پنجشنبه

امروز بود یا فردا بود که امیرمسعود احتمالاً عاشق، ما رو گذاشته بود بیخ دیوار و داشت با دوربین کنون‌اش ازمون عکس می‌گرفت. پرسید می‌دونید عشق چیه؟ خواهرم گفت نه. برادرم گفت نه. کسی که توی اون جمع از همه بی‌خبرتر بود، من بودم که من هم گفتم نه. من آن زمان داشتم دانشم رو درباره‌ی مثلث برمودا افزایش می‌دادم. سه کتاب درباره‌ی مثلث برمودا داشتم. «مثلث برمودا و اسراسر آن»، «گم‌شدگانِ مثلث برمودا» و «برملایی اسرار برمودا». همون‌شب که خونده بودم: «صدای ستوان تایلور به گوش رسید که دیوانه‌وار فریاد زد: ما وارد آب‌های سفید می‌شویم. خطر هم‌چون دشنه‌ای به‌سوی ما می‌آید. کمک... کمک...» صدای مهیبی از بیرون شنیدم. نور شدیدی از بیرون توی اطاق تابید. بعدش صدای آدم‌هایی رو شنیدم که جیغ و فریاد می‌کشیدند. پشت‌سر مادرم از پله‌ها پایین رفتم. دم در مردی گفت «بیمارستان رو زدن». از چند کوچه رد شدیم. مادرم چادرش رو توی خودش جمع کرده بود و می‌دوید. پشت‌سرش می‌دویدم. سر خیابان اصلی، ساختمانی آتش گرفته بود. مردم هراسان دور آتش می‌دویدند و جیغ می‌زدند. مثل یک‌جور مناسک مذهبی بود. رفتم کنار مادرم ایستادم. برگشتم مادرم رو دیدم. به صورتش احتیاج داشتم. مادرم صورتش رو با دست‌هاش پوشانده بود. بچه‌هایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند. باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. پرستارهایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند و باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. دکترهایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند و باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. آرام زیر چادر مادرم خزیدم. از زیر چادر هم آتش و سوختن‌ها ادامه داشت.
چندشب بعد، یک‌جایی وسط مثلث برمودا، داشتم غزل رو می‌بوسیدم. خیس عرق بودم. دهانم خشک شده بود. تشنه شدم. بلند شدم رفتم آشپزخانه آب بخورم. توی اطاق مادرم رو دیدم که نشسته بود و دعا می‌خوند. دعاهای او شبیه یک آواز بود. خاله‌ام برایم تعریف کرده بود که مادرم چندسال پیش، یه‌شب، برای پیداکردن برادراش و کسی که خیلی دوستش داشت به جنوب می‌ره. اون‌جا مدت‌ها توی بیابان‌ها و دشت‌ها منتظر صدای اون‌ها می‌شه. یه‌روز صدای شلیک گلوله‌ای رو می‌شنوه. دامنش رو بالا می‌گیره و به سمت صدا می‌دوه. با هر قدمش صدای یه تیر رو می‌شنوه. اولش صدای تک تیرها و بعدش تک‌تیرها تبدیل به رگبار می‌شن. شمارش اونا از دستش درمی‌ره. وقتی به بالای تپه‌ی مشرف به دشت می‌رسه، آدم‌هایی رو می‌بینه که گلوگه می‌خورند و به زمین می‌افتند. خاله‌ام تعریف کرده که مادرم از تپه پایین می‌ره و سر هر جنازه می‌نشینه و صورت جنازه‌ها را برمی‌گردونه تا برادراش و اون کسی که خیلی دوستش داشته رو پیدا کنه. اما اون‌ها رو پیدا نمی‌کنه. مادرم وقتی ناامید می‌شه، روی آن دشت طاق‌باز دراز می‌کشد. روی آسفالت سرکوچه، کنار جوب می‌خوابه. بعد از آن روز، مادرم چهل‌شبانه‌روز برای اون‌ها مرثیه‌خوانی می‌کنه. بعد از چهل‌شبانه‌روز اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و منتظر می‌مونه. اون‌‌شب مادرم رو دیدم که دعا می‌کرد. از پنجره دیدم که دعای مادرم از خانه بیرون رفت و به آسمان و به دل ابرها رفت و باران شد و به زمین بارید. درختان و آسفالت و سنگ و تیرهای چراغ برق و سقف ماشین‌ها رو می‌دیدم که باران رو با آغوش باز بغل می‌کنند و همه‌ش رو سَرمی‌کشند. محله به عقب خم شده بود و دهانش رو باز کرده بود. از پشت پنجره خاکسترهای بچه‌ها و پرستارها و دکترها رو دیدم که در هوا معلق بودند و آرام روی زمین می‌نشستند.
فرداصبحش امیرمسعود احتمالاً عاشق با دوربین کنون داشت از ما عکس می‌گرفت. من توی آشپزخانه کنار یک دبه‌ی روغن ایستاده بودم. امیرمسعود احتمالاً عاشق گفت حواست به این دبه هست که؟ درِ دبه چیز خطرناکیه. اون زمان درِ دبه‌ی روغن‌ها با همه‌ی اون‌‌چیزهایی که می‌خواستند بهم آسیب بزنند، در اتحادی نامقدس و شوم بودند؛ با چرخ گوشت با اون پوزه‌ی کشیده‌اش، با نبودِ پدرم و رفتن غزل به یکی از شهرهای وسط نقشه. این‌ها می‌خواستند به من آسیب برسونن.
عصر فردای آن شب، دم در منتظر عموکریم، شوهرخاله‌ام ایستاده بودم. عموکریم مردی کوتاه‌قد بود که همیشه گردنش متمایل به پشت‌سرش کج بود. و همیشه در حال خندیدن بود. وانتش رو دیدم که مثل همیشه دنده‌عقب از خیابان توی کوچه پیچید. وانت عموکریم یک عیبی داشت که مستقیم جلو نمی‌رفت. عموکریم هم هیچ‌وقت دنبال تعمیرش نرفته بود. برای همین وانتش رو دنده‌عقب می‌روند. ما عازم شهربازی بودیم. پشت وانت سوار شدیم و دنده‌عقب راه افتادیم. باسرعت کوچه‌ها و خیابان‌ها رو دنده‌عقب رد می‌کردیم. عموکریم رو از توی شیشه‌ی عقب وانت می‌دیدم. یک دستش به فرمون چسبیده بود و با دست دیگه‌ش روی صندلی ضرب گرفته بود. داشت شعر همیشگیش رو می‌خواند: «اگه تو بری، دنیا به آخر می‌رسه، اگه تو نری، دنیا به آخر می‌رسه. اگه تو بری دنیا به آخر می‌رسه، اگه تو نری دنیا به آخر می‌رسه.» این شعر رو برای خاله‌ام می‌خوند. از دور اولین چیزی که دیدم چرخ‌وفلک بود. باد به صورتم می‌خورد. بعدش گوریل‌انگوری رو دیدم. مثل همیشه اون‌جا ایستاده بود. هم‌چون یک دیده‌بان، یک ناظر. با پیراهن و شلوار سرهمیِ آبی‌رنگش. خندان. با بازوهایی سفت و محکم. استوار اون‌جا ایستاده بود و ده‌ها صندلی رو دور خودش می‌چرخاند. در سکوت. در کم‌حرفی. شب اون‌روز آقای جلال مقامی توی تلویزیون ظاهر شد و به ما گفت یک دختری کلکسیون پاک‌کن داره. انواع پاک‌کن‌ها با اشکال مختلف. پاک‌کن‌هایی به شکل حیوانات. پاک‌کن‌هایی به شکل وسایل خونه. همیشه فکر می‌کردم آقای مقامی، همون علی‌اکبر مهدی‌پور است که اسمش روی کتاب‌های مثلث برمودا آمده. اما هیچ‌وقت دنبال اثبات این حرفم نرفتم.
درست همون‌موقع که خیره به آقای مقامی و صدایش بودم، مردی توی قطار، صدای مأمور لباس آبی رو می‌شنوه که داد می‌زده «چرا این‌جا ولو شدید. بلندشید سربازا. مردم می‌خوان برن دست‌شویی. ساکاتون رو از توی راه‌روها بردارید. بلندشید بابا.» مرد توی یکی از کابین‌ها، کنار پنجره‌ی قطار نشسته. یک پاش رو بالا آورده و توی شکمش جمع کرده. بعد از صدای مأمور لباس آبی، تنها صدایی که می‌شنوه، صدای سکوته. بعدش هم باز هم صدای سکوت می‌شنوه. از جیب پیراهنش بسته‌ی وینستون عقابی رو درمی‌آره. پلاستیک روی بسته‌ی وینستون عقابی صدا می‌ده. بسته‌ی وینستون عقابی رو تکون می‌ده. سیگارها توی بسته به صف می‌شن؛ «من رو بردار، من رو بکش بیرون.» مرد یه‌نخ از توی بسته در‌می‌آره. اون نخ سیگار خیلی خوش‌حال می‌شه. مرد کبریت رو می‌کشه و سیگارش رو روشن می‌کنه. یک گوشه از کابین یک قطار دراز روشن می‌شه و بعد تاریک می‌شه. مرد سرش رو روی شیشه‌ی چرب قطار می‌گذاره. دستش رو می‌بره توی جیبش و با چندتا عکس بیرون می‌کشه. به سیگارش پک می‌زنه. زیرلب می‌گه «مصطفا، محمود، حکیم، الیاس، امییییر.» عکسا رو دوباره برمی‌گردونه توی جیبش.