دوشنبه

...

- بیام؟ 
- کجا؟ 
- اون‌ور. 
- نچ نچ. 
نمی‌دانم با این‌که می‌دانستم جوابش نه هست باز می‌پرسیدم. هر موقع می‌آمد خانه‌ام و می‌رفت آن پشت لباسش را عوض کند، ازش می‌پرسیدم. می‌پرسیدم و با خنده جواب همیشگی‌اش را می‌داد و من مثلن در آشپزخانه ظرف می‌شستم، مثلن حواسم نیست. و من... من همان آشفتگی‌اش را دوست داشتم. تندتند آرایش کردنش را. آن شلواری که وقتی دولا می‌شد، بالای خط باسنش دیده می‌شد و لباسش را پایین می‌کشیدم و می‌گفت کسی که این‌جا نیست. بعد در دلم می‌گفتم اگر کسی هم باشد تو که حواست نیست. نمی‌دانم چه اصراری داشت کمربند نمی‌بست. شاید اصلن آن شلوارش جای کمربند نداشت. آن خانه، آن زیرزمین نمی‌دانم الآن هم هست؟ دو سال از آن‌جا رد هم نشدم. نمی‌دانم تخریبش کردند و به جایش بُرج ساختند؟ شاید الآن از بُرجِ هم یک مخروبه مانده باشد. خدایا او الآن کجاست؟ چه می‌کنه؟ 
- سرتون‌و بدزدید... تکون نخورید... 
به خودم آمدم. نفهمیدم کی بود که فریاد می‌زد. دَه ساعتی می‌شد که توی سنگر، تنگ هم نشسته بودیم. تمام بدنم سِر شده بود. کسی تکان نمی‌خورد. تکان می‌خوردی، سرت کمی بالاتر از سنگر می‌رفت، کارت تمام بود. چند نفر آن‌طرف‌تر، یکی نیم‌خیز شد. هنوز روی دو پنجه‌ی پایش ننشسته بود که تیر به سَرش خورد و روی زمین پهن شد. خِرخِر می‌کرد. روی زمین خوابیدم و سینه‌خیز کنارش رفتم. قمقمه‌ی آبم را از کمری‌ام برداشتم و روی لبش گذاشتم. سَرش در خون شناور بود. زیر لب گفتم: «توی چه برزخی گیر کردم.» دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. می‌خواست چیزی بگوید. گوشم را نزدیک دهانش بردم. 
- جَ‌جَ‌جَ... جه... جهنم. 
این را گفت و مُرد. 

[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر