۱
قدری مانده بود به این که توپ را دَر کنند. رو کردم بهش و گفتم: "تو شاهد بودی دیگه؟" انتظار پاسخ نداشتم. فقط میخواستم مطمئن شوم که او در طول یک سال، دوازده ماه، سیصد و شصت و پنج روز شاهد من بوده. انسانها نیازمند شاهد اند. و بعد فکر کردم سالِ گذشته هم، دوازده ماه پیش، سیصد و شصت و پنج روز پیش، همینجا ایستاده بودم، در حیاطِ امامزاده صالح. حواسم پرت شده بود. مردم با هم روبوسی میکردند. توپ را دَر کرده بودند. سالِ جدید شده بود. رفتم گوشهی خودم نشستم. فکر میکنم هر کسی در حیاط امامزاده صالح یک گوشهی شخصی دارد. موبایلم را درآوردم تا بهش تبریک بگویم. امّا نمیدانم چه شد که تنها به اسم و شمارهاش زُل زدم. مانند سال گذشته. و گفتن ندارد که مانند سال گذشته وقتی به خانهام رسیدم، نشستم پشتِ میز، حوصلهتان را سَر نبرم، و مانند تونی ارزِنتا در "اسلحهی بزرگ" که با چشمهای بسته، اسلحهاش را باز و بسته میکرد، دل و جِگرِ موبایلم را بیرون ریختم و دوباره سر هم کردم و رفتم روی شمارهاش. مانند سال گذشته، مانند تمام دوازده ماه گذشته، مانند سیصد و شصت و پنج روز گذشته، با چشمهایی بسته.
۲
"آمستردام" [ترجمهی میلاد زکریا، نشر افق، ۱۳۹۱] داستان به ته خط رسیدنها ست. قصهی دو آدم است که نمیخواهند دچار زوال عقل بشوند. مانند رفیقشان مالی لین. پس آستینهایشان را بالا میزنند و خود تصمیم میگیرند. کلایو لاینلی [آهنگساز] و ورنون هالیدی [سردبیر روزنامهی "جاج"] میخواهند همان کاری را بکنند که مالی نتوانسته بود. حالا داستان دارد که این دو چه جوری به آنجایی میرسند که تصمیم به خودکشی دقیقتر بگویم همدیگرکشی میگیرند. آهنگسازی که ناتوان است از به پایان بردن آخرین اثرش، و سردبیر اخراجشدهای که در یک گذرگاه اخلاقی گیر کرده و تاوانِ تصمیماش را میدهد. "آمستردام" مانند رمان "سگهای سیاه" [ترجمهی امیرحسن مهدیزاده، نشر نی، ۱۳۹۰] دیگر رمان ایان مک یوون، در دایرههایی تو در تو شکل میگیرد: عشق کلایو و ورنون به مالی و ماجرای عشّاق دیگر مالی، کشف حقیقت، ایستادن در پرتگاههای اخلاقی، قضاوتها و البته نمایش فروپاشی "آنچه سخت و استوار به نظر میرسد" و...
ابتدای رمان شعری از دبلیو اچ آدن آمده که در واقع خلاصهی داستان "آمستردام" است:
"یارانی که اینجا یکدیگر را یافتند و در آغوش کشیدند، رفتهاند.
هر یک به خطای خویش."
۳
چند وقت پیش نوشتم از جستوجو برای چیزی که حال آدم را خوب کند. که بهش چنگ بزند. میخواهد انسانی باشد، فیلمی باشد، یک تکّه موسیقی باشد، یک عکس باشد، نمیدانم هر چه که باشد. هر چه که حال آدم را عوض کند. حالا یک فیلم دیگر: "دستنیافتنیها" [The Intouchables]. اینجا هم داستان دو آدم را میبینیم که در جستوجوی حال خوب هستند. فیلیپ متموّل و معلول که از گردن به پایینش را نمیتواند تکان دهد و دریس؛ سیاهپوست و مهاجر. همین صفتهای آنها برای فهمیدن بدبختیها و دردهایشان و این که چرا دنبالِ حال خوب هستند کافی ست. در مسیر یافتن حال خوب باید ببینید چه بدهبستانی با هم میکنند. چگونه قاطی هم میشوند. چگونه یکی میشوند.
+ از ساوندترک فیلم "دستنیافتنیها".
امسال که مراسم امازاده مثه سالهای قبل بود تقریبا
پاسخحذفهمونطور شلوغ
شکلات و بوس و شیرینی و انرژپی مردم
و ناقاره ها
حتی اون دختره که سگشو میاره !
من و تو ایم که عوض شدیم
عین تو موبایل رو برداشتم منتها اینبار که من خواستم زنگ بزنم سیستم اجازه تماس نداد
گذاشتم پای تقدیر
عالی و منسجم. عالی!
پاسخحذفممنون.
حذفاین intouchables یعنی نجسها همان نجسهای هند
حذفآنها که نمیتوان دستشان زد. نیاید دستشان زد.
نیشابور
من لینک imdb گذاشتم. فکر نمیکنم فیلم به نام نجسها ترجمه شده باشد.
حذفدوست عزیز
پاسخحذفیادداشت شما دربارهی «آمستردام» در وبلاگ و صفحهی فیسبوک «کتاب افق» بازنشر شده است.
با تشکر و احترام
http://ofoqbook.blogfa.com
https://www.facebook.com/ofoqbook