جمعه

معمولن عکسی از طول مسیر کسی وجود ندارد؛ در میانه‌ی راهی که طرف طی کرده. بیش‌تر تصاویر پس از عبور از خط پایان گرفته می‌شوند. جایی که به دوربین نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی. مثل لبخندهای کسایی که توی انجمن سرطان دیدم. آن‌ها توی دسته‌های دو، سه، چهار نفری، کنار هم جلوی موبایل‌ها می‌ایستادند و کله‌های‌شان را به‌هم می‌چسباندند و عکس می‌گرفتند. از خودشان سلفی می‌گرفتند. به موهایی که تازه روی سرشان جوانه زده بود، اشاره می‌کردند. بین‌شان راه می‌رفتم. چندنفری هم موبایل‌شان را بهم دادند و من عکس گرفتم. آن‌ها را از توی صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. می‌خندیدند مثل کوه‌نوردها. مثل کوه‌نوردها وقتی که به قله می‌رسند. کوه‌نوردها هم وقتی آن بالا هستند عکس می‌گیرند. آن‌ها احساس موفقیت می‌کنند. می‌خندند. کوه‌نوردها عکس‌هایی که روی قله هستند را بیش‌تر از عکس‌هایی که در طول مسیر می‌گیرند، دوست دارند. هر کاری می‌کنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل می‌کنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. اما کسی از این چیزها، کسی از درد و رنج‌ها، عکس نمی‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌خواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط می‌خواهی روی قله و ایستادن بر آن را به یاد بیاوری. هیچ‌کدام از آن آدم‌ها از طول درمان، این‌که چه بر سرشان آمده، در آن ساعت‌های بعد از شیمی‌درمانی، آن حالت تهوع، گیجی عکس ندارد. عینهو تهوع و گیجی که دونده‌های استقامت می‌گیرند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها آرام شروع می‌کنند. می‌دوند. خسته می‌شوند. آن‌ها میانه‌های مسیر می‌ایستند. آب می‌خورند و دوباره دویدن‌شان را، ماجرای‌شان را از سر می‌گیرند. هنگامی که آن‌ها از خط پایان عبور می‌کنند، وقتی به هدف‌شان می‌رسند، از حال می‌روند. غش می‌کنند. پاهای‌شان تحمّل این‌همه رنج را ندارند. لذت می‌برند. گریه می‌کنند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. اما می‌دوند و می‌دوند و می‌دوند. آن‌ها خسته می‌شوند مانند من. در طول مسیر می‌ایستند مانند من. آن‌ها گاهی پشیمان می‌شوند، گاهی شرمگین می‌شوند، گاهی خشمگین می‌شوند، مانند من. آن‌ها می‌دوند برای دویدن. آن‌ها رها می‌شوند برای رهایی. آن‌ها با دویدن‌شان، با مسیرشان، با جریان‌شان، با داستان‌شان حل می‌شوند: «حل شدن». علی‌اکبر دهخدا مقابل این کلمه نوشته: «آب شدن». بعد نوشته: «مرتفع شدنِ آن». مرتفع شدن، رفع شدن. دونده‌ها می‌دوند تا حل شوند. رفع شوند. رها شوند.
کلّ ماجرا همین است. درواقع هیچ راهی واسه‌ی اندازه‌گیری پیش‌رفت وجود ندارد. برای همین از یک زمانی به بعد فقط در حال دویدنم. هیچ‌کس آن‌طرف خط منتظر نیست.

چهارشنبه

زن‌دایی

۱
مادرم و خاله‌ام دفترچه‌هاشان را گذاشته‌اند جلوی‌شان و دارند اسامی را با هم چک می‌کنند. آن‌ها دارند برای دایی‌ام زن می‌گیرند. در جست‌وجوی یک زن‌دایی جدید. با این‌که آرام حرف می‌زنند اما من صدای‌شان را می‌شنوم. آن‌ها می‌خواهند دایی‌ام را دوباره بفرستند ته چاه. «دوباره می‌خواید اون رو بفرستید ته چاه.» بهم بی‌محلی کردند. مادرم از پیش خواهرش بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. در مسیرش از جلوم رد شد. به من نگاه نکرد. بلند گفت: «دوباره باید عاشق شه.» مخاطبش خواهرش بود، اما فهمیدم جواب من را هم دارد می‌دهد. گفتم: «عشق اونی نیست که به زبان بیاد.» خواهرم از توی اطاق دربسته‌اش داد زد: «مزخرفه». به خاله‌ام گفتم: «خاله‌جان، نیکلاس ری یه فیلم داره به نام در مکانی خلوت. یه‌جاش بوگارت برمی‌گرده به معشوقه‌اش می‌گه عشق این نیس که بهت بگم دوستت دارم. عشق اینه که تو رو وقتی داری توی آشپزخونه نیمرو درست می‌کنی، از دور ببینم.» خاله‌ام همان‌جوری نگاهم کرد که سال‌ها پیش سر کلاس‌هاش به دانش‌آموزان هفت‌هشت‌ساله‌اش نگاه می‌کرد. گفت: «فیلم کی؟» گفتم: «نیکلاس ری». صدای گزارش‌گر بی‌بی‌سی فارسی از توی تلویزیون بیرون آمد و توی کل خانه پخش شد: «نیکلاس نیک‌سادات بی‌بی‌سی.»
من نمی‌فهمم چه‌طوری آدم باید یک زن‌دایی دیگر را بپذیرد. وقتی بچه بودی یکی زن‌داییت بوده. بزرگ شدی همان زن، زن‌داییت بوده. توی مهمانی‌ها زن‌داییت بوده، توی ختم‌ها، توی عروسی‌ها زن‌داییت بوده. یک قرن است که او زن‌داییت بوده. حالا یکی دیگر دارد می‌آید جایش.
خمپاره‌ها سوت کشیدند.

۲
یک شب قبل از این‌که مادر و خاله‌ام داشتند اسامی خانم‌های آشنای‌شان را با هم چک می‌کردند، توی خواب و بیداری تشنه‌ام شد. توی تاریکی، با شورت رفتم توی آشپزخانه. در یخچال را باز کردم. لامپش روشن شد و نور افتاد کف آشپزخانه. پارچ را برداشتم. برگشتم دایی را دیدم که گوشه‌ی آشپزخانه، کف زمین نشسته بود. از ترس چنان جیغ کشیدم که خود دایی هم به جیغ کشیدن افتاد. یک مدتی من جیغ بکش، او جیغ بکش. تا این‌که وقتی خوب جیغ‌کشیدن‌هامان ته کشید دایی گفت: «با شورت می‌خوابی؟»
گفتم: «آره.»
دایی گفت: «با شورت خوابیدن خیلی خوبه.» نمی‌دانستم دایی هم با شورت می‌خوابد. ازش پرسیدم، گفت دوسه هفته است با شورت می‌خوابد. 
دایی مثل همان تک‌عکس دوران جوانی‌اش که دارم، نشسته بود. یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود. تکیه داده بود به دیوار. توی تاریکی شده بود همان آدم توی عکس. لاغر و نحیف. داشت سیگار می‌کشید. هیچ‌موقع سیگار دست دایی ندیده بودم. هیچ‌موقع هم یادم نیامد که در جمله‌ای از کلمه‌ی سیگار استفاده کرده باشد. دایی پک‌های عمیق به سیگار می‌زد و دودش را می‌فرستاد بالای سرش. دود معلق می‌ماند و بعد توی هوا بخش می‌شد. رفتم به موازاتش آن طرف آشپزخانه روی زمین نشستم. گفتم: «دایی نباید بری دوباره توی چاه.»
گفت: «تو می‌دونی دوباره یه زندگی جدید رو ساختن یعنی چی؟»
گفتم: «نه نمی‌دونم.» بعد برایش تعریف کردم که یکی از شغل‌های من ویران‌کردن است. برایش گفتم که کار من ویران‌کردن است و نه ساختن. و بعد بخشی از ویران‌کردن‌هایم را تعریف کردم. دایی بهم گفت شک بیچاره‌اش کرده. توی دلم گفتم شک آغاز ایمان است. بلند شدم و از توی یخچال دوتا قوطی کوکا درآوردم. قوطی اول را باز کردم. صدای بازشدن در قوطی کوکا نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی صدای انفجار خمپاره‌ای بود که صورت دایی را سوزانده بود. همان صدا را داد.

۳
روزها شب می‌شد. شب‌ها روز می‌شد. در نور، در تاریکی. در آفتاب، در طوفان و در باران مادرم و خاله‌ام را می‌بینم که می‌روند در جست‌وجوی زن‌دایی جدید. آن‌ها را می‌بینم که صندلی عقب تاکسی نشسته‌اند؛ توی اتوبوس خاله‌ام نشسته و مادرم بالاسرش ایستاده؛ از پله‌های برقی مترو بالا می‌آیند، پایین می‌روند؛ از ماشین پیاده می‌شوند؛ مادرم قفل فرمان به ماشین می‌زند؛ خاله‌ام دکمه‌ی دزدگیرش را می‌زند و کار نمی‌کند؛ در پیاده‌رو کنار هم راه می‌روند. مادرم و خاله‌ام در تمام تهران و حومه‌اش به هزاران تکه تقسیم شده‌اند و دارند دنبال زن‌دایی جدید می‌گردند.
توی کل تهران و حومه خمپاره‌ها سوت می‌کشند.

۴
یک روز قبل از این‌که با دایی کف آشپزخانه بنشینم و کوکا بخورم، توی خانه‌ام داشتم آلبوم خانوادگی‌مان را نگاه می‌کردم. عکس دایی آن‌جا بود. لاغر. تکیه داده بود به کیسه‌های شنی. در سنگری در جایی که پایین عکس با خودکار آبی نوشته بود «دوکوهه». یک عکس امام هم روی جیب پیراهنش، چسبیده بود. بخش‌هایی از ریش امام سیاه بود. دایی یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود و یک پایش هم زیر باسنش بود. نگاهش کردم. صورتش آن‌موقع هنوز صاف بود. جمع نشده بود. نسوخته بود. پیراهن پوشیده بود اما می‌دانستم که کتفش هنوز سوراخ نشده بود. آن سوراخی که تا مدت‌ها می‌توانستی، بی‌دقت یک نخ را از این‌ورش رد کنی و از آن‌ور سر نخ را بگیری و بعد از مدت‌ها هم با دقت زیاد می‌توانستی همین بازی را با کتف او ادامه بدهی و بعد، مانند هر سوراخ دیگری پر شد. ترکش‌ها از بدنش درآمدند. یا جذب شدند. جایش هزاران سوراخ و ترکش دیگر سردرآوردند؛ مانند هزاران آدم دیگر که با هزاران سوراخ و ترکش دارند بازی می‌کنند. عکس را یک‌کم دیگر نگاه کردم. روی میز گذاشتم و گوشی را برداشتم و زنگ زدم به زن‌داییم. با احترام ابتدا سلام کردم و بعد چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به داد زدن: این همون آدم هست یا نه؟ چرا اون‌موقع گفتی آره و زنش شدی؟ چرا قبول کردی؟ چرا ازش بچه‌دار شدی؟ چی کم گذاشت براتون؟ چی برای بچه‌هاش کم گذاشت؟ چرا ولش کردی؟ چرا یک‌باره ول کردی و رفتی؟ چندتا چی و چرا دیگه هم گفتم. ته‌ش هم گفتم ریدم به این دنیا. گوشی را قطع کردم. چشم‌هایم را باز کردم. همه‌جایم داشت می‌سوخت. گر گرفته بودم. صورتم داشت می‌سوخت. لباس‌هایم آتش گرفته بود. شعله‌های آتش داشت از بدنم به وسایل خانه می‌گرفت. بلند شدم و دویدم سمت حمام و رفتم زیر دوش. تا مدت‌ها آن زیر ماندم. زیر دوش دلم برای دایی سوخت. دلم برای زن‌دایی سوخت. زیر دوش دوباره گفتم ریدم به این دنیا. همان زیر دوش نشستم. نمی‌دانم چقدر.
خمپاره‌ها زیر دوش سوت می‌کشیدند.

۵
دو شب قبل از این‌که کار دست خودم و خانه‌ام بدهم و در آتش بسوزم، مادرم داشت برای‌مان تعریف می‌کرد که عصر با خاله‌ام می‌بینند که دایی پشت فرمان، توی ماشینش می‌نشیند و بلوار را دور نمی‌زند و نمی‌رود پیش پای دختر میان‌سالی که دختر یکی از همکاران مادرم هست و او هم طلاق گرفته و می‌خواهد زندگی جدیدی بسازد و آن‌طرف بلوار ایستاده، روی ترمز بزند و در را باز کند تا کنار دایی بنشیند و با هم بروند دوری بزنند و حرف بزنند و با هم چیزی بخورند و با هم حرف بزنند و حرف بزنند. و باز حرف بزنند با هم. مادرم گفت دایی پشت ماشینش خشکش زده بود و دودستی فرمان را چسبیده بود و آخرش هم سرش را می‌گذارد روی فرمان و گریه می‌کند و بعد برای‌مان تعریف کرد که پایش را روی گاز می‌گذارد و می‌رود بدون آن که بلوار را دور بزند. مادرم و خاله‌ام رفتن برادرشان را نگاه می‌کنند و دست‌خالی به خانه برمی‌گردند. مادرم چادرش را انداخت روی سرش و زیر گلویش را گره زد و نشست روی صندلی. می‌خواست تکبیر بگوید که گفتم «چون خود را به دست آوردی، خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او درآور و اگر کسی دیگر نیابی، دست به گردن خویشتن درآور، مامان جان.» خواهرم از توی اطاق گفت: «مزخرفه.»
گفتم: «دایی دیگه لاجونه.»
مادرم گفت: «وقتی لاجون می‌شه که وقتی می‌ره خونه‌ش چراغ خونه‌ش رو ببینه که خاموشه.» بعد گفت: «آدم نباید هرز بره.» خواهر کوچکم از توی همان اطاق داد زد: «مگه دایی پیچه هرز بره؟» بعد خندید. بعد پدرم سیگارش را روشن کرد و گفت: «انسان یک پیچ است.» بعد من از خانه بیرون زدم. پیاده می‌رفتم سمت خانه‌ام. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدای سوت و انفجار خمپاره‌ها را می‌شنیدم.

شنبه

«خشونت در انحصار هیچ‌کس نیست.» این جمله‌ی درخشان کارلوس فوئنتس در رمان "سرهیدرا" است. رمانی که در بخش‌هایی از آن فوئنتس نبردهای فکری و فیزیکی را میان صاحبان سرمایه با آدم‌هایی که دنبال آزادی و عدالت و برابری هستند روایت می‌کند. فوئنتس نشان‌مان می‌دهد که دو طرف ماجرا نه‌تنها اعمال‌شان نتایج یکسانی دارد بلکه در روش‌های‌شان برای رسیدن به مقصود مثل هم عمل می‌کنند. حالا مینوی‌خرد کتابی چاپ کرده با عنوان "چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟" نوشته‌ی رمون بودُن فیلسوف لیبرال فرانسوی. مرتضی مردیها هم ترجمه‌اش کرده. استدلال‌ها و بحث‌های بودُن خواندنی است. اما کتاب چند نکته دارد که جالب و البته بسیار عجیب است. و نشان‌مان می‌دهد این جنگ صلیبی میان چپ و راست، حتا در ایران به کجاها کشیده شده.
مرتضی مردیها، راست است. لیبرال است. آن‌هایی که ترجمه‌هایش را خوانده‌اند می‌دانند که او سراغ ترجمه‌ی "فایده‌گرایی" جان استوارت میل می‌رود نه ترجمه‌ی کتابی از ادوارد سعید مثلن. در مقالاتش هم این گرایش دیده می‌شود؛ حتا در پست‌های فیس‌بوکی‌اش. در میان انبوهی از روشنفکران چپ در ایران، مانند تمام جهان که روشنفکران چپ بر لیبرال‌ها غلبه دارند، مردیها نمونه‌ی یک روشنفکر لیبرال است. او در همان مقدمه‌اش موضع‌اش را در برابر افکار چپ رک و بی‌پرده بیان می‌کند. آن‌جایی که ترجمه‌ی این کتاب را امیدی می‌خواند تا مکاتب چپ از هیمنه‌ی خود کمی فرو بگذارند اما در عین‌حال چندسطر پایین می‌نویسد: «امید که چنان نباشد که مثل گذشته بر اثر وفور نشر مقالات و کتب و حتا آکندگی روزنامه‌های یومیه از ساخت و واساخت و فرانکفورت و چپ و نیوچپ و هر اسم‌ورسم دیگری از این دست طوری شود که همه فکر کنند راستی‌راستی علی‌آباد هم دهی است برای خودش. فکر کنند این‌هایی که راه افتاده‌اند و نبش قبر مارکس را در قالب چاپ‌ونشر کتاب‌های متفکرانی با همان مایه‌ی فکری ولی در قابل نقش‌ونگاری دیگر با سرمایه‌ی لجبازی و پررویی تکرار می‌کنند، حقیقتاً چیزی توی چنته‌شان است.» (ص۲۱)
مقدمه‌ی کتاب ملکِ مترجم است. ادبیاتی هم که استفاده می‌کند، حتمن به‌زعم خودش صحیح است. او هم‌چنین در مقدمه درباره‌ی ترجمه این اثر نوشته که با پیروی از سنت برخی نویسندگان چپ، زبان این ترجمه را به سمت گفتار و خطابه نزدیک کرده و از بی‌طرفی و متانت مرسوم در متون رایج علمی، «مختصری» فاصله بگیرد. مردیها این ترجمه‌اش را یک «برداشت آزاد» از متن اصلی دانسته. جدا از این‌که حدود و ثغور ترجمه‌ی آزاد تا کجاست؟ اصلن معنی ترجمه‌ی آزاد چیست و آیا در دیگر کشورها چنین ترجمه‌ای با این صفت انجام می‌شود یا نه، ای‌کاش ناشر و مترجم روی جلد کتاب نیز همین ترکیب دو کلمه‌ای را می‌آورد. به‌جای «ترجمۀ» می‌نوشت ترجمه‌ی آزاد یا برداشت آزاد. این مهم بود چرا که شاید بعضی از خوانندگان پس از خریدن کتاب احساس کنند کلاه گشادی سرشان رفته. این کلاه گشاد چیست؟ همان چیزی که مترجم در مقدمه‌اش آورده:‌ «با استفاده از کلمه‌ها و ترکیب‌های همه‌فهم و تاحدی عامیانه... کوشیده‌ام اثر را برای گستره‌ی بیش‌تری خوش‌خوان کنم.» رمون بودُن همان‌طور که در معرفی‌ای که مردیها ازش کرده، ‌یکی از نامبردارترین فیلسوفان و جامعه‌شناسان متأخر فرانسه است. استاد سوربن بوده و عضو آکادمی علوم فرانسه، آکادمی انگلستان، آکادمی اروپا، آکادمی امریکا و آکادمی بین‌المللی علوم انسانی بوده. اضافه کنید در آکسفورد و هاروارد هم درس می‌داده. چنین شخصیت‌های علمی، حتا در سخنرانی‌های‌شان هم بعید است از زبان علمی دور شوند. بودُن بعید است از کلماتی چون قُبُّل‌مَنقلِ مارکسیسم، کارچاق‌کن‌های نظریه‌ی مارکسیسم، نظریه‌های مارکسیسم تق‌شان درآمده، مطرب‌خانه‌ی ضدلیبرال و ترکیب‌هایی از این دست استفاده کرده باشد. مردیها نوشته «مختصری» می‌خواسته از زبان علمی در ترجمه‌ی این اثر دور شود، اما این «مختصری» تبدیل به کیلومتر و مایل‌ها شده. تا آن‌جا که به‌نظر می‌رسد حتا معنای جملات هم تغییر کرده باشد. یک مثال کفایت می‌کند. بودُن در جایی از سخنرانی‌اش به بازار کتاب‌هایی اشاره می‌کند که با دروغ‌گویی و در بوق‌کردن برخی از روشنفکران، به چاپ‌های متعددی رسیدند. در کتاب می‌خوانیم: «در سال ۱۹۹۹ یک انتشاراتی اسم‌ورسم‌دار آلمانی زندگی‌نامه‌ی خودنوشتی چاپ کرد از فردی به نام بنیامین ویلکومیرسکی. نویسنده در این کتاب شرح کشافی از فلاکت‌هایی را بازگو کرده که در دوران کودکی‌اش در کوره‌های آدم‌سوزی آشویتس بر سرش آمده. کتاب فی‌الفور به ده- دوزاده زبان ترجمه شد و بعضی از منتقدان آن را "یک اثر کلاسیک در ادبیات آشویتس" خواندند.» (ص۱۸۵) بگذریم از این‌که ما ادبیات آشویتس نداریم، بلکه چنین کتاب‌هایی زیر دسته‌ی ادبیات هولوکاست قرار می‌گیرند، اما بعید است بودُن از این نکته غفلت کرده باشد، کسی که وارد کوره‌ی آدم‌سوزی می‌شود، بیرون نمی‌آید. برای بالابردن غلظت شیادی نویسنده و ماجرا برای خواننده‌ی فارسی‌زبان لازم به چنین تغییری در کلام بودُن نبوده. کل ماجرا و شیادی آن نشر و ذوقِ ناموجه منتقدان چپ کافی است.
اما پی‌نوشت‌های کتاب هم داستان دیگری دارد. در پی‌نوشت‌ها مردیها ضربات سنگین‌تری از نویسنده‌ی کتاب که بودُن باشد به چپ‌ها می‌زند. مثلن به این پی‌نوشت توجه کنیم: «به‌طور کلی که اهل رسانه اغلب آتش‌بیار معرکه‌ی روشنفکری چپ بوده‌اند... گاهی با خود فکر می‌کنم چرا کسی اعتراضی نمی‌کند که مگر چقدر این دنیا از آدم‌هایی که حرفی برای گفتن دارند خالی است که یک عده تصمیم گرفته‌اند از متفکران یک‌بار مصرف دهه‌های پنجاه و شصت ابرستاره درست کنند.» یا به این پی‌نوشت که مترجم ضمن ردّ سخن بودُن می‌نویسد: ‌«پدرهای قرن نوزدهمی و پسرهای قرن بیستمی این نحله [مارکسیست‌ها] در پختن آش شله‌ی رادیکالیسم دهه‌های شصت و هفتاد شرکت سهامی داشتند. به‌همین سبب نمی‌توان نونیچه‌ای و نومارکسیست‌ها را به سوءتعبیر جدی سخنان نیچه و مارکس متهم کرد. همه مبانی و مقاصد مشترک داشتند.» (ص۵۳) یعنی مترجم می‌رود و راست‌تر از خود بودُن می‌ایستد. بیش‌تر پی‌نوشت‌ها نظریات شخصی مترجم است. بابک احمدی در مقاله‌ی «یادداشت مترجم»، درباره‌ی مترجم‌هایی که که حواشی کتاب را عرصه‌ی ارائه‌ی عقایدشان می‌کند نوشته: «او [مترجم] این نکته‌ی ساده را نمی‌فهمد که فضای کتاب کسی دیگر جای اظهارنظر شخصی او نیست. در دفاع از یادداشت‌های مترجمان می‌گویند خواننده آزاد است آن‌ها را نخواند. به این ترتیب آیا مترجم آزاد است هرکار می‌خواهد بکند؟ آیا صرف این نکته که در مقام مترجم قرار گرفته به او حق می‌دهد تا تأویل خودش را به محصول کار فکری کسی دیگر سنجاق کند؟ از نظر اخلاقی کتاب متعلق به مترجم نیست و او فقط صاحب حق ترجمه است.» [نوشته‌های پراکنده، یادداشت مترجم، بابک احمدی، ص۲۹۴]
رمون بودُن خود در ابتدای بحث‌اش جمله‌ای می‌گوید که بسیار راه‌گشاست: «البته واضح است که ضدلیبرال‌ها دوست دارند لیبرالیسم را در آن شکل‌های نهایی و افراطی آن خلاصه کنند، که راحت‌تر بشود زیرش را زد؛ اما مشکل این‌جاست که دوست و آشناهای لیبرالیسم هم گاه با چسبیدن به نسخه‌های رادیکالِ لیبرالیسم و یا نشناختن چم‌وخم و تنوعِ جلوه‌ها و چهره‌های آن، هم‌چو خام‌دستانه به نفعِ دشمنِ‌خود آتش‌بیار معرکه می‌شوند.» (ص۳۸) در واقع حق با آقای فوئنتس است که خشونت چه در عمل و چه در کلام، در انحصار هیچ‌کس نیست.

چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟/ رمون بودُن/ ترجمۀ مرتضی مردیها/ نشر مینوی خرد/ چاپ اول، ۱۳۹۴/ ۲۳۶صفحه/ ۱۶۵۰۰تومان
دست‌هام رو می‌کنم توی برف. هر دو دستم را پر برف می‌کنم و می‌برم نزدیک دهنش. شروع می‌کنه به خوردن. هر دوتامون این‌قدر برف می‌خوریم که دست و دهن‌مون مثل چوب از سرما خشک می‌شه. بعد کنار هم می‌شینیم روی یه تیکه سنگ و دستم رو دور کمرش می‌ندازم. کاری که زیاد انجامش نمی‌دهم. اما اون‌لحظه همین رو می‌خواستم.

این تصویریه که مدام یادم می‌آید. خوابش رو می‌بینم. خواب می‌بینم توی خونه نشسته‌ام. من با لباس‌های خونه، او با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که سر انگشتاش بیرونه و کلاه و پوتین‌های قهوه‌ای‌ش. توی خواب بلند می‌شوم و تلویزیون رو روشن می‌کنم. کانال‌ها رو عوض می‌کنم. همه‌شان برفکه. توی یک کانال برفک‌ها بالاوپایین می‌شن و کنار می‌رن و تصویر واضح می‌شه. خودم و او را از نمای پشت می‌بینم که توی برف روی تیکه‌سنگی نشسته‌ایم و من دستم را انداختم دور کمرش. ساعت‌ها کانال‌ها رو عوض می‌کنم. هر چندتا کانال همون تصویر می‌آد. با کنترل این‌قدر کانال‌ها رو عوض می‌کنم تا این‌که دستام درد می‌گیره. توی خواب، به خودم می‌گم بهتره بلندشی بخوابی. به خودم می‌گم «تو که دیگه می‌دونی بهترین دفاع خوابه.» بلند می‌شم می‌رم توی اطاقم. پتو رو کنار می‌زنم. می‌خوابم. توی خوابم، خواب می‌بینم که می‌خوابم.
بیدار می‌شم. هوا هنوز تاریکه. لباس‌هام رو می‌پوشم. تلویزیون روشنه و داره دعای روز بیست‌وششم رو پخش می‌کنه. بیرون می‌رم. روی پله‌ی دم در می‌ایستم. به آسمون شب می‌گم «سلام».
- کجاست؟
برمی‌گردم مردی رو می‌بینم که روی چمن‌های پارک کنار خانه‌ام چهارزانو، پابرهنه نشسته. چشم‌هاش رو بسته. کمرش رو صاف کرده. یوگا می‌کنه. گفتم «رفته.»
کلمه‌ی «رفته» توی تمام مجیدیه پیچید. مجیدیه خودش هم رفته بود. فقط یک کافه‌پیاله که حالا شده کبابی پیاله مونده. کارخونه‌ی آب‌جوسازی هم رفته و جاش گاراژ اومده. امریکایی‌ها هم دیگه نیستن. رفتن. آقاجونم که گوسفندانش رو برای چرا از نظام‌آباد می‌آورده این‌جا هم رفته. گوسفنداش هم رفتن. چندنسل بعد از اون گوسفندها هم سلاخی‌شدن. مجیدالدوله صاحب کل این‌جا هم رفته. از کُلّش فقط تکه‌ای مونده، یه پوسته از چیزی که بوده.
مرد نفس عمیقی کشید. چشماش رو باز نکرد.
توی آشپزخونه، زیر نور هود، پشت میز نشسته‌ام و زل زده‌ام به مادرم. داره آماده می‌شه سحری بخوره. به دستاش نگاه می‌کنم. یه مشت نعنا رو گرفته بالای یه کاسه‌ی پر از ماست. دستاش رو به‌هم می‌ماله. نعناها از لای دستاش می‌ریزه تو کاسه. نمک می‌زنه. آب یخ می‌ریزه توی کاسه. همشون می‌زنه. می‌ذاره جلوم. سر می‌کشم. بوی دستاش از دهنم می‌ره پایین. از بالای کاسه راهروی ورودی خونه رو می‌بینم. با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که انگشت‌هاش بیرونه و کلاه و اون پوتین‌های قهوه‌ایش، تکیه داده به دیوار. 
کنار رودخونه‌ی مجیدیه ایستاده‌ام. یک باریکه‌ی آب از وسطش می‌گذره. می‌گن رودخونه می‌ره تا پادگان عشرت‌آباد. بعد از اون‌جا کسی نمی‌دونه رودخونه کجا می‌ره.
برگشتنی، توی پارک مرد یوگایی رو دیدم که جلوی درخت وسط پارک ایستاده بود. پیشونیش رو گذاشته بود روی تنه‌ی درخت. چشماش رو بسته بود. به درخت گفت «گریختن از دست تو محال است.» همون‌لحظه مؤذن‌زاده دادِ اذان سرداد.
پتو رو کنار می‌زنم. با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که سر انگشتاش بیرونه، با کلاه خوابیده. پوتین‌های قهوه‌ایش رو کنار تخت جفت کرده. کنارش می‌خوابم. دستم رو می‌ندازم دور کمرش.
یک پسر هشت-نه ساله‌ای هست که توی کریم‌خان فال می‌فروشد. منطقه‌ی کاری‌اش همین‌جاست. ماه‌هاست که او را در روزهای مختلفی، در همین خیابان می‌بینم؛ سر ویلا، سر آبان‌ها، سر حسینی، سر خردمندها، سر قرنی، سر ایران‌شهر، سر سنایی، سر میرزا و در تمامی سرهای خیابان‌های متصل به کریم‌خان. روزها او در حین راه‌رفتن کارش را هم می‌کند. او شب‌ها تا دیروقت در کریم‌خان می‌ماند و فال می‌فروشد. شب‌ها او روی پله‌ی دم در بانک‌ها و شرکت‌ها و مغازه‌های خیابان کریم‌خان می‌نشیند و کار می‌کند. جلو نمی‌آید و نمی‌ایستد و نمی‌گوید که فال بخر. از همان‌جایی که نشسته، پیشنهادش را به تو می‌گوید. صدایی می‌شنوی که «فال بخر». چندباری از او فال خریده‌ام. چندباری هم شده که هم صبح در راه رفتن از او فال خریده‌ام و هم شب، موقع برگشتن.
- فال بخر.
- من صبح ازت خریدم.
- حالا هم بخر. چی می‌شه؟
استدلال درست. می‌خرم.

در هشت‌روز گذشته از او چهار بار فال خریدم. پاکت‌های فال را معمولن همان شب خرید، توی ماشین، در راه بازگشت باز می‌کنم. برای فال‌ها کم پیش می‌آید که به دقت خوانده شوند. آن‌ها معمولن خریده می‌شوند و بلافاصله مچاله و دور انداخته می‌شوند. اگر شانس داشته باشند، یک نگاه سرسری به آن‌ها می‌شود.
چهار فالی که از پسر خریدم را کنار هم روی میز چیده بودم. عجیب بود. هر چهار فال یک غزل از حافظ بودند. رنگ پاکت‌ها با هم متفاوت بود. دوتا قرمز، یکی آبی و یکی هم زرد. اما همگی رنگ‌ورو رفته و آفتاب خورده.

فردایش پسر را زیر پل کریم‌خان، کنار ستون‌ها دیدم که نشسته بود.
- سلام
- سلام. فال بخر.
- یکی بده.
دسته‌ی فال‌ها را گرفت جلوم. یک پاکت ازش بیرون کشیدم و گذاشتم توی کیفم. پولش را دادم.
- این فال‌ها رو از کجا میاری؟
بلند شد. «دنبالم بیا.» خیابان قرنی را رو به جنوب پیاده رفتیم تا میدان فردوسی. میدان را دور زدیم و خیابان فردوسی را گرفتیم و پیاده رفتیم به سمت جنوب. پسر هرجا که می‌شد، کارش را انجام می‌داد. رفتن، جلوی کسی ایستادن. و پیشنهاد خرید فال را دادن. از تقاطع جمهوری هم گذر کردیم. بعد به خیام رسیدیم. و باز پیاده به سمت جنوب رفتیم. چهارراه مولوی و بعد به میدان شوش رسیدیم. و بعد به سمت شرق خیابان راه افتادیم. عصر شده بود. توی خیابان صابونیان پیچیدیم. کمی پایین‌تر، سمت راست خیابان شهید زارعی. ته خیابان، جلوی دیوارهای بلندی، جلوی درب آهنی بزرگی ایستادیم. پسر تک‌کلیدی از جیبش درآورد و در را باز کرد.
محوطه‌ی وسیعی دیدم که وسطش سوله‌ای بود. در سوله پیش بود. پسر در را هل داد. در ناله‌ای کرد و باز شد. توی سوله که پنجره‌های بزرگی دو سمتش داشت، ده‌ها بچه را دیدم که با عجله و در سکوت آن‌طرف و این‌طرف می‌رفتند. تنها صدا، صدای محیط و چیزها بود. در گوشه‌ای از سوله، بسته‌های پاکت سفید و کاغذهای سفید A5 روی هم تلمبار شده بود. در گوشه‌ای پشت میز پیرمردی با ریش و موهای بلند سفیدی نشسته بود. کنار دستش، روی میز، بسته‌ای کاغذ سفید A5 بود. روی میز قوز کرده بود. قلم را توی دوات می‌زد و با دستانی لرزان می‌نوشت. نزدیک‌تر شدم. داشت غزلی از حافظ می‌نوشت. «ای غایب از نظر به خـ» خ خدا را کشید و قلم و کاغذ جیغ کشیدند و ادامه‌اش را نوشت. سرش را بالا نیاورد. پسر کنارم ایستاده بود. یواش پرسیدم: «این کیه؟»
- آقاسدحسن. این‌جوری صداش می‌کنیم.
- فامیلی‌ش؟
- میرخانی
- سدحسن میرخانی؟ میرخانیه خطاط؟ اون‌که خیلی ساله مرده؟
- به من چه. چه می‌دونم. خودش گفته.
چیزی نگفتم. کاغذ پرشده از غزل را آقاسدحسن، کنار میزش گذاشت. پسری آمد و آن را به دقت نگاه کرد. آن را برداشت و برد روی کارتابلی گذاشت که گوشه‌ی میزی را گرفته بود. پشت میز، مردی میان‌سال، کچل با ریش فیلیپ، رو به دیوار نشسته بود و خیره به روبه‌رویش ته خودکارش را می‌جوید. هرچند دقیقه یک‌بار برگه‌ی فال را می‌خواند و چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
- فال‌ها رو این تعبیر می‌کنه.
- کیه؟
- دکتر.
- اسم‌ش؟
- دکتر.
- دکتر چی؟
- دکتر تعبیر فال. خودش گفته.

دکتر وقتی نوشته‌اش کامل می‌شد، آن را توی طبقه‌ی زیرین کارتابل می‌گذاشت. پسری که فال را برایش برده بود، آمد و نوشته‌ی دکتر را برد و گذاشت کنار دستِ آقاسدحسن. او هم شروع کرد از روی نوشته، روی کاغذ سفیدی نوشتن. تعبیر دکتر را که نوشت، پسربچه‌ای آمد و دو کاغذ را برد به گوشه‌ی دیگری از سالن و داد دست دختربچه‌ای که پشت کامپیوتر و اسکنری نشسته بود. دختربچه کاغذها را توی دستگاه اسکنر گذاشت. اسکن گرفت. بعد از اتمام اسکن، طنابی را که بالای سرش آویزان بود کشید. طناب تکان خورد و ته سوله، زنگی که بالای سر پسربچه‌ای که کنار دستگاه چاپ بزرگی نشسته بود، صدا داد. پسربچه روی مانیتورش، فایل‌های اسکن‌شده را باز کرد و دستور چاپش را داد. دستگاه چاپ قدیمی، با سروصدای زیادی شروع به کار کرد. هزاران هزار کاغذ از دریچه‌ی دستگاه چاپ بیرون آمدند. در صفی منظم، روی ریلی می‌افتادند که چسبیده به سقف، آویزان، از تمام سوله رد می‌شد و به این‌طرف می‌رسید. ته ریل به بالای سبدی می‌رسید که کنارش میزی بود و پشت میز دختربچه‌ای نشسته بود. کاغذها از آن بالا رها شد و درون سبد افتاد. هزاران هزار «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» پشت سرهم داخل سبد می‌افتادند. دختربچه هر کاغذ را برمی‌داشت و آن را جلوی باد پنکه‌ای که روی میزش قرار داشت می‌گرفت. بعد از خشک‌شدن، آن را داخل سبد می‌انداخت. کنار سبد میز دیگری بود که پشتش پسربچه‌ای نشسته بود. کاغذ‌ها را با دقت تا می‌کرد و داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار آن سبد هم میزی بود که پشتش پسربچه‌ای کاغذهای تاشده را برمی‌داشت و با دقت درون پاکت می‌گذاشت و آن را داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار سبد میزی بود که پشت آن پسربچه‌ای نشسته بود و پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و در آن‌ها را با دقت می‌لیسید و می‌بست و درون یک سبد دیگر می‌انداخت. پسربچه‌ای پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و روی میز، در چهار ستون، کنار هم، به ترتیب، پاکت‌های قرمز، آبی، سبز، زرد را روی هم می‌چید. بعد دختربچه‌ای دیگر می‌آمد و بسته‌های پاکت را برمی‌داشت و دور آن کشی می‌انداخت و آن‌ها را درون پلاستیک‌های بزرگ مشکی می‌گذاشت و توی دفترچه‌ای که زیربغلش زده بود، چیزی می‌نوشت. چند پسربچه و دختربچه هم می‌آمدند و پلاستیک‌های بزرگ مشکی را بلند می‌کردند و به بیرون سوله می‌بردند. آن‌جا هم عده‌ای پسربچه و دختربچه می‌آمدند و بسته‌های فال را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند.
جلو رفتم و از بین انبوهی از پاکت‌های فال داخل پلاستیک، یکی را بیرون کشیدم. درش را باز کردم: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» و چه و چه و چه. زیر غزل حافظ، تعبیر دکتر آمده بود: «قلبت در آرزو و عشق کسی می‌سوزد. دوری و ناراحتی، سفر و یا قهر معشوق برای عاشق بس گران و سخت است. برای رسیدن و جلب رضایت معشوق هرکاری ازدستت برمی‌آید انجام بده. صبر و شکیبایی از خصوصیات عاشق است. دوری و هجران باعث می‌شود تا انسان‌ها قدر یکدیگر را بدانند. با توکل به خدا امیدوار باشید.» در پاکت را بستم و آن را گذاشتم توی کیفم. به پسر گفتم «بریم».
- بریم.
پسر رفت، بسته‌ی از پاکت‌ها را برداشت. از سوله و در آهنی بزرگ بیرون زدیم. تا سر خیابان شهید زارعی رفتیم و از خیابان شهید صابونیان هم گذر کردیم و به سمت غرب‌مان، به سمت میدان شوش راه افتادیم. میدان را دور زدیم و رو به شمال حرکت کردیم. چهارراه مولوی، و بعد خیابان خیام را پیاده رفتیم تا رسیدیم خیابان فردوسی. فردوسی را به سمت شمال گرفتیم و رفتیم تا میدان فردوسی و از خیابان قرنی بالا رفتیم و رسیدیم به زیرپل کریم‌خان. شب شده بود. از پسربچه خداحافظی کردم.
- فال بخر.
- یکی اون‌جا برداشتم.
- چه اشکال داره. یکی دیگه بردار.
استدلال درست. یک فال از بسته‌ی فال‌هایش بیرون کشیدم. پول را بهش دادم. بدون این‌که چیزی بگوید دوید آن‌طرف خیابان. رفتم هفت‌تیر. توی ماشین پاکت فال را باز کردم. غزل چنین شروع شده بود: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت».

چهارشنبه

چندان آدم حرف‌زنی نیستم. یعنی حرف زدن زیاد بلد نیستم. نمی‌دانم از کجا باید حرف را آغاز کنم. کجا باید جمله‌ام را ببندم. چی بگم، چی نگم. اما با آقای تیموری می‌نشینم و جملات کوتاه و گاهی بلند می‌گویم. با آقای تیموری حرف‌هایم چارچوب دارد. به حرف‌های آقای تیموری گوش می‌دهم. گوش دادن یکی از سخت‌ترین کارهاست. قدما گفته‌اند «گوش کن». من به حرف‌های آقای تیموری گوش می‌دهم. نه این‌که همه‌تن گوش شوم، نه، اما می‌فهمم چه می‌گوید. آقای تیموری معمولن جملاتش را دوبار تکرار می‌کند. بار اول برای همه حرف‌هایش نامفهوم است. بار دوم مفهوم می‌شود اما من همان بار اول می‌فهمم چی گفته. حتا وقتی توی تراس است و از پشت پنجره می‌بینم دارد با کسی حرف می‌زند. صدایش را نمی‌شنوم اما می‌فهمم دارد از چی می‌گوید.

آقای تیموری سال‌هاست آب‌دارچی‌ست. خبره‌ی این کار شده است. به کارش مسلط است. به ابزار کارش هم. برای همین آدم قابل اعتمادی است. او برای همه‌ی مشکل‌ها یک راه حل دارد. کولرها باد خنک نمی‌زنند؛ شلنگ آب را به پوشال‌ها می‌گیرد. اطاق‌ها خنک نمی‌شوند؛ لای پنجره‌ها را باز می‌کند. شیر آب سرد و گرم دست‌شویی جابه‌جاست؛ برچسب قرمز و آبی روی شیرها را با هم عوض می‌کند. چایی مزه‌ی خوبی نمی‌دهد؛ کتری را لای‌روبی می‌کند. باز هم مزه‌ی خوبی نمی‌دهد؛ نوع چایی را عوض می‌کند. صندلی‌ها صدا می‌دهند؛ یک‌روز صبح، تمام صندلی‌ها را برعکس کف زمین می‌گذارد و روغن به درز و پیچ‌هایش می‌مالد.
آقای تیموری آدم وقت‌شناسی است. هر نیم‌ساعت یک‌بار چایی می‌ریزد و سر میزها می‌آید. کاری ندارد که چایی را می‌خوری یا نه. آن را از سینی برمی‌دارد و کنار دستت می‌گذارد. یک‌ربع بعد می‌آید تا استکان‌ها را بردارد. او بعد از دیدن استکان‌های پرِ و خورده نشده حرفی نمی‌زند اما من می‌فهمم که ناراحت می‌شود. همیشه سعی می‌کنم با بی‌میلی هم که شده چایی را بخورم. آقای تیموری از دیدن استکان پر، چای سردشده‌ی داخلش، غمگین می‌شود. چیزی نمی‌گوید اما از قیافه‌اش می‌فهمم.
آقای تیموری بسیار باهوش است. او چه‌طور یادش می‌ماند چه کسی توی چه استکانی و چه اندازه‌ای چایی می‌خورد؟ کی چایی پررنگ می‌خورد و کی کم‌رنگ؟ و من که همیشه توی استکان کوچک و نصفه چایی می‌خورم؟ همان روز اول فقط یک‌بار آمد و ازمان تک‌تک سه سؤال پرسید: چایی کم‌رنگ می‌خورید یا پررنگ؟ توی لیوان می‌خورید یا استکان؟ سرپر باشد یا معمولی؟ از شنیدن جواب من به سؤال آخر یک‌کم تعجب کرد اما گفت «باشه مشکلی نیس. نصفه می‌ریزم.»
آقای تیموری موهای کم‌پشتی دارد. موهایش همیشه چرب است.
پیشانی آقای تیموری همیشه عرق کرده است.
آقای تیموری از نزدیک‌شدن ما به سینک ظرف‌شویی هراس دارد.
دست‌های آقای تیموری بسیار بزرگ است. بهم گفته توی روستای‌شان وقتی متولد می‌شود، کدخدا هنگام دیدنش نامش را بزرگ‌دست می‌گذارد. با این‌که خانواده‌اش نامی برای او می‌گذارند، اما همه بزرگ‌دست صدایش می‌کنند. پدرومادرش اوایل در برابر این اسم مقاومت می‌کنند اما بعد از چندسال به این اسم عادت می‌کنند و آن‌ها نیز در خانه، آقای تیموری را بزرگ‌دست صدا می‌کنند. دست‌های آقای تیموری کمک خوبی برای او هستند. ظرف‌ها را با یک حرکت می‌شورد. یا یک حرکت آب می‌کشد. عصرها با چسباندن دست‌هایش به هم، آن‌ها را آب می‌کند و وقتی به بالای سر گلدان‌ها می‌رسد، لای انگشت‌هایش را باز می‌کند و روی گل‌ها و روی برگ‌ها می‌پاشد. او احتیاجی به آب‌پاش ندارد. او می‌تواند با دست‌هایش چیزهای مختلفی بلند و حمل کند.
آقای تیموری ظهرها قالیچه‌ای توی آشپزخانه می‌اندازد و نماز می‌خواند. کنار یخچال. نمازش را با صدای بلند می‌خواند. ظهرها صدای او با صدای کیبوردها و کلیک موس‌های ما قاطی می‌شود و در کل دفتر پخش می‌شود.
سر زانوهای شلوار آقای تیموری همیشه خاکی است. بقیه فکر می‌کنند شلوار او عیبی دارد. یا مدلش این جوری است. اما من همان روز دوم که او را دیدم، فهمیدم. وسیله‌ی نقلیه‌ی آقای تیموری موتور است. موتورها وقتی مستهلک می‌شوند، سر شلنگ بنزین‌شان گشاد می‌شود. پس آقای تیموری بارها در روز مجبور می‌شود کنار موتورش زانو بزند.
صبح‌ها معمولن روی یکی از صندلی‌های تراس می‌نشینم. آقای تیموری هم معمولن با دوتا چایی می‌آید و کنار من می‌ایستد و حرف می‌زنیم. آقای تیموری کلن نمی‌نشیند. او همیشه سرپاست. به او می‌گویم «بشین آقای تیموری».
- راحتم.
جواب او همیشه همین است.
زن آقای تیموری هم آب‌دارچی مدرسه‌ی راهنمایی دخترانه است. آن‌طور که خودش بهم گفته، آن‌ها شب‌ها درباره‌ی کارهایی که در طول روز انجام داده‌اند، با هم حرف می‌زنند؛ انتقال تجربیات.
«پسرم یه روز گفت من نمی‌خوام درس بخونم بابا.» من پسر آقای تیموری را یک بار دیده‌ام. آن‌هم وقتی بود که آقای تیموری این جمله رو گفت. کیف پولش را از جیبش درآورد و عکس پسرش را نشانم داد. عکس از هر چهار جهت بریده شده بود. فقط یک کله بود. کله متعلق به پسر آقای تیموری بود.
- چرا؟
- می‌گه درس بخونم آخرش چی؟
- چرا به آخرش فکر می‌کنه؟ به اول و وسطش فکر کنه.
- می‌گه این همه پول خرج کنیم بعدش هیچی.
آقای تیموری گفت پسرش بهش گفته بگذارد برود توی بازار. آقای تیموری هم چندروزی فکر می‌کند و بالاوپایین می‌کند و قبول می‌کند. با این‌که پسرش دانشگاه قبول شده. تصمیمات سخت.
عکس پسر آقای تیموری را می‌بینم. او را می‌شناسم. او الآن هم در بازار موبایل کار پاره‌وقت انجام می‌دهد و هم در شهرکتاب نگهبان دم در است. آقای تیموری می‌گوید او این کارش را بسیار دوست دارد. اضافه‌کاری می‌گیرد و ساعات بیش‌تری دم در کشویی یکی از شهرکتاب‌ها می‌ایستد.
- پسرت کار خیلی خوبی داره. هر کی که وارد می‌شه اولین چیزی که می‌بینه پسرته. آدم دیگه چی می‌خواد.
بهش می‌گویم پسرش را دیده‌ام. مشخصات پسرش را می‌گویم. قد بلند، موهای فر، چشم‌های روشن. صورتی کشیده. تأیید می‌کند. می‌خندد و می‌گوید خدا حفظش کند. بچه‌ی خوبی‌ست. «تغییری تو زندگی‌مون داد. آب‌دارچی نشد.» عکس را توی کیف‌پولش می‌گذارد.
آقای تیموری بهم گفته مهم‌ترین علاقه‌اش باغبانی بوده. در روستای‌شان، باغی داشتند که او به همراه پدر و برادرهایش انواع میوه‌ها را می‌کاشتند. زردآلو، هلو، انگور، گیلاس، سیب و گردو. اما آن‌ها به یک درخت بیش‌تر علاقه داشتند. درختی که شب‌وروز از آن مراقبت می‌کردند. برای نگهداریش، شیفت شب می‌گذارند. آن را از همه‌ی درخت‌ها جدا کرده بودند. برایش سایه‌بانی درست کرده بودند. درختی که پیوندی از تمام درخت‌ها بوده و تمام میوه‌ها از شاخه‌هایش آویزان بوده. آقای تیموری می‌گوید این اولین درخت پیوندی در آن منطقه نبود اما اولین درختی بوده که این همه میوه را بار می‌داده. پس از یکی دوبار محصول دادن، درخت خشک می‌شود. پدر و برادرها، در جلسه‌ای مقصر را آقای تیموری می‌دانند. چون بیش از حد استاندارد به آن درخت آب می‌داده. آقای تیموری هم قهر می‌کند و به تهران می‌آید. رابطه‌اش را برای همیشه با آن‌ها قطع می‌کند. بهم می‌گوید «اون عکس پسرم بود، کنارش عموهاش و پدربزرگش بودن. اونا رو بریدم.»
صبح‌ها وقتی کسی نیست، توی تراس می‌نشینم. آقای تیموری هم می‌آید و می‌ایستد و حرف می‌زنیم. پشت میزم می‌نشینم و آقای تیموری توی دفتر با انبردستی که در دست گرفته راه می‌رود و عیب‌ها را می‌گیرد، دستمال پارچه‌ای را که توی شلوارش کرده درمی‌آورد و میزها را تمیز می‌کند و حرف می‌زنیم. خوب به او گوش می‌دهم. من از زندگی‌ام می‌گویم. او خوب گوش می‌دهد. او برای مسائلم راه‌حل‌هایی می‌گوید «والله چی بگم اما خب». او از درخت‌ها می‌گوید، از دستگیره‌ها‌ی سفت و من خوب گوش می‌دهم.

شنبه

۱- امروز سی‌وچندساله شدم. آدم سی‌وچندساله، باید در روز سی‌وچندساله شدنش یک کار ویژه‌ای بکند. وسط خانه ایستادم. تغییر. چند وسیله را تکان دادم. از جمله میز و صندلی چوبی که وسط خانه است. دو متر کشیدم‌شان آن‌طرف‌تر. ایستادم از دور نگاه کردم. دوباره آن‌ها را جابه‌جا کردم. چندین‌بار این کار را تکرار کردم. میز و صندلی‌های دورش، دوباره برگشته بودند سرجای‌شان. دست از کار کشیدم. خسته شدم. حکیمی به آدم‌های اطرافش که احتمالن بالاسرش ایستاده بودند، پند داد «تغییر باید از خود آدم شروع شود.» منطقی اما آن حکیم نگفته از کجا آدم باید شروع به تغییر کند؟ آدم سی‌وچندساله، در روز سی‌وچندساله شدنش، در تاریکی بنشست.

۲- انفجار؛ اکسپلوژن. انفجارها معمولن به طرف بیرون هستند. در لحظه‌ی انفجار، اجسام به بیرون، به اطراف پرتاب می‌شوند. اما بعضی از انفجارها هم هستند که اجسام به درون پرتاب می‌شوند. انفجار درونی؛ اینپلوژن. چیزی به بیرون پرتاب نمی‌شود اما درون فرد ویران می‌شود. ناسازگاری درونی، باعث می‌شود فرد کم‌کم به یک نوع ویرانی برسد؛ یک نوع ویرانیِ سَربه‌تو. دیگران در بیرون نمی‌فهمند درون فرد ویران شده. دیگران در بیرون این سؤال را می‌پرسند «چشه؟» بعضی از دیگران نیز هستند که همان را هم نمی‌پرسند.

۳- همین چندروز پیش، بار دیگر کتاب «به یاد کاتالونیا» را خواندم. فکر می‌کنم این کتاب بهترین چیزی است که اورول نوشته. و یکی از بهترین کتاب‌های جنگی‌ست. بهترین تکه‌ی کتاب هم همان‌جایی است که اتفاقن جنگی در کار نیست. آن‌جایی که اورول در سنگر نشسته؛ در بلندای کوهی، مشرف به دره‌ای و آن‌سوی دره هم سنگر نیروهای فرانکو است. روایت یک علافی است. ملال روزمرگی، پشت کیسه‌های خاکی. اورول از گلوله‌هایی می‌نویسد که از توپ‌های طرف نیروهای فرانکو شلیک می‌شدند و به سنگر آن‌ها نرسیده، پای کوه به زمین می‌خوردند. اما این‌ور جمهوری‌خواهان، برای هدر ندادن مهمات اندک‌شان، در جواب، فقط بلند فحش به فرانکو می‌دادند. فحش‌ها توی دره پخش می‌شده و چندبرابر می‌شده و می‌رفته به سنگرهای آن‌سوی دره. روزها و ماه‌ها می‌گذشته بی‌تغییر. وضعیتی که اورول می‌گوید نه این‌که کلافگی نباشد، بود اما خوش می‌گذشت. ته کتاب اورول از یک‌جور دل‌تنگی نوشته. دل‌تنگی که دو طرف شاید درگیرش شوند. همین‌روزها کتابی می‌خواندم از خاطرات فرماندهان جنگ ایران. در جایی از آن فرمانده از دیده‌بانی می‌گوید که به او بی‌سیم می‌زده و از مشاهداتش گزارش می‌داده. کارش این بوده. هرروز بی‌سیم می‌زده و می‌گفته «امروز خبری نیست»، «حاجی هیچ خبری نیست»، «نه حاجی‌جان خبری نیست»، «ساکته»، «تحرکی دیده نمی‌شه» و از این تک‌جمله‌ها. چند هفته‌ای همین‌طور دیده‌بان به فرمانده‌اش بی‌سیم می‌زده و گزارش کوتاهی می‌داده. فرمانده تعریف می‌کند بعد از چندروز می‌خواسته به سرباز بگوید هرموقع تحرکاتی از دشمن دیدی بی‌سیم بزن اما این حرف از دلش نیامده. فرمانده نوشته: «راستش، بعد از ماه‌ها، دیگر، به صدای آن سرباز عادت کرده بودم. یک ساعت تماسش دیر می‌شد، دل‌تنگش می‌شدم.» می‌گذرد و یکی دو روز خبری از دیده‌بان نمی‌شود. بعد، یک‌روز بی‌سیم فرمانده خش‌خش صدا می‌دهد. آن‌طرف کس دیگری شروع به اطلاعات دادن می‌کند. فرمانده به آن‌طرف می‌گوید به همان سرباز قبلی بگویید بیاید حرف بزند. بهش می‌گویند از این‌جا رفته. منتقل شده. تا زمان نگارش و انتشار کتاب، فرمانده هم‌چنان دنبال آن سرباز می‌گشته. تا آن زمان پیدایش نکرده بود. شاید تا الآن هم هنوز دارد دنبال آن سرباز می‌گردد.

۴- سال‌ها پیش یک جمعی بودیم که هر هفته دور هم جمع می‌شدیم و درباره‌ی کلمات بحث می‌کردیم. ترس، مرگ، شادی، خشم، شهوت، کینه، ظلم، جهل و... یک جلسه‌اش درباره‌ی کلمه‌ی بدبخت حرف زدیم. زور زدیم، بالا و پایین پریدیم که بدبخت چیست؟ بدبخت کیست؟ بدبخت چه ویژگی‌هایی دارد. به نتیجه‌ی قطعی درباره‌ی این کلمه نرسیدیم. همه قبول کردیم که این کلمه از دیگر کلمات جداست. فرق می‌کند. در نگاه اول معنای این کلمه، بار منفی بسیاری دارد. اما بهترین کار رجوع به لغت‌نامه‌ی دهخداست. در مقابل کلمه‌ی «بدبخت» علی‌اکبر دهخدا بیست‌ویک کلمه برای تعریف آن آورده. در میان آن‌ها، به کلمه‌ی «بی‌نصیب» برمی‌خوریم. بی‌نصیب: محروم، بی‌بهره. بارِ منفی ندارد. کسی که از چیزی و کسی محروم شده. حالِ کسی که چیزی یا کسی به او مَحرَم نشده. از یک‌جایی به بعد، تو از کسی یا چیزی محروم می‌شوی. کسی یا چیزی به تو مَحرَم نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همه‌چیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشته‌ای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس این‌جا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر می‌کنی. اما از یک‌جایی به بعد، دقیقن همان‌جایی که باید از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کنی بنویسی، نوشتن یادت می‌رود. کلمات یاری‌ات نمی‌کنند. بعد غبطه می‌خوری به کسی که چه راحت از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کند، می‌نویسد. و تو؟ از برخی کلمات محروم شده‌ای. برخی از کلمات و جمله‌ها مَحرَم تو نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. در کنار آن «از یک‌جایی به بعدها»، یک‌جایی هم به بعد نیست، چون تنها یک‌جاست، برای دقایقی‌ست، که در وسط تمام این هیاهوها و شلوغی‌ها، مکثی می‌کنی و یک آهِ کشیده درونِ خودت می‌کشی. که درست همان‌جا دوست داری، آرزو می‌کنی همه‌چیز همان‌طوری که هستند باقی بمانند سر جای خودشان. اکسسوارِ صحنه همان‌طوری که بودند، باشند؛ بمانند؛ بی‌هیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاه‌شان کنی. آن میز و صندلی را. او را. این بطری روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج می‌کنی و نگاهش می‌کنی، او هم خودش را کج می‌کند و نگاهت می‌کند. ریشه‌ی دل‌تنگی تغییر است. تغییر باعث ایمپلوژن می‌شود. مرد در سی‌وچندسالگی به کشفی نائل آمد.

۶- آن جمع از هم پاشید. عده‌ای رفتند. عده‌ای نرفتند اما رفتند. نیست شدند. عده‌ای هم همان‌جایی بودند که پیش از آن بودند. بعد از آن هم همان‌جا بودند. بی‌تغییر. سال‌ها گذشت. معنی کلمه‌ها تغییر می‌کند. معنی‌ها می‌روند و می‌آیند و هر لحظه به شکلی درمی‌آیند. این یکی از ویژگی‌های زمان است. اما چیزی، چیزهایی هستند که می‌ماند. بی‌تغییر. سنگِ کفِ رودخانه.
آدم سی‌وچندساله، در شبی که سی‌وچندساله شده بود، به همه‌ی آدم‌های آن جمع ای‌میل زد. بعضی از ای‌میل‌ها سریع جواب داده شد. ای‌میل‌هایی با این محتوا که آدرس ای‌میل ارسالی وجود خارجی ندارد. آدم سی‌وچندساله برای آن جمع نوشته بود: «بالاخره فهمیدم که بدبخت کیست؟ چیست؟» سطر دوم: «بدبخت کسی‌ست که نمی‌داند از چی رنج می‌کشد. از کی رنج می‌کشد. در رنجِ دایم است. بدبخت سنگِ کفِ رودخانه است.»

+