بعد قلاب ماهیگیریشون را انداختند توی آب، برای خودشون قهوهیی ریختند و تکیه دادند به پُشتی کاناپه و در همین حال نخ قلابِ ماهیگیریشون توی آب خیلی آروم شنا میکرد و نشیمنشون که با چراغهای نفتی روشن بود در دلِ شب میدرخشید.
- هرجا که نگاه میکنم، نیستش.
- گمونم رفته باشه.
- شاید برگشته باشه خونهش.
[پس باد همهچیز را با خود نخواهد بُرد، ریچارد براتیگان، ترجمهی حسین نوشآذر، انتشارات مروارید، چاپ اوّل ۱۳۸۷]
+ یک وقتهایی ست، یک شبهایی ست، که روی پاهایت میایستی و عقبنشینی نمیکنی. ماهها عقب میروی و روزها را با صدای بلند میشماری. تکّههای پازل را که هر کدام در گوشهای افتادهاند، پیدا میکنی و میگذاریشان کنار هم. میبینی؟ با دست به منظره اشاره میکنی و میگویی من این را میخواستم. فکر کنم دیگر زمانش رسیده که بنشینیم گوشهای، تنگِ هم، برایت قهوهای درست کنم -با این که قهوهای که دارم زیاد خوب نیست، امّا چگونه درست کردن و خوردناش مهم است- و به این فکر کنیم که چهطور شد اینچنین گره خوردیم بههم. و بعد وقتی ازم میپرسی "چرا؟" به این نتیجه برسیم که همهی پرسشها مستحق پاسخهای مناسب نیستند.
- گمونم رفته باشه.
- شاید برگشته باشه خونهش.
[پس باد همهچیز را با خود نخواهد بُرد، ریچارد براتیگان، ترجمهی حسین نوشآذر، انتشارات مروارید، چاپ اوّل ۱۳۸۷]
+ یک وقتهایی ست، یک شبهایی ست، که روی پاهایت میایستی و عقبنشینی نمیکنی. ماهها عقب میروی و روزها را با صدای بلند میشماری. تکّههای پازل را که هر کدام در گوشهای افتادهاند، پیدا میکنی و میگذاریشان کنار هم. میبینی؟ با دست به منظره اشاره میکنی و میگویی من این را میخواستم. فکر کنم دیگر زمانش رسیده که بنشینیم گوشهای، تنگِ هم، برایت قهوهای درست کنم -با این که قهوهای که دارم زیاد خوب نیست، امّا چگونه درست کردن و خوردناش مهم است- و به این فکر کنیم که چهطور شد اینچنین گره خوردیم بههم. و بعد وقتی ازم میپرسی "چرا؟" به این نتیجه برسیم که همهی پرسشها مستحق پاسخهای مناسب نیستند.
ای وای. عالی. عالی.
پاسخ دادنحذفممنون.
حذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخ دادنحذف