خیلی خسته بودم. بعد از یکهفته که بیشتر از حد معمول کِش آمده بود، تصمیم گرفتم بزنم به جاده. تنهایی. چه کیفی دارد. جاده و رانندگی. رفتم خانه و ماشین خانواده را برداشتم و راه افتادم. صدای پخش صوت را زیاد کردم، شیشهها را پایین کشیدم، پا را روی گاز گذاشتم و با سرعت راندم و کیف کردم... چاووشی میخواند: «یاد تو شعرهامو میسوزونه، امروز و فردامو میسوزونه، تا دوری از خونه، این خونه ویروونه، حال منم پریشونه...» رفتم کرج تا از آنور بیندازم چالوس، و بروم... بروم. اوّلِ جادهی چالوس آمدم صدای ضبط را از همان که بود، زیادتر کنم، یکدفعه حجمِ سیاهِ سنگینی با شتاب به شیشهی جلو خورد. زدم روی ترمز. پیاده شدم. کمی آنورتر، مردی روی آسفالت افتاده بود و لکّهی خون کوچکی از کنار پیشانیاش چکهچکه میچکید و آسفالت سیاه را قرمز میکرد. دستوپایم شُل شد. مات و مبهوت بالای سرش ایستاده بودم. نمیدانستم چه کنم. بعد از هفتهها کار، گفتم بروم اندکی استراحت کنم و خوشگذرانی. چرا اینجوری شد؟ چرا باید بالای سَر مردی ایستاده باشم که خونش آسفالت را قرمز و قرمزتر میکرد؟ چرا؟ به خودم آمدم. فکر کردم. خوب فکر کردم. کسی آن دوروبَر نبود. خلوت. سوتوکور. برگشتم و سوار ماشین شدم و پایم را روی گاز گذاشتم و با سرعت از آن مرد و پیشانیاش دور شدم. چاووشی میخواند: «با تو همیشه خوبم، یهروز بیغروبم، با این که دردمندم، دلم میخواد بخندم، با این که کوه دردم، با این که غم زیاده، همین که با تو باشم، از سرم هم زیاده...»
دور زدم و برگشتم. خون روی آسفالت بود. امّا مرد نبود. کجا رفته بود؟ شاید ماشینی، کسی او را دیده و سوار کرده و الان در راه بیمارستان هستند. نکند مُرده باشد؟ از ماشین پیاده شدم و دوروبَر را گشتم. چند قدمی آنورتر، دیدماش. مرد خودش را کنار جاده کشانده بود و همانطور حاشیهی جاده را، سینهخیز برای خودش میرفت. بالای سرش رفتم. بلند کردماش. روی کولم انداختماش. با احترام و آرام گذاشتماش صندلی عقب ماشین. به درمانگاهِ کوچکی در کرج بردماش. دکتر گفت در اثر ضربه شوکه شده و آسیبدیدگی مهمی ندارد. فقط گوشهی پیشانیاش زخم شده بود. مرد را به خانهشان رساندم. مرد تعارف بسیار کرد که داخل بروم. راضی شدم و رفتم داخل. زنِ مرد پشتسرِهم برایم دعا میکرد. دخترِ جوانِ مرد هم زیرِ لب پشتسرِهم برایم دعا میکرد. تشکّر میکردند. مرد از تمام شدن قلندریها در زمانه میگفت و زنش از پهلوانان زنده. نفسم بالا نمیآمد. میخواستم زودتر دَر بروم امّا نمیگذاشتند و باز دعایم میکردند و تشکّر. در یک فرصت، بین آوردن چایی بعدی به یکباره از جایم بلند شدم. موقع رفتن، دمِ در، مرد دستم را گرفت. ترسیدم. میخواستم دستم را از دستِ مرد بیرون بیاورم امّا نمیتوانستم. مرد زورش بسیار زیاد بود. به مرد نگاه کردم. او به من نگاه کرد. به چشمانش خیره شدم. او به چشمانم خیره شد. گفتم: «چیزی میخواین؟» مرد گفت: «نه.» سوار ماشین شدم و از مرد و پیشانیاش، زنش و دختر جوانش به سرعت دور شدم. سفر کوفتم شده بود. دیگر نایی نداشتم. ضبط را خاموش کردم و ماشین را گذاشتم خانهی پدری. پیاده برگشتم خانهی خودم. رسیدم خانه. تهماندهی شیشه، چند قطرهای مانده بود. سِکْ سَر کشیدم و روی تخت افتادم و پشتسرِهم خواندم: «باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد...»
دور زدم و برگشتم. خون روی آسفالت بود. امّا مرد نبود. کجا رفته بود؟ شاید ماشینی، کسی او را دیده و سوار کرده و الان در راه بیمارستان هستند. نکند مُرده باشد؟ از ماشین پیاده شدم و دوروبَر را گشتم. چند قدمی آنورتر، دیدماش. مرد خودش را کنار جاده کشانده بود و همانطور حاشیهی جاده را، سینهخیز برای خودش میرفت. بالای سرش رفتم. بلند کردماش. روی کولم انداختماش. با احترام و آرام گذاشتماش صندلی عقب ماشین. به درمانگاهِ کوچکی در کرج بردماش. دکتر گفت در اثر ضربه شوکه شده و آسیبدیدگی مهمی ندارد. فقط گوشهی پیشانیاش زخم شده بود. مرد را به خانهشان رساندم. مرد تعارف بسیار کرد که داخل بروم. راضی شدم و رفتم داخل. زنِ مرد پشتسرِهم برایم دعا میکرد. دخترِ جوانِ مرد هم زیرِ لب پشتسرِهم برایم دعا میکرد. تشکّر میکردند. مرد از تمام شدن قلندریها در زمانه میگفت و زنش از پهلوانان زنده. نفسم بالا نمیآمد. میخواستم زودتر دَر بروم امّا نمیگذاشتند و باز دعایم میکردند و تشکّر. در یک فرصت، بین آوردن چایی بعدی به یکباره از جایم بلند شدم. موقع رفتن، دمِ در، مرد دستم را گرفت. ترسیدم. میخواستم دستم را از دستِ مرد بیرون بیاورم امّا نمیتوانستم. مرد زورش بسیار زیاد بود. به مرد نگاه کردم. او به من نگاه کرد. به چشمانش خیره شدم. او به چشمانم خیره شد. گفتم: «چیزی میخواین؟» مرد گفت: «نه.» سوار ماشین شدم و از مرد و پیشانیاش، زنش و دختر جوانش به سرعت دور شدم. سفر کوفتم شده بود. دیگر نایی نداشتم. ضبط را خاموش کردم و ماشین را گذاشتم خانهی پدری. پیاده برگشتم خانهی خودم. رسیدم خانه. تهماندهی شیشه، چند قطرهای مانده بود. سِکْ سَر کشیدم و روی تخت افتادم و پشتسرِهم خواندم: «باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر