تلگرام جای همهچی را گرفته. تلگرام همه را درگیر کرده. مثال میزنم. پدرم. چندساعت پیش در تلگرام برایم نوشت «ببین ریشهام از تو جلو زده» و بعد عکسی از خودش برایم فرستاد. سلفی بود، در ماشین. باورکردنی نبود. برایش نوشتم پولی که به او مقروض بودم را به حسابش واریز کردم. با یکی دو ساعت تأخیر برایم استیکر بوس فرستاد. چند تا. پشت سرهم. از همان لبهای سرخ. برنامهی تلگرام را بستم.
ما یک فامیل بسیار پولداری داشتیم. کارخانهدار بود. الآن هم هست و الآن پولدارتر هم شدهاند. معمولن آدمهای پولدار با مرور زمان پولدارتر میشوند. این یک قانون است. همچون رابطهی فلاکت با گذر زمان. بدبختی آدم با گذشت زمان بیشتر میشود. این هم یک قانون است. خیلی سال پیش، به گمانم دو دهه پیش از این تاریخ بود که ما یک شب به خانهی این فامیل پولدارمان رفتیم. پس از گذشت ده - یازدهسال از زندگیام، آن شب برای نخستینبار بعضی از چیزها را از نزدیک دیدم. حیرتم از همان دمِ در خانهشان آغاز شد. به شکل عجیبی وقتی در خانه باز شد، ما وارد خانه نشدیم، بلکه وارد یک باغ شدیم. از راهی میان باغ گذشتیم. راهی که متشکل از سنگریزهها بود. و بعد خانهای که وسط آن باغ بود. خانهای که سقف شیبداری داشت و قرمزرنگ بود و قبلن در طراحیهای بعضی از کتابها دیده بودم و میدانستم که این نوع سقف برای باران است. اینکه میتواند خانهای باشد که داخلش پله وجود داشته باشد که به طبقات بالاتر برود. دوبلکس. و از آن طبقه به طبقهی دیگر و از آن طبقه به طبقهای دیگر. لوسترهایی عظیم. مبلهای بزرگ به تعداد بسیار. چندین میز غذاخوری. چندین صندلی گوشه و کنار خانه. پردههای پف کرده که به درستی اندازهگیری نشده بودند و ادامهشان روی زمین افتاده بود. خلاصهی مشاهداتم این میشد: از هر چیز، چند عدد وجود دارد و چیزی مفرد نیست. خانهای چون خانهی یکی از پادشاهان سلسلهی هخامنشیان. عکسهای کتاب تاریخ این را بهم میگفت. تمام آن شب محو دوروبرم بودم. بالا را نگاه میکردم، پایین را، فرش را، چپ و راست را. در سکوت مطلق. و البته بیشتر از همهچیز آن دو عدد بیسیمی که دست آقارامین پدر خانواده و زنش بود. بعدها فهمیدم به آن میگویند واکی تاکی. آنها در لحظات دوری از پشت این دو بیسیم با هم حرف میزدند. آقارامین رفته بود پشتبام پای منقل و من صدایش را از توی بیسیمی که دست زنش، شهنازخانم بود میشنیدم:
- عزیزم سیخها رو بیار. تمام.
- مگه ذغالها آمده شدن؟ تمام.
- آره. تمام.
- الآن میارم. تمام.
در اواخر دههی نود، مردی به نام ایل کونگ جو یا کونگ ایل جو، اهل کرهی جنوبی به همراه پسرش از کرهی شمالی فرار میکند، بدون زنش؛ می؛ که پیش پدرومادرش میماند. ایل، سالها قبل از گریزش از مرز، به کرهی شمالی رفته و در شهر مرزی یونگانگ عاشق می میشود و با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند. می به ایل قول داده بود که او هم پس از مدتی به او ملحق میشود. اما چندماه میگذرد و می به ایل ملحق نمیشود. نامههای ایل به می هم جواب داده نمیشود. پس ایل یک روز صبح پسرش را بغل میکند و به لب مرز میرود. او پشت میکروفون میایستد و با می حرف میزند. حرفهای ایل از بلندگوهای لب مرز، از هزاران بلندگو پخش میشود و در هوای بین دو مرز پراکنده میشود:
می
سلام
ما حالمان خوب است. تو حالت چطور است. اصلن نگران ما نباش. ما نگران تو هستیم. ما حالمان خوب است. ووک [پسرشان] سلام میرساند. او هم حالش خوب است.
دلتنگ تو هستیم.
دوستت دارم.
ایل صبح چند روز دیگر هم به لب مرز میرود و پیغامهایی برای می میفرستد. چندماه بعد بالاخره ایل از می نامهای دریافت میکند. می برای ایل مینویسد صدای آنها را وقتی در کارخانهی ریسندگی کار میکرده شنیده و در توالت کارخانه گریسته. می به ایل مینویسد آشنایانی که برای عبور از مرز بودند همگی شناسایی و دستگیر شدهاند، پس فعلن نمیتواند از مرز فرار کند اما راهی پیدا کرده که نامههایش به دست ایل برسد. او در آخر نامه جویای حال ووک میشود. ایل پس از خواندن نامهی همسرش دوباره راهی مرز میشود.
می دقت میکند. صدای ایل است که میآید. بلند میشود و به بالکن کارخانه میرود:
سلام عزیزم
نامهات به دستم رسید. برای پسرت هم نامهات را خواندم.
پسرت هم حالش خوب است عزیزم. نگران نباش عزیزم. مشکلاتی درخصوص تعویض پوشاک، شستوشوی او و از خواب پریدنهایش داشتم که دارم رویش کار میکنم.
نگران ما نباش. مطمئناً راهی پیدا میشود.
دوستت دارم عزیزم.
ایل تصمیم میگیرد در نزدیکیهای مرز، زندگی کند. او زندگیاش را از سوآن به شهر چه یونچ اون، شهری در نزدیکیهای مرز منتقل میکند و کاری گیر میآورد. هر یک روز در میان به لب مرز میرود و پشت میکروفون میایستد و با زنش، می، چند جملهی کوتاه حرف میزند. ماهها. می هم هرچندوقت یکبار نامهای به آن سوی مرز میفرستد. ایل از زندگی روزمرهاش به می میگوید. از کارش در ادارهی برق، از پسرشان ووک. از درستکردن غذا، از اینکه برای اولینبار پسرشان را به شهربازی برده است. همه به صدای ایل عادت کردهاند. مرزبانی که روی دکلهای دو طرف مرز ایستادهاند، کشاورزانی که در زمینهایشان، در دو طرف مرز، مشغول کار هستند، و کارگران کارخانهی ریسندگی.
امروز در بی بی سی میخواندم کرهی جنوبی دوباره پخش شعار علیه همسایهاش کرهی شمالی را از بلندگوهایی که لب مرز گذاشته، از سر گرفته. به یاد می و ایل، افتادم. سالها میگذرد. الآن پسرشان ووک به دبیرستان میرود. نزدیکیهای دانشگاه رفتنش است. ایل همچنان در ادارهی برق شهر چه یونچ اون کار میکند. می؛ می ترفیع گرفته و شده سر کارگر. می نمیتواند از مرز بگذرد و ایل هر یکروز درمیان با او حرف میزند.
عالی بود،مخصوصا اخرش.
پاسخحذفچه غم انگیز
پاسخحذفچه واقعی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست،،،تا اشارات نظر،نامه رسان من و توست
پاسخحذفچه داستان قشنگی
پاسخحذف