. ماشین را روشن کرد و به آرامی راه افتاد. ساکت بودیم. برگشتم و پشتِ سر را دیدم. روستاییها اسب را تا حاشیهی جاده بالا آورده بودند. چند نفری دست به زانو زده بودند و نفس چاق میکردند. روستایی که تیر خلاص را زده بود دست به کمر به عقب تا شده بود. اسب نفسشان را گرفته بود. گاری و اسب و روستاییها کوچک و کوچک میشدند. اسب را به پشت گاری انداختند. دیگر یک نقطهی کوچک شده بودند. برگشتم و شیشهی ماشین را کمی پایین دادم. مه سراسر جاده خاکی را پوشانده بود. قطرات آب روی هوا معلق بودند. به زمین نمیافتادند. ما به آنها میزدیم.
گفتم: «من این را توی خواب دیده بودم.»
- همین اسب و اینا رو میگی؟
- آره. توی خواب. چی بهش میگن، رؤیای صادقه؟ Dream true؟
- چی دیده بودی؟
- توی یه دشت نه مثل اینجا. بالا سر یک اسب مُرده ایستاده بودم.
از بالای گردنه که رد شدیم، مه تمام شد.
چرا
پاسخحذفمن
در همچین شبی
با همچین حالی
باید به این نوشته بربخورم .. با این موزیک که پس زمینه خوانش شد به یکباره
http://www.youtube.com/watch?v=BsEKfdv_kkg&list=FL5uH0DiApU1RHGgFP2-On-Q
بخوانی ..برگردی و و هی بخوانی از ابتدا ..
خوب و بد توصیف ِ حال ِ اکنون ِ من است ..
سپاس علی ِ بزرگیان
ممنون.
حذفچه قطعهی خوبیست.