جمعه

گاهی شب‌ها قبل از خواب بهش فکر می‌کنم اما اولین چیزی که ازش یادم می‌آید آن ژاکت بافتنی‌اش است. خودش بافته بود. توی تنش بد می‌ایستاد. بافتن این‌جور چیزها خیلی سخته. این را بهش گفته بودم. اما می‌گفت از پسش برمی‌آید. برنیامد. وقتی ژاکت را می‌پوشید، دکمه‌هاش را می‌بست، پشتش می‌رفت روی هوا. یک‌جای کار توی اندازه‌گیری‌ها اشتباه کرده بود. بعد تلاش می‌کنم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. دوباره او را می‌بینم با ژاکت جلویم ایستاده. سه روز بعد از دیدنش رفتیم کافه. به‌هم کمی حرف زدیم. دوتا چایی خوردیم. دوتا چیزکیک خوردیم. من آب هم سفارش دادم و آن را خوردم. بعد رفتیم خانه‌اش. توی سراشیبی خیابان ویلا حرف می‌زد و من نیم‌رخ صورتش را می‌دیدم. حرف نمی‌زدم. فکر می‌کردم. روی اوپن آشپزخانه‌اش یک چایی‌ساز بود. توی هال سه چهارتا گلدون بود. نزدیک بود بخورم بهشون. درست کنار در بود. اجازه گرفتم رفتم دست‌شویی. شامپویش را برداشتم. به سختی اسم شامپو را خواندم. اکافونه. آبی‌رنگ بود. از توضیحات رویش فهمیدم فرانسوی است. با هم بودیم. ژاکت بافت. سال‌ها با هم بودیم. مثل کسی که تصادف کرده و حافظه‌اش را از دست داده، نمی‌توانم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. اول و آخر ماجرا به یاد می‌آورم. تنها سررسیدی که نگه داشتم، همان جلد سرمه‌ای‌رنگ است که رویش نوشته سال ۱۳۸۸. امروز جمعه است، ششم آذرماه. تنها سررسیدی است که از سال‌ها پیش نگه داشتم. تنها سالی بود که هر چندروز یک‌بار چند خط توش می‌نوشتم. روزهای منتهی به ششم آذرماه را می‌خوانم: «بهش زنگ زدم و با هم جنگیدیم...»، «من نمی‌فهمم چرا این تصمیم را گرفته...»، «فکر می‌کنم از مدت‌ها قبل برای پرواز برنامه ریخته...»، «می‌خوام همه‌ی تلاشم رو انجام بدم...» و.... . گاهی شب‌ها قبل از خواب بهش فکر می‌کنم. بعد به بقیه فکر می‌کنم. ذهن آدم جوری طراحی شده که می‌تواند این کار را انجام بدهد. سال‌ها گذشته. سال‌های دیگر هم می‌آیند و من شاید هرزچندگاهی به او فکر کنم. می‌روم و وسایلی که از او توی خانه‌ام باقی مانده و جمع‌شان کرده‌ام نگاه می‌کنم. همان خرده‌چیزها. چیزهای بی‌ارزش. چیزهایی که می‌توانستند نباشند اما خب هربار برای دور ریختن‌شان کلی فکر می‌کنی. بعد می‌گویی این‌ها که جایی نمی‌گیرند. بگذام این‌جا؛ گوشه‌ی این کمد. سرم را می‌کنم داخل پلاستیک. پلاستیک برای پاتن‌جامه است. جنس این پلاستیک‌ها خوب است. کلفت است. جادار است. برعکس شلوار و پیراهن‌های پاتن‌جامعه، جنس پلاستیک‌هایشان خوب است. وسایل را توی یکی از این پلاستیک‌ها گذاشته‌ام. چند سنجاق سر و چند کش مو. آن‌ها را هنگام تمیزکردن خانه پیدا کردم. فکر می‌کنم. مدت‌ها بعد از رفتن او خانه‌ام را مرتب نکردم. جارو نزدم. چندماه شده بود؟ این‌جور چیزها همیشه خود را به‌طور شگفت‌انگیزی از چشم‌ها پنهان می‌کنند؛ لای درز کاناپه می‌روند. لای تشک و جداره‌ی چوبی تخت خودشان را پنهان می‌کنند. در ماه‌های بعد، هروقت جاروبرقی را خاموش می‌کردم، میله‌ی آن را سروته می‌کردم و برس آن را می‌دیدم. موهای او بود که دور برس جاروبرقی پیچیده بودند. انسان‌ها چیز زیادی از خودشان به‌جا نمی‌گذارند. بهتر. توی پلاستیک آن جفت جوراب هم هست. همچون کارآگاهی که وسایل مقتول یا چیزهایی که از یک قاتل باقی مانده را با دقت برمی‌دارد و داخل یک پلاستیک می‌گذارد. این کاری است که من انجام داده‌ام. این جفت جوراب را یک روز عصر، هشت سال پیش، توی ماشین لباس‌شویی پیدا کردم. مدت‌ها آن جفت جوراب داخل ماشین ماند. بهش دست نمی‌زدم. جلوی ماشین لباس‌شویی می‌ایستادم و به آن جفت جوراب نگاه می‌کردم. لباس‌های کثیفم را داخل ماشین می‌انداختم. ماشین را روشن می‌کردم. شست‌وشو که تمام می‌شد، در ماشین را باز می‌کردم و لباس‌ها را درمی‌آوردم، الّا آن جفت جوراب را. ماه‌ها. از بس که شسته شده بود، پرز گل‌های روی جوراب ریش‌ریش شده بود. جوراب کم‌رنگ شده بود. اما یک روز تصمیم گرفتم آن را هم بیاورم و بیندازم داخل این پلاستیک. آخرین بار که او را دیدم جلوی یک آیینه ایستاده بود و داشت خط چشم می‌کشید. توی یک اطاق شلوغ. عکس سیاه و سفید بود. توی اینستاگرام. انگار مهمونی بود. از طریق وب اینستاگرام می‌شود که عکس را سیو کرد. عکس را بزرگ کردم. تغییری عمده‌ای نکرده بود. چشم‌ها همان چشم‌ها، ابرو، گونه، پیشانی. باز هم چیز زیادی یادم نیامد. ژاکت. خیابان ویلا. هال خانه‌اش. آن شامپو. چند لحظه‌ی گذرای ثابت در حالت‌های مختلف. توی خانه و خیابان. توی تاکسی که پارک کرده توی آن کوچه‌ی منتهی به میدان ولیعصر، خط ولیعصر- رسالت. و چند دعوا و بگو و مگو. خودم را می‌بینم که توی مبل فرو رفته‌ام. او را می‌بینم، با صورتی سرد. بی‌روح. امروز صبح داشتم کفش‌هایی که نمی‌خواهم را جدا می‌کردم. چندین جفت کفش دارم که عمرشان را کرده‌اند. پاره شده‌اند. بیش‌تر کف آن‌ها. سوراخ شده‌اند. چشمم افتاد به کفشی که با هم خریدیم. آن را نگه داشتم. ما دو جفت کفش خریدیم. شبیه هم در دو رنگ. برای من که جداره‌ی کنار بندها پاره شده. کف آن هم سوراخ شده. از وضعیت کفش او اطلاعی ندارم. امروز ششم آذرماه است. توی آن سررسید سرمه‌ای‌رنگ در چنین روزی، شش سال پیش در خط اولش نوشته بودم: «کاری از دستم برنمی‌آد...».

نزدیک‌شو اگر چه حضورت ممنوع است

۱- نادژا همسر اوسیپ ماندلشتام تعریف می‌کند که شبی که آنا آخماتووا مهمان‌شان می‌شود، شبی در سال ۱۹۳۴، اوسیپ می‌رود و از در و همسایه یک تخم‌مرغ قرض می‌گیرد تا آن را جلوی میهمانشان بگذارد. نادژا از فقر مطلق‌شان می‌نویسد. از بی‌پولی‌شان. از دوران ناتمام بی‌کاری اوسیپ. نشریات از گرفتن مقاله از اوسیپ جلوگیری می‌کردند. جلوی انتشار کتاب‌هایش را گرفته بودند. کارت شناسایی اوسیپ را هم گرفته بودند. بی‌هویت. آن شب مهمانی، می‌شود شب دستگیری ماندلشتام. ساعت یک شب اونیفورم‌پوش‌ها به در خانه می‌کویند. در باز می‌شود. به داخل خانه می‌آیند. اعضای خانه تفتیش بدنی می‌شوند. مأموران وسایل خانه را زیرورو می‌کنند. می‌خواهند اوسیپ را ببرند. نادژدا نوشته: «ناگهان آخماتووا گفت که ماندلشتام باید قبل از رفتنش چیزی بخورد و او تخم‌مرغ آب‌پز را به ماندلشتام داد. ماندلشتام پشت میز نشست، تخم‌مرغ را پوست کند، مقداری نمک رویش پاشید و آن را خورد».
شعر هجو اوسیپ ماندلشتام دربارۀ استالین، کار دستش داده بود. او سروده بود:
«و زمانی که می‌خواهیم دهن‌های‌مان را نیمه‌باز کنیم
آن ایلیاتی کوه‌نشین کرملین بازمان می‌دارد
انگشتان ستبر چون کرم‌های لزج
فرامین لازم‌الاجرا به وزن چهل پوند». 

۲- توی یوسف‌آباد که همیشه وقتی با حسین گذرمان به آن محله می‌افتد، بهش می‌گویم خانه‌ی آدم باید این‌جا باشد؛ توی پارکینگ یکی از همین خانه‌های زیبای یوسف‌آباد، یک‌روز کفش و جوراب مجید شریف از پایش درآورده می‌شود. سوزن آمپولی را زیر ناخن انگشت بزرگ پایش احساس می‌کند. سرنگی حاوی پتاسیم. تزریقی تمیز و با دقت. بعد جوراب و کفش به پا، سوار ماشین می‌شود. صندلی عقب می‌نشیند. ساعاتی بعد، قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌گیرد. سکته می‌کند. رها می‌شود. 
توی همین اتوبان همت بوده که روزی ماشینی با سرعت حرکت می‌کرده. حرکت می‌کرده تا بیندازد توی کمربندی بهشت‌زهرا. صندلی عقب محمد مختاری، سرش را انداخته بوده پایین. بعد، در مقصد، در اطاق یک آپارتمان، وسط اطاق زانو می‌زند. دست‌بسته. چشم‌بسته. طنابی دور گردنش انداخته می‌شود. روی شکم می‌افتد. پنج دقیقه طناب به گردنش فشار می‌آورد. طناب ول نمی‌کند. مختاری فریاد می‌زند اما پارچه‌ای سفید مزاحم دهانش بوده. مختاری پتوپیچ توی صندوق عقب ماشین می‌خوابد. در نزدیکی کارخانه‌ای سیمان جایی در افسریه، رها می‌شود. لای پتو.
توی همین خیابان کریم‌خان عزیز، با این خیابان‌های فرعی زیبایش، همین‌جا بوده، چهارشنبه‌روزی بوده که پوینده، از ولیعصر پیاده راه می‌افتد و می‌آید سمت پل. آدم عاقل همیشه ولیعصر تا هفت تیر را پیاده گز می‌کند. سر خردمند سوار یکی از تاکسی‌هایی می‌شود که خیابان را تا پایین، تا انقلاب می‌روند. سر لاله‌زارنو توی انقلاب، سوار ماشین می‌شود و توی آپارتمانی می‌رود که مختاری، رفیقش رفته بود. همان شکلی که رفیقش بیرون آمده بود، بیرون می‌زند. لای پتو. رها می‌شود در نزدیکی بهشت‌زهرا؛ توی جاده‌ی شهریار.

۳- هفده‌سال پیش بود. پاییز هفده‌سال پیش بود. داشت باران می‌آمد. کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی ایستاده بودم. از زیر نایولنی که روی روزنامه‌ها کشیده شده بود، آن تیتر کوچک، آن بالا، سمت راست صفحۀ اول «سلام»، کج‌ومعوج دیده می‌شد. روزهای بعدش هم توی ستون‌ها، گوشه و کنار صفحات، اخبارش منتشر می‌شد. تا این‌که «صبح امروز» منتشر شد. آن تیترها بزرگ و بزرگ‌تر شدند، اسم‌هایشان را بزرگ می‌زدند. می‌رفتم دنبالشان تا آن‌ها را بشناسم. رفتم کتاب‌هایشان را خریدم؛ «جامعه‌شناسی رمان»، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»؛ توی دست‌دوم‌فروشی‌ها، «زاده‌ی اضطراب جهان» را پیدا کردم. محمدجعفر پوینده در سطرهای پایانی مقدمه‌ی «جامعه‌شناسی رمان»، در همان زمانی که فشار زندگی، فشارش می‌داده، در اوج بیکاری، در اطاق کارش در خانه‌ای اجاره‌ای می‌نویسد: «ترجمه‌ی کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعه‌ی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایان‌رساندن ترجمه‌ی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلائی بهتر از به فارسی‌درآوردنِ یکی از مهم‌ترین کتاب‌های جهان در شناخت دنیای معاصر و ستم‌های طبقاتی آن.»
فکر می‌کنم آن‌ها دوبار متولد شدند. تولد اول وقتی به دنیا آمدند و تولد دوم هنگام مرگ‌شان. مردن برای‌شان تولدی دیگر بود. همین چندشب پیش بود، توی کریم‌خان راه می‌رفتیم، از سر ویلا و خردمند و ایران‌شهر عبور می‌کردیم و این تکه‌شعر محمد مختاری را می‌خواندیم:
«نزدیک‌شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیره​‌ی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرد.
دنیا نشانه‌های ما را
در حول‌وحوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک‌شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد.»

پی‌نوشت: بند اول درباره‌ی کتاب «امید علیه امید» است. خاطرات نادژا ماندلشتام. نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۴. کتاب‌های «جامعه‌شناسی رمان» و «تاریخ و آگاهی طبقاتی» هر دو نوشتۀ جورج لوکاچ به ترجمه‌ی محمدجعفر پوینده است. هر دو توسط نشر تجربه منتشر شده‌اند. «زاده‌ی اضطراب جهان» هم مجموعه اشعاری است به ترجمه‌ی محمد مختاری.

یکشنبه

مرگ آقای احمدی

«آقای احمدی این‌جا چیکار می‌کنید؟ خسته شدی، منم خسته شدم. شصت سال از من بزرگ‌تر هستی اما مشکل‌مون یکیه. می‌خوای فرار کنی، جایی برای فرار نیست دیگه. ساعت زنگ‌زده زنگاش رو زده آقای احمدی. قیافه‌ت هم یک‌جوریه انگار داری چیزی رو متذکر می‌شی، دیگه چیزی رو نباید متذکر شی. تذکراتت رو دادی دیگه. بچه‌هات هم که رفتن. بچه‌هات رو هم که بزرگ کردی و رفتن. خوب کاری کردن که رفتن. بمونن چی بشه. بیا بریم آقای احمدی. بریم دکتر. بریم پدرجان. تو چه‌جور دکتری هستی که نمی‌تونی خودت رو خوب کنی؟ آدم دیگه از یه‌جا به بعد خوب نمی‌شه. درد کهنه می‌شه. بیا دکتر چیزی نمونده. اون‌ور وایسادن.» این‌ها را داشتم به آقای احمدی می‌گفتم. ساعت یک و یک‌ونیم شب بود. یک شب توی ماه رمضان بود. زده بود بیرون. عادت داشت بزند بیرون. بیرون‌روی. یهو در را باز می‌کرد و از خانه‌اش بیرون می‌زد. آقای احمدی نودویک‌سالش بود. مامان زنگ زد و گفت آقای احمدی مُرده. همسایه‌ی طبقه‌ی پایین‌شان بود. من فقط یک‌بار با آقای احمدی حرف زدم. یعنی من فقط حرف زدم. او حرف نمی‌زد. فقط می‌لرزید. او را داشتم می‌بردم آن طرف پل عابر. جایی که پدرم و دخترش ایستاده بودند منتظر ما. مسیری که توی ده دقیقه دویده بودم و دنبال آقای احمدی گشتم تا او را پیدا کردم، حالا چهل دقیقه طول کشید که برگردیم. آقای احمدی را وقتی پیدا کردم که روی لبه‌ی جدول خیابانی نشسته بود. خیابانی اون‌طرف اتوبان همت. نشسته بود و عصاش هم کنارش بود. با دمپایی. می‌لرزید. دخترش از آن‌ور اتوبان بهم زنگ زد. پرسید «حالش چطوره؟» گفتم «خوبه. خوبه. مشکلی نیست.» داشتم او را می‌دیدم که داشت با تلفن با من حرف می‌زد. ازش پرسیدم «پدرت رو می‌شه بغل کرد و بیارم؟» گفت «نه نمی‌ذاره. ناراحت می‌شه.» پس دست آقای احمدی را گرفتم و با هم پله‌های پل عابر را بالا رفتیم. از پل عابر آرام، آرام، خیلی آرام و آهسته عبور کردیم. ماشین‌ها زیر پاهای‌مان با سرعت عبور می‌کردند. من با آقای احمدی حرف می‌زدم. من فقط یک‌بار با آقای احمدی حرف زدم. 

مامان گفت دیشب مُرده. من آقای احمدی را بیش‌تر در این وضعیت می‌دیدم که وقتی پاگرد اول ساختمان را رد می‌کردم، او را می‌دیدم. در واحدشون باز، زیر چهارچوب در ایستاده، تکیه داده به عصایش. می‌گفتم سلام. جواب نمی‌داد. می‌رفتم و پاگرد دوم که می‌چرخیدم نگاهم بهش می‌افتاد. آقای احمدی انگار داشت مسیری که من ثانیه‌هایی قبل ازش عبور کردم و از جلوش رد شدم را می‌دید. او هم مانند هر ساحر پیری در مرحله‌ی نبرد با سایه‌ها بود. صورت آقای احمدی خاص بود. چشم‌های درشت آبی. خیره و لب‌هایی که انگار همیشه در حال گزیدن آن‌ها بود. در حال تذکر دادن. می‌لرزید. وقتی می‌لرزید، عصایش هم می‌لرزید. حتا وقتی دستش را گرفته بودم و داشتیم از پل عابر عبور می‌کردیم، من هم می‌لرزیدم. پل عابر می‌لرزید. انگار کائنات می‌لرزید. سه پسرش به ترتیب سن، در امریکا، فرانسه و آلمان بودند. دو دخترش هم به ترتیب در فرانسه و آلمان بودند. یک دخترش هم پیش خودش. پیش خودش و زنش بود. دخترش از آن‌ها مراقبت می‌کرد. آقای احمدی دکتر بود. پزشک عمومی بوده و یک‌زمانی مطب هم داشته. 

توی حیاط پر شده از این پلاکارهای زشت سیاه که برای مرگ کسی می‌زنند. خیلی زشت وبی‌ریخت است این پلاکاردها. روی‌شان شمع و پروانه و این مزخرفات می‌کشند. مخاطب پیامی که روی پلاکاردها نوشته شده متفاوت است. اما همه‌شون کنار کلمه‌ی «درگذشت» یک نام را نوشته‌اند. آقای فلانی، درگذشت علی‌داد اکبری را به شما و خانواده‌ی محترم‌تان را تسلیت می‌گوییم. هم‌چو چیزهایی. علیداد یا علی‌داد، اسم آقای اکبری بود و نمی‌دانستم. دسته‌گل و تاج‌گل هم گذاشته‌اند. حیاط پر شده از عطر آن‌ها. پله‌ها را بالا می‌روم. پاگرد اول را رد می‌کنم. در واحد باز است اما دکتر احمدی طبیعی است که آن‌جا ایستاده نباشد. شوخی که نیست، آقای احمدی مُرده. می‌خواستم پله‌ها را بالا بروم و بروم خانه‌ی پدری. اما برگشتم و رفتم داخل خانه‌ی آقای احمدی. مادرم را در آشپزخانه می‌بینم. با دختر آقای احمدی حرف می‌زد. چندنفری روی مبل‌ها نشسته‌اند. مادرم پشت تلفن گفت بچه‌هایش دارند به ترتیب از امریکا و فرانسه و آلمان به تهران می‌آیند. یک گوشه‌ای گیر می‌آورم. روی میزی عکس بزرگی از آقای احمدی گذاشته‌اند. با همان قیافه‌ی متذکرش. باران می‌بارید و می‌آمد و می‌خورد کف پاسیو. پاسیو مشترکی بین واحد‌های شمالی آپارتمان. که وقتی باران می‌آید صدای خوبی تولید می‌کند. همیشه که باران می‌آید دوست دارم خودم را برسانم خانه‌ی پدری و به آن صدا گوش بدهم. حتماً آن‌وقت‌ها هم یک طبقه پایین‌تر آقای احمدی به آن صدا گوش می‌داده. البته اگر می‌توانست گوش بدهد. نمی‌دانم به خاطر چی بود، به خاطر حال‌وهوا بود، آن تیرگی محیط بود، به‌خاطر باران بود یا به‌خاطر عکس آقای احمدی بود یا خودش یا به خاطر مرگ کسی. من توی این سال‌ها یک اخلاقی کم‌کم پیدا کرده‌ام که برای مرگ کسانی که دور و ناآشنا هستند بیش‌تر متأثر می‌شوم. شروع کردم به گریه‌کردن. زار می‌زدم. اشک ریختم. یک دختر کوچکی یک ظرف خرما آورد، با یک استکان چایی. دو تا خرما برداشتم. از آن‌ها بود که لای‌شان گردو می‌گذارند. صورتم را با دستمال کاغذی پاک کردم. خرماها را با چایی خوردم. خیلی خوش‌مزه بود. بعد از آن باز هم کمی اشک ریختم. بلند شدم و بیرون رفتم.