۱- فیلمهای خوب اینجوری هستند دیگر. هر بار که نگاهشان میکنی، چیزهای جدیدی به دست میآوری. دوباره لذّت میبری. «شاترآیلند» [Shutter Island] هم از این قاعده مستثنا نیست. فیلم دربارهی هویّت و جستوجوی آن است. یک مارشال پلیس، از جنس کارآگاهخصوصیهای فیلمهای نوآر، به یک آسایشگاه دیوانهگان میرود. یک تشکیلات دیگر میخواهند هویّت خود مارشال را تغییر دهند. مرز باریک میان عقل و جنون را در جهان ذهنی او پاره کنند و از آن بگذرند. جوری که تلقّیاش از خودش و شخصیّتش تغییر کند. آخرین داراییهای یک مرد، در یک جهان رو به زوال. تماشای فیلم حتّا اگر برای چندمین بار هم باشد باز دردناک است. گاهی بیشتر از حد تحمّل. فیلم مدام با پیشفرضهای ما به عنوان تماشاگر نسبت به شخصیّت اصلی بازی میکند. موقع تماشای چنین فیلمهایی، همهی آنچیزی که داریم، که دستمان را به جایی بند میکند، تصوّری است که از فردیّت قهرمان داریم و آنچه از او میدانیم. امّا بارها و بارها دانستههای ما روی هوا میرود. تکّههای پازل بههمریخته میشوند و باز، دوباره از نو، باید آنها را کنار هم بگذاریم. همهی اینها به کنار. در طول تماشای فیلم در این فکر بودم که چند فیلم و برای چندسال میتوان کسی، فیلمسازی چنین دستپختی داشته باشد. با اینکه آخرین فیلمش «هوگو» را به اندازهی مثلن همین «شاترآیلند» دوست نداشتم، امّا او کسی ست که هنوز به سینما و به قصّه گفتن اعتقاد دارد. پس حتّا اگر کابوس و وحشت هم خلق کند، نگاه میکنیم و رنج میکشیم. و باز منتظر میمانیم تا فیلم بعدیاش را بسازد. سرمان روی زانوی مارتین اسکورسیزی بزرگ میگذاریم و زیرِ لب میگوییم: «باز هم برایمان قصّه بگو.» اگر اشتباه نکنم چخوف بوده که گفته: «برای سرگرم کردن مردم باید دوستشان داشت.»
۲- باید خود را با شرایطی که احتمال دارد پیش بیاید، آماده کرد. نشستم و خوب فکر کردم که اگر تحریمها بیشتر و بیشتر و هِی بیشتر شود، چه میشود. بعد به این فکر افتادم که دوباره برخواهیم گشت به آن دوران طلایی! که کوپن بود، همهچی کم بود امّا صورتها خندان بود. حتّا تاکسیها هم از زرد و سبز به نارنجی و آبی برمیگردند. سمندها به آرامی شکلشان و لبولوچهشان تغییر میکند و میشود پیکان جوانان. دوباره میرباقری «رعنا» را میسازد. «هاچ زنبورعسل» و «پلنگ صورتی»، آدامس خروسنشان، مداد شیرنشان و پاککنهایی که بیشتر سیاه میکردند تا پاک، «قصّههای شب» و «بینندگان عزیز توجّه فرمایید» و «علی کوچولو» برمیگردند و فلان و بهمان. در چنین شرایطی دوباره باید رفت دستگاههای ویدئو را از زیرزمین و خرپُشتهها برداشت و آورد و تمیزشان کرد. چرا که دیگر دی. وی. دی وجود نخواهد داشت. اصلن نمیگذارند وارد سرزمین پاک آریاییمان شود. دوباره نوارهای وی. اچ. اس. که من مُردهی آن صدایی هستم که نوار داخل دستگاه میشد، رونق میگیرد. اینترنتی نیست، ماهوارهیی نیست که آخرین شوها را پخش کند. پس دوباره تهِ فیلمها دستاندرکاران عزیز و ناشناخته، آنها را برایمان خواهند گذاشت. برای هر دههیی آمادهایم. دههی شصت، بعدش هفتاد، بعدش هشتاد، نود، صد... دوران سازندگی و اصلاحات و بعدش نفت را دوباره بگذارند توی سفرهمان. به والله که ما آمادهایم آماده.
۳- و بعد داشتم فیلم مستندی از مه ۶۸ فرانسه میدیدم. تعدادی از دانشجویان دست به دست هم داده بودند و جلوی گارد ضدّشورش ایستاده بودند. تا هر چه گارد میزند اوّل به آنها بخورد. تا برای جمعیّتی که پشت سرِ آنها راه میرفتند و شعار میدادند مشکلی پیش نیاید. این را که دیدم یادم افتاد، تاریخش یادم نیست اما به یاد آوردم آن روز را. در خیابان انقلاب تعدادی جوان دستهایشان را حلقه کردند بودند به شانههای یکدیگر و پیش میرفتند و جمعیّت پشتِ سرشان. شلیک کردند امّا آن صف از هم وا نشد. حمله کردند، تکان نخوردند. چهرههایشان همه خندان بود. در میان گاز اشکآور و دود و فریاد و جیغ رفتم توی یک خیابان فرعی و کوچهیی و نشستم روی سکوی دمِ خانهیی و خودم را جمع کردم و زار زدم. مثلِ همین دیشب که این فیلم لعنتی را دیدم. برقها را خاموش کردم و یک دل سیر گریستم. خوش گذشت.
۲- باید خود را با شرایطی که احتمال دارد پیش بیاید، آماده کرد. نشستم و خوب فکر کردم که اگر تحریمها بیشتر و بیشتر و هِی بیشتر شود، چه میشود. بعد به این فکر افتادم که دوباره برخواهیم گشت به آن دوران طلایی! که کوپن بود، همهچی کم بود امّا صورتها خندان بود. حتّا تاکسیها هم از زرد و سبز به نارنجی و آبی برمیگردند. سمندها به آرامی شکلشان و لبولوچهشان تغییر میکند و میشود پیکان جوانان. دوباره میرباقری «رعنا» را میسازد. «هاچ زنبورعسل» و «پلنگ صورتی»، آدامس خروسنشان، مداد شیرنشان و پاککنهایی که بیشتر سیاه میکردند تا پاک، «قصّههای شب» و «بینندگان عزیز توجّه فرمایید» و «علی کوچولو» برمیگردند و فلان و بهمان. در چنین شرایطی دوباره باید رفت دستگاههای ویدئو را از زیرزمین و خرپُشتهها برداشت و آورد و تمیزشان کرد. چرا که دیگر دی. وی. دی وجود نخواهد داشت. اصلن نمیگذارند وارد سرزمین پاک آریاییمان شود. دوباره نوارهای وی. اچ. اس. که من مُردهی آن صدایی هستم که نوار داخل دستگاه میشد، رونق میگیرد. اینترنتی نیست، ماهوارهیی نیست که آخرین شوها را پخش کند. پس دوباره تهِ فیلمها دستاندرکاران عزیز و ناشناخته، آنها را برایمان خواهند گذاشت. برای هر دههیی آمادهایم. دههی شصت، بعدش هفتاد، بعدش هشتاد، نود، صد... دوران سازندگی و اصلاحات و بعدش نفت را دوباره بگذارند توی سفرهمان. به والله که ما آمادهایم آماده.
۳- و بعد داشتم فیلم مستندی از مه ۶۸ فرانسه میدیدم. تعدادی از دانشجویان دست به دست هم داده بودند و جلوی گارد ضدّشورش ایستاده بودند. تا هر چه گارد میزند اوّل به آنها بخورد. تا برای جمعیّتی که پشت سرِ آنها راه میرفتند و شعار میدادند مشکلی پیش نیاید. این را که دیدم یادم افتاد، تاریخش یادم نیست اما به یاد آوردم آن روز را. در خیابان انقلاب تعدادی جوان دستهایشان را حلقه کردند بودند به شانههای یکدیگر و پیش میرفتند و جمعیّت پشتِ سرشان. شلیک کردند امّا آن صف از هم وا نشد. حمله کردند، تکان نخوردند. چهرههایشان همه خندان بود. در میان گاز اشکآور و دود و فریاد و جیغ رفتم توی یک خیابان فرعی و کوچهیی و نشستم روی سکوی دمِ خانهیی و خودم را جمع کردم و زار زدم. مثلِ همین دیشب که این فیلم لعنتی را دیدم. برقها را خاموش کردم و یک دل سیر گریستم. خوش گذشت.
http://bijjjan.wordpress.com/2010/07/22/shutter-island-2010/#
پاسخحذفممنون به خاطر لینک
پاسخحذف;)
پاسخحذف