سرانجام یک روز میآید (آمده است احمق -عالیجناب از گوشهی مغزم میگوید) که خاطراتی میسازی که هیچگاه اتّفاق نیفتاده است. اینقدر در ذهنت آنها را ساختهای، برای هر تکّهاش جزئیات کنار هم چیدهای که کمکم باورت شده که آنها رخ داده است؛ روزی.
از زندگی آدمها، «او»، که دوستشان داری، دوستش دارم، آرامآرام خارج میشوم. بله میدانم که آنها نمیآیند که کارت قرمز را جلوی چشمم بگیرند. امّا مشخص است. یکجور بیرون رفتن، خارج شدنِ لطیف و آرام. که خیال میکنند و میگویند «اینجوری بهتره. نمیفهمد.» امّا من فهمیدهام. با همهی وجودم احساسش میکنم.
حالا در این شبِ طولانی این بیرون رانده شدن، این، جا افتادن به اندازهی گذرِ کند دقیقهها در این شب، طول میکشد و کش میآید. فیلم را در ذهنم برمیگردانم عقب. جاهایی آن را تند میکند. جاهایی عقب میبرم. جاهایی اسلومویشن میبینم و گاهی استاپ میکنم و بَر تصویر، روی تصویرش، صورتش زوم میکنم. عالیجناب از گوشهی ذهنم بر سرم داد میزند، میگرید و فریاد میزند: «ما آویختهها به کجای این شبِ تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپکزدهی خود را.»
+
+
عالی آقا...عالی!
پاسخحذفما نیز بیرون رانده شدیم اخیرا! همین دیروز...همین که جواب ها سرسنگین داده میشه، همین که کم کم دیگه اصلا جوابی داده نمیشه. همین که یه خط جلوی پات میکشه و میگه از این خط جلوتر نیا!
وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ.
حذفراستی آهنگ و الان شنیدم. النی یکی از خداوندگارانه. از اونایی که باید چشماتو ببندی خودتو بسپری دستش!
پاسخحذفعالیِ.
حذفحتم دارم اون آهِ محوِ ملولِ دقیقهی 2:12 از لای کلمههای این پست سرایت کرده و هیچ ربطی به نوازنده و سازش نداره..
پاسخحذفداشتم گوش میدادم و مینوشتم.
حذف