شنبه

یک پسر هشت-نه ساله‌ای هست که توی کریم‌خان فال می‌فروشد. منطقه‌ی کاری‌اش همین‌جاست. ماه‌هاست که او را در روزهای مختلفی، در همین خیابان می‌بینم؛ سر ویلا، سر آبان‌ها، سر حسینی، سر خردمندها، سر قرنی، سر ایران‌شهر، سر سنایی، سر میرزا و در تمامی سرهای خیابان‌های متصل به کریم‌خان. روزها او در حین راه‌رفتن کارش را هم می‌کند. او شب‌ها تا دیروقت در کریم‌خان می‌ماند و فال می‌فروشد. شب‌ها او روی پله‌ی دم در بانک‌ها و شرکت‌ها و مغازه‌های خیابان کریم‌خان می‌نشیند و کار می‌کند. جلو نمی‌آید و نمی‌ایستد و نمی‌گوید که فال بخر. از همان‌جایی که نشسته، پیشنهادش را به تو می‌گوید. صدایی می‌شنوی که «فال بخر». چندباری از او فال خریده‌ام. چندباری هم شده که هم صبح در راه رفتن از او فال خریده‌ام و هم شب، موقع برگشتن.
- فال بخر.
- من صبح ازت خریدم.
- حالا هم بخر. چی می‌شه؟
استدلال درست. می‌خرم.

در هشت‌روز گذشته از او چهار بار فال خریدم. پاکت‌های فال را معمولن همان شب خرید، توی ماشین، در راه بازگشت باز می‌کنم. برای فال‌ها کم پیش می‌آید که به دقت خوانده شوند. آن‌ها معمولن خریده می‌شوند و بلافاصله مچاله و دور انداخته می‌شوند. اگر شانس داشته باشند، یک نگاه سرسری به آن‌ها می‌شود.
چهار فالی که از پسر خریدم را کنار هم روی میز چیده بودم. عجیب بود. هر چهار فال یک غزل از حافظ بودند. رنگ پاکت‌ها با هم متفاوت بود. دوتا قرمز، یکی آبی و یکی هم زرد. اما همگی رنگ‌ورو رفته و آفتاب خورده.

فردایش پسر را زیر پل کریم‌خان، کنار ستون‌ها دیدم که نشسته بود.
- سلام
- سلام. فال بخر.
- یکی بده.
دسته‌ی فال‌ها را گرفت جلوم. یک پاکت ازش بیرون کشیدم و گذاشتم توی کیفم. پولش را دادم.
- این فال‌ها رو از کجا میاری؟
بلند شد. «دنبالم بیا.» خیابان قرنی را رو به جنوب پیاده رفتیم تا میدان فردوسی. میدان را دور زدیم و خیابان فردوسی را گرفتیم و پیاده رفتیم به سمت جنوب. پسر هرجا که می‌شد، کارش را انجام می‌داد. رفتن، جلوی کسی ایستادن. و پیشنهاد خرید فال را دادن. از تقاطع جمهوری هم گذر کردیم. بعد به خیام رسیدیم. و باز پیاده به سمت جنوب رفتیم. چهارراه مولوی و بعد به میدان شوش رسیدیم. و بعد به سمت شرق خیابان راه افتادیم. عصر شده بود. توی خیابان صابونیان پیچیدیم. کمی پایین‌تر، سمت راست خیابان شهید زارعی. ته خیابان، جلوی دیوارهای بلندی، جلوی درب آهنی بزرگی ایستادیم. پسر تک‌کلیدی از جیبش درآورد و در را باز کرد.
محوطه‌ی وسیعی دیدم که وسطش سوله‌ای بود. در سوله پیش بود. پسر در را هل داد. در ناله‌ای کرد و باز شد. توی سوله که پنجره‌های بزرگی دو سمتش داشت، ده‌ها بچه را دیدم که با عجله و در سکوت آن‌طرف و این‌طرف می‌رفتند. تنها صدا، صدای محیط و چیزها بود. در گوشه‌ای از سوله، بسته‌های پاکت سفید و کاغذهای سفید A5 روی هم تلمبار شده بود. در گوشه‌ای پشت میز پیرمردی با ریش و موهای بلند سفیدی نشسته بود. کنار دستش، روی میز، بسته‌ای کاغذ سفید A5 بود. روی میز قوز کرده بود. قلم را توی دوات می‌زد و با دستانی لرزان می‌نوشت. نزدیک‌تر شدم. داشت غزلی از حافظ می‌نوشت. «ای غایب از نظر به خـ» خ خدا را کشید و قلم و کاغذ جیغ کشیدند و ادامه‌اش را نوشت. سرش را بالا نیاورد. پسر کنارم ایستاده بود. یواش پرسیدم: «این کیه؟»
- آقاسدحسن. این‌جوری صداش می‌کنیم.
- فامیلی‌ش؟
- میرخانی
- سدحسن میرخانی؟ میرخانیه خطاط؟ اون‌که خیلی ساله مرده؟
- به من چه. چه می‌دونم. خودش گفته.
چیزی نگفتم. کاغذ پرشده از غزل را آقاسدحسن، کنار میزش گذاشت. پسری آمد و آن را به دقت نگاه کرد. آن را برداشت و برد روی کارتابلی گذاشت که گوشه‌ی میزی را گرفته بود. پشت میز، مردی میان‌سال، کچل با ریش فیلیپ، رو به دیوار نشسته بود و خیره به روبه‌رویش ته خودکارش را می‌جوید. هرچند دقیقه یک‌بار برگه‌ی فال را می‌خواند و چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
- فال‌ها رو این تعبیر می‌کنه.
- کیه؟
- دکتر.
- اسم‌ش؟
- دکتر.
- دکتر چی؟
- دکتر تعبیر فال. خودش گفته.

دکتر وقتی نوشته‌اش کامل می‌شد، آن را توی طبقه‌ی زیرین کارتابل می‌گذاشت. پسری که فال را برایش برده بود، آمد و نوشته‌ی دکتر را برد و گذاشت کنار دستِ آقاسدحسن. او هم شروع کرد از روی نوشته، روی کاغذ سفیدی نوشتن. تعبیر دکتر را که نوشت، پسربچه‌ای آمد و دو کاغذ را برد به گوشه‌ی دیگری از سالن و داد دست دختربچه‌ای که پشت کامپیوتر و اسکنری نشسته بود. دختربچه کاغذها را توی دستگاه اسکنر گذاشت. اسکن گرفت. بعد از اتمام اسکن، طنابی را که بالای سرش آویزان بود کشید. طناب تکان خورد و ته سوله، زنگی که بالای سر پسربچه‌ای که کنار دستگاه چاپ بزرگی نشسته بود، صدا داد. پسربچه روی مانیتورش، فایل‌های اسکن‌شده را باز کرد و دستور چاپش را داد. دستگاه چاپ قدیمی، با سروصدای زیادی شروع به کار کرد. هزاران هزار کاغذ از دریچه‌ی دستگاه چاپ بیرون آمدند. در صفی منظم، روی ریلی می‌افتادند که چسبیده به سقف، آویزان، از تمام سوله رد می‌شد و به این‌طرف می‌رسید. ته ریل به بالای سبدی می‌رسید که کنارش میزی بود و پشت میز دختربچه‌ای نشسته بود. کاغذها از آن بالا رها شد و درون سبد افتاد. هزاران هزار «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» پشت سرهم داخل سبد می‌افتادند. دختربچه هر کاغذ را برمی‌داشت و آن را جلوی باد پنکه‌ای که روی میزش قرار داشت می‌گرفت. بعد از خشک‌شدن، آن را داخل سبد می‌انداخت. کنار سبد میز دیگری بود که پشتش پسربچه‌ای نشسته بود. کاغذ‌ها را با دقت تا می‌کرد و داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار آن سبد هم میزی بود که پشتش پسربچه‌ای کاغذهای تاشده را برمی‌داشت و با دقت درون پاکت می‌گذاشت و آن را داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار سبد میزی بود که پشت آن پسربچه‌ای نشسته بود و پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و در آن‌ها را با دقت می‌لیسید و می‌بست و درون یک سبد دیگر می‌انداخت. پسربچه‌ای پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و روی میز، در چهار ستون، کنار هم، به ترتیب، پاکت‌های قرمز، آبی، سبز، زرد را روی هم می‌چید. بعد دختربچه‌ای دیگر می‌آمد و بسته‌های پاکت را برمی‌داشت و دور آن کشی می‌انداخت و آن‌ها را درون پلاستیک‌های بزرگ مشکی می‌گذاشت و توی دفترچه‌ای که زیربغلش زده بود، چیزی می‌نوشت. چند پسربچه و دختربچه هم می‌آمدند و پلاستیک‌های بزرگ مشکی را بلند می‌کردند و به بیرون سوله می‌بردند. آن‌جا هم عده‌ای پسربچه و دختربچه می‌آمدند و بسته‌های فال را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند.
جلو رفتم و از بین انبوهی از پاکت‌های فال داخل پلاستیک، یکی را بیرون کشیدم. درش را باز کردم: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» و چه و چه و چه. زیر غزل حافظ، تعبیر دکتر آمده بود: «قلبت در آرزو و عشق کسی می‌سوزد. دوری و ناراحتی، سفر و یا قهر معشوق برای عاشق بس گران و سخت است. برای رسیدن و جلب رضایت معشوق هرکاری ازدستت برمی‌آید انجام بده. صبر و شکیبایی از خصوصیات عاشق است. دوری و هجران باعث می‌شود تا انسان‌ها قدر یکدیگر را بدانند. با توکل به خدا امیدوار باشید.» در پاکت را بستم و آن را گذاشتم توی کیفم. به پسر گفتم «بریم».
- بریم.
پسر رفت، بسته‌ی از پاکت‌ها را برداشت. از سوله و در آهنی بزرگ بیرون زدیم. تا سر خیابان شهید زارعی رفتیم و از خیابان شهید صابونیان هم گذر کردیم و به سمت غرب‌مان، به سمت میدان شوش راه افتادیم. میدان را دور زدیم و رو به شمال حرکت کردیم. چهارراه مولوی، و بعد خیابان خیام را پیاده رفتیم تا رسیدیم خیابان فردوسی. فردوسی را به سمت شمال گرفتیم و رفتیم تا میدان فردوسی و از خیابان قرنی بالا رفتیم و رسیدیم به زیرپل کریم‌خان. شب شده بود. از پسربچه خداحافظی کردم.
- فال بخر.
- یکی اون‌جا برداشتم.
- چه اشکال داره. یکی دیگه بردار.
استدلال درست. یک فال از بسته‌ی فال‌هایش بیرون کشیدم. پول را بهش دادم. بدون این‌که چیزی بگوید دوید آن‌طرف خیابان. رفتم هفت‌تیر. توی ماشین پاکت فال را باز کردم. غزل چنین شروع شده بود: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر