هچجاو میگوید (هر چند که بَسِت تأییدش نکرده): طی ده سالی که دو سلبی مشغول نوشتن آلبوم کشور بود چنان در استفاده از آینهها افراط میکرد که یکبار گفت دو دست چپ دارد و در دنیایی محصور در یک قاب چوبی زندانی شده. بعد از مدتی دیگر حاضر نبود مستقیم به چیزی نگاه کند و با کمک سیستم عجیبوغریبی ساختهی خودش، که یک آینهی کوچکِ دائمی بود که با زاویهای خاص جلو چشمش نصب میشد، دنیا را مینگریست. پس از دستیابی به این سیستم خارقالعاده اگر مهمانی برایش میآمد پشتش را به او میکرد و در حالی که سرش کمی به سمت سقف کج شده بود حرف میزند. حتا گفته میشود مسافتهای طولانی را در خیابانهای پررفتوآمد عقبعقب طی میکرده.
این تکّه از پینوشتهای رمان است. پینوشتهای کتاب، خود، رمان مجزاییست. دو داستان در یک کتاب. اینقدر این دو داستان ۲۵۶ صفحهیی خواندنی هست که بشود آن را در سهچهار روز ترتیباش را داد. جاهایی بسیار واقعیست. جلو میروی و بعد وارد یک دنیای فانتزی میشوی، بعد دوباره وارد دنیای واقعی. جاهایی تلخِتلخ، جاهایی قاهقاه میخندی. گویی مرزی میان اینها نیست؛ «قدرِ یهمو باریکه.»
سوّمین پلیس، فلَن اوبراین، ترجمهی پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اوّل ۱۳۹۱
این تکّه از پینوشتهای رمان است. پینوشتهای کتاب، خود، رمان مجزاییست. دو داستان در یک کتاب. اینقدر این دو داستان ۲۵۶ صفحهیی خواندنی هست که بشود آن را در سهچهار روز ترتیباش را داد. جاهایی بسیار واقعیست. جلو میروی و بعد وارد یک دنیای فانتزی میشوی، بعد دوباره وارد دنیای واقعی. جاهایی تلخِتلخ، جاهایی قاهقاه میخندی. گویی مرزی میان اینها نیست؛ «قدرِ یهمو باریکه.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر