مشخصن این یک فیلم را باید با حالِ خوب دید. حالت را بد میکند. خوب باشی ببینی، بد میشوی. بد باشی، بعد از دیدن چنین فیلمی، خب نتیجهاش طبیعی ست: داغان.
داستان آمور [Amour]، داستان آئورا ست. داستان تمنّاها، داستان حرمان و دوری از دور شدن است. امّا یکجایی میرسد که ژرژ، پدر رو به دخترش اِوا میگوید: «یکروزی هم همهچی اینجا تموم میشه.»
در سکانسهای پایانی، ژرژ روی تختخواب خوابیده. صدای شستن ظرفها را میشنود. به سختی بلند میشود. در آشپزخانه میبیند آن، آنِ مُرده را میبیند. آن پالتویش را میپوشد و از در بیرون میرود. ژرژ را هم صدا میزند. ژرژ با لباس خواب دنبالش آرام راه میافتد. آن میگوید: «پالتویت را نمیپوشی؟» ژرژ برمیگردد پالتویش را از جالباسی برمیدارد. آن و ژرژ با هم از خانه بیرون میزنند. همینجا دیگر گونههایت خیس شده است.
و یک نکتهی دیگر. درست گفته: «عشق رو نباید تنها دید.. لااقل برای اولین بار.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر