والت دیزنی: منم «آقای بنکس» خودم رو دارم. مالِ من سیبیل داره... تا به حال توی شهر کانزاس بودی، خانم تراورز؟ اصلن چیزی راجع بهش میدونی؟ توی زمستونها ممکنه سرد بشه؛ خیلی سرد. پدر من، الیاس دیزنی، یه پخشکنندهی روزنامه بود؛ دوبار در روز؛ چاپ صبح و عصر. پدرم یه آدم سختگیر بود. اون به پشه هم خون نمیداد. او کسی رو استخدام نمیکرد. از من و برادر بزرگترم، روی، استفاده میکرد. من اون موقع هشت سالم بود. فقط هشت سال. همونطور که گفتم، زمستونهای سختی بودن. الیاسِ پیر تا موقعی که کفشهامون درب و داغون نمیشد، به فکرِ خریدن کفش جدید نمیافتاد. راستش، خانم تراورز، بعضی وقتها برف میریخت روی سرم و مثل ملاس اون رو کنار میزدیم. سرما و رطوبت توی کفشهامون نفوذ میکرد. پوست صورتم لایهلایه میشد. بعضی وقتها دلم میخواست خودم رو توی برف فرو کنم تا وقتی بیدار بشم، ببینم همهی اینا گذشته، یا همچین چیزی. نمیدونم. بعد موقع مدرسه رفتن میشد؛ خیلی سرد و مرطوب بود؛ حل کردن معادلات و این چیزا. بعدشم باید قبل از تاریکی از بین اون برفها میرفتیم خونه. مادرم بهمون شام میداد. بعدشم باید میرفتیم بیرون. دقیقن همهی این کارها رو برای چاپ عصر انجام میدادیم. «باید سریع باشی والت. اون روزنامهها رو برسون به ایوونها و زیرِ درِ مغازهها و خونهها. یا اینکه بابات از کوره درمیره.» اینا رو نمیگم که شما رو ناراحت کنم خانم تراورز. من زندگیم رو دوست دارم. فکر میکنم این یه معجزهس. من عاشق پدرم بودم. اون مرد فوقالعادهای بود. وقتی راجع به اون بچهی کوچیکِ روزنامهپخشکن توی برف و اون الیاس دیزنی پیر با اون مشت و لگدهاش فکر نمیکنم، اون موقعس که احساس خستگی میکنم... این بچهها نیستن که برای نجات آدم میآن، این پدرهاشون هستن.
[نجات آقای بنکس، جان لی هنکاک، ۲۰۱۳]