۱- در بین تمامِ داستانهایت، یکی ست که با بقیه فرق میکند. شاید آن داستان در مقایسه با دیگر داستانهایت کوتاهتر باشد، یک خط یا نهایتن به یک پاراگراف برسد امّا از همه برایت مهمتر است. از یکجایی به بعد، داستانهای دیگرت هم گردِ آن میچرخد. گرهی اصلی داستانهایت میشود. در هر لحظه که اراده میکنی، به آن فکر میکنی؛ به خودش و ادامهاش، یا گاه و بیگاه، سرزده و غیرارادی به آن میاندیشی. به آنکه فکر میکنی، زمان از دستت دَر میرود. بعضی مواقع قسم میخوری که دیگر سراغش نروی. قهر. امّا به یک ساعت هم نمیرسد که دوباره، به سمتش میروی. به سمتش کشانده میشوی. پس از یکجایی به بعد همراهش میشوی. میگذاری به هر جا که دوست دارد تو را بکشد. تسلیم.
۲- «غیبت فقط در اثر دیگری میتواند وجود داشته باشد: دیگری است که میرود، منم که میمانم. او در حال جدایی ابدی، در سفر است. من، منِ عاشق، کارم بهعکس اوست: ساکنم، بیجنبوجوش، هروقت بخواهیدم در دسترسم: بلاتکلیف و میخکوب، مانند بستهیی مانده در گوشهیی فراموششده در ایستگاه راهآهن...»(۱) بستهی فراموششده در ایستگاه راهآهن پس از سالها چشمش به یکی از مسافران قطار افتاد. او را از میان شیارهای تنگ دورِ خود دید. مسافر گوشهی ایستگاه ایستاده بود. آذرماه بود. ماهِ آخر پاییز. هوا سرد بود. مسافر، شالی قرمز با نوارهایی مشکی یا شالی مشکی با نوارهایی قرمز روی سرش انداخته بود. بسته اینپا و آنپا میکرد. خودش را تکان میداد. امّا صدایش درنمیآمد. دقیقهها و ساعتها و روزها و ماهها و فصلها گذشت. مسافر همچنان در ایستگاه بود. بستهی فراموششده هم آن گوشه. شبی مسافر بسته را دید. زیر بغلش زد و با خود بُرد. سوار قطار شدند و رفتند. هیچکس برای آنها دست تکان نداد. امّا آنها برای همه دست تکان دادند و خداحافظی کردند.
۳- بالاخره هر کَسی داستانهایی، اسرارِ مگویی، دردِ دلها و یواشکیهایی دارد. آدمها اینجور چیزهایشان را یکجایی میگذارند، در یکجایی میگویند، در یکجایی مینویسند. یک کاری میکنند دیگر، وگر نه میترکند. یکی به امامزاده صالح میرود. یکی میرود سمتِ شابدالعظیم. یکی دیگر رازهایش را داخلِ لیوان میگوید. دیگری، بینِ یخچال و فریزر، در آن فاصلهی اندک، خلوت و اسرارش را جاسازی میکند. رفیقم گاهی توی سینکِ آشپزخانه مینشیند و چیزهایی مینویسد و گاهی درِ گوشِ رادیو داستانهایش را میگوید. بعضیها هستند سرِ چاهَک حرفِ دلشان را میگویند. امّا من؟ من هم خُب یکجاهایی دارم. یکجای دنج، در گوشهیی از خانه و البته یکجاهایی هم در بیرون از آن. جاهایی که هیچکس خبری از آن ندارد. البته داستانهای زیادی آنجاها جاساز نکردهام، امّا خُب، دروغ چرا، یکسری داستانها و مَگوهایی بوده است. میشود آن داستان اصلیات را بگویی؟ بله. امّا همهاش را نه. داستان من با سکوت آغاز شد. اندازهاش؟ حجماش؟ چند کلمه است؟ خُب به اندازهی آیینهی کوچک جلوی ماشین است. همانقدر کوچک که یک مستطیل است. همانقدر بزرگ که تمام شهر و اتوبانهای داخلِ شهر و ماشینهای داخلِ اتوبانها و آدمهای داخلِ ماشینها، در آن جا میشوند. اندازهی دستهایش. داستانم جمع مکسر دستهایش است.
۴- بسته بودن. داستان داشتن. منتظر بودن. «من عاشقم؟» ـ «آری، چون انتظار میکشم.»(۲)
۱- پروست و من، رولان بارت، ترجمهی احمد اخوّت، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۸۳
۲- سخنِ عاشق، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۸۳
خیلی ممنون که مینویسین.
پاسخحذفعالي قربان. عالي
پاسخحذف