اینی که میخواهم بنویسم داستان نیست، یک افسانه است. البته افسانهای که به چند هزار سال پیش برنمیگردد. مربوط میشود به دو دهه پیش. افسانهی دو رفیق. دو رفیقی که با هم دوست نبودند. آشنا نبودند. با هم حتّا یک کلمه هم حرف نزدند امّا رفیق بودند. بروم سر اصل مطلب، افسانه. نزدیک بود برسند و منطقهی از دست رفته را پس بگیرند که بمب شیمیایی زدند. از نوع فسژن. هنگ میپاشد و سربازان میگریزند. دو رفیق، آنجا برای اوّلینبار همدیگر را میبینند. یکیشان افتاده بر روی زمین بیهوش. رفیقاش او را میبیند و ماسک خود را به دهانِ او میزند و به دوشاش میاندازد. سیکیلومتر سرباز رفیقاش را به دوش میکشد و عقب میبرد. غروب، به جایی میرسند که مطمئن است دیدهبانها آنها را میبینند. سرباز، رفیقاش را آرام روی زمین میگذرد و میگوید: «خب. اِاِاِاِ... رسیدیم. این هم از این... آخیشششش.» رو به آسمان کنار رفیقاش دراز میکشد و زل میزند به ناکجا و چشمانش را میبندد و دیگر باز نمیکند. مرگ باشکوه به این میگویند. آفتاب در حال غروب کردن، در یک دشت رفیع و سُرخرنگ. بیهیچ روییدنی. چنین مرگهای معمولاً بیشتر از آدمهای عاقل، سراغ دیوانهها میرود. سراغ یک سربازِ دیوانه.
مانند عاشقیّت کردن، که تو را نمیخواهد، امّا تو هِی سراغاش میروی، دلتنگاش میشوی. وظیفهای داری. تو باید مسیر خودت را بروی، سرباز هم وظیفهای داشت و انجام داد و خلاص شد. چرا؟ من فکر میکنم این دیوانهگیها، همهاش برای این است که انسان دشواری وظیفه است. به غیر از این نمیتوان تحلیل کرد. به راستی که انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است...
آقا؟ شما چرا اینقدر خوب و دلچسب می نویسید؟؟؟
پاسخحذفاین بزرگواریِ شما ست. وگر نه خودم اینجوری فکر نمیکنم. ممنون.
حذف