چهارشنبه

نامه‌ای عاشقانه از آسایش‌گاه ایالتی

عکس را گذاشته بود کف دستش. آورد جلوی چشمام. روی پنجه‌های پایش نشسته بود. یک دستش را روی قلبش گذاشته بود و نوک انگشت‌های یک دستش هم روی زمین. حفظ تعادل. شده بود عین کارآگاه‌هایی که بالای سر جنازه‌ای می‌نشینند. شده بود عین شکارچی‌ها بالای نعش حیوانی. اما او نه کارآگاه بود، نه شکارچی. نه سرنخی کشف کرده بود و نه حیوانی شکار. او چه کار کرده بود؟ چنددقیقه بعد از گرفتن این عکس، همراه عکاس بلند می‌شوند و می‌دوند. خودش جلوتر می‌رود و عکاس، رفیقش هم پشت‌سرش. از کوچه‌ها و خیابان‌ها و بلوارها رد می‌شوند. سر یک خیابان می‌ایستند. می‌خواهند بروند آن طرف خیابان اصلی؛ آن‌طرف بیست‌متری زارع. دولا می‌شوند و با گام‌های سریع عرض خیابان را رد می‌کنند. تا نیمه‌های خیابان که می‌رسند صدای فریاد را می‌شنوند؛ «بخوابید روی زمین». و بعد سیاهی. یک‌کم نور. نور شدید. اکبر گفت «سر داوود روی پاهای من بود. پاهای من توی شکم اکبر. دستای داوود رفته بود زیر کمر من.» پیچیده بودند توی هم.
داوود داشت توی سالن راه می‌رفت. این‌قدر می‌رفت تا می‌رسید به نزدیکی‌های دیوار،‌ برمی‌گشت و راه رفته را برمی‌گشت. از کنار تخت‌ها رد می‌شد و دستش را روی نرده‌ی پایین تخت‌ها می‌کشید. می‌رفت بین فضای خالی تخت‌ها دوباره همان مسیر را برمی‌گشت. از ساختمان بیرون می‌رفت. پله‌ها را پایین می‌رفت و توی حیاط یک دور می‌زد و دوباره برمی‌گشت داخل ساختمان. از پله‌های طبقات، تا پله‌ی دوازدهم می‌رفت، دوباره پله‌ها را می‌گرفت و برمی‌گشت پایین توی سالن اصلی. وارد اطاق‌ها می‌شد و بیرون می‌آمد. «دکتر گفته. گفته باید راه بره. راه‌رفتن براش خوبه. راه که می‌ره، آروم می‌شه. مثل بقیه آدم‌ها.» این را اکبر گفت. دوتایی کنار هم لبه‌ی تخت نشسته‌ایم. لباس سفیدی پوشیده با راه‌راه‌های آبی کم‌رنگ. راه‌راه‌های افقی. راه‌راه‌هایی که روی تمام لباسش به موازات هم کشیده شده بودند و از هر دوطرف می‌رفتند و در پهلویش غیب می‌شدند و از پشت به‌هم می‌رسیدند. لباس برایش بزرگ بود. آستین‌هایش را هر یک‌ربع بیست‌دقیقه بالا می‌زد. آن‌ها دوباره پایین می‌آمدند و دوباره آن‌ها را بالا می‌زد. حرکت آستین‌ها نامحسوس بود. یک‌چیزی مثل حرکت عقربه‌های ساعت. حرکت‌شان را نمی‌فهمیدی. لیز خوردن‌شان را نمی‌دیدی. شلوارش هم سفید بود با راه‌راه‌های آبی کم‌رنگ عمودی. خط‌ها به دم‌پا می‌رسیدند. پاچه‌ی شلوارش را هم بالا زده بود. برایش بزرگ بود. از خشتکش معلوم بود. فاصله‌ی خشتک تا سطح زمین، فاصله‌ی کمی بود. به اکبر گفتم «چرا لباس‌هایت را با داوود عوض نمی‌کنی؟» لباس و شلوار داوود برایش تنگ بود. لباسش تنگ بود.آستین‌های لباس داوود بدون تا، به زور به آرنجش رسیده بود. شلوارش هم بالاتر از مچ پایش. لباس‌هایش یک‌جوری بود که دیگر شک کردم. انگار دوتایی با این لباس‌پوشیدن دارند بقیه را دست می‌اندازند.
«بلند شو برو از جلو ببین. لباس داوود با من فرق می‌کنه.» بلند شدم و سمت داوود رفتم. داوود رو به دیوار ایستاده بود و داشت تابلو را می‌دید. سرم را نزدیک کمرش کردم. اکبر راست می‌گفت. راه‌راه‌های داوود با راه‌راه‌های اکبر فرق می‌کرد. رنگ خط‌های پیراهن داوود با اکبر فرق داشت. برای داوود صورتی بودند. داوود بلندقد بود. ترکه‌ای. با شکمی تو رفته. کمی خمیده. دست‌های دراز. پاهایی درازتر. گودی زیر کتف‌هایش از زیر پیراهن تنگش معلوم بود. آخرین دکمه‌ی پیراهنش باز بود. «اون یکی رو هیچ‌موقع نمی‌بنده.»
- چرا؟
- نمی‌دونم.
لباس‌های با راه‌راه‌های آبی از آنِ مزمن‌ها بود. لباس‌های با راه‌راه‌های صورتی، برای حادها. یک اقدام ساده‌ی مدیریتی. برای آسان‌کردن کار پرستارها. برای راحتی خودِ صاحبان لباس. زیاد باهم فرق نداشتند. ظاهری که به زور معلوم بود. باید نزدیک می‌شدی تا تفاوت رنگ‌شان را متوجه شوی. اما از نظر معنوی، تفاوت دقیقاً همین‌جا بود. نه این‌که اگر آن لباس راه‌راه‌های صورتی را تنت می‌کردند، آن‌جا ماندگار بودی، نه. می‌رفتی بیرون، مانند راه‌راه آبی‌ها. می‌آمدند و می‌بردنت بیرون. اما با این‌حال، اکبر می‌گفت کم‌تر راه‌راهِ صورتی‌ای بوده که برود و برنگردد. او شروع کرد از مناسکی که هرچندوقت یک‌بار، برگزار می‌کنند، گفتن. گفت معمولاً نزدیک‌های ظهر این اتفاق می‌افتد. راه‌راه صورتی‌ای، آماده‌ی رفتن می‌شود. بقیه دورش جمع می‌شوند. «مثلن اون رو می‌بینی؟» با دست مردی را اشاره کرد که آن طرف، گوشه‌ی سالن، روی تختش خوابیده بود و کتاب می‌خواند. مرد زیرپوش حلقه‌ای به تن داشت. ملافه‌اش را تا شکمش بالا کشیده بود. اکبر گفت اسمش مسعود است. پریروز همه دورش جمع می‌شوند. با همه خداحافظی می‌کند. همه را بغل می‌کند. بقیه را می‌بوسد. سایرین با گردن کج نگاهش می‌کنند. مزمن‌ها بیش‌تر از بقیه البته. اکبر این‌جوری گفت. بعد سرود مخصوص‌شان را باهم سرمی‌دهند: «ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله، ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله، ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله». بین هرکدام هم، یک‌بار دست‌ها رو به‌هم می‌زنند. اکبر سکوت کرد. اکبر را دیدم که تکه چوب‌کبریتی را توی دهانش کرده بود. انگار یک‌چیزی لای دندان‌هایش رفته بود. گفتم «خب؟»
- هیچ‌چی. پریروز رفت، با ساکش. دیروز دوباره برگشت. با همون ساکش. رفتم بهش گفتم جانِ اکبر به زیپ ساکت دست زدی اصلاً؟ الآن هم دمغه.
داوود هم‌چنان داشت تابلوی روی دیوار را نگاه می‌کرد. تابلو،‌ یکی از همان تابلوهای معروف بود که ازش میلیاردها نسخه، در ورژن‌های مختلف وجود دارد. دشتی و درختی و خورشیدی و گاوی و زنی روستایی در جلو و خانه‌ای روستایی در چشم‌انداز. داوود یک‌ترم بالاتر از اکبر در دانشکده‌ی جندی‌شاپور اهواز، مکانیک می‌خوانده. هر دوتای‌شان بچه‌ی تهران بودند. تعطیلات وسط ترم باهم به تهران برمی‌گشتند. بعد از تعطیلی با هم به اهواز برمی‌گشتند. اکبر از «برگشتن» آخر هر دو جمله استفاده کرد. تا سال ۵۸، که دانشگاه‌ها تعطیل شد. و بعد جنگ شروع شد. دوتایی جنگیدن. باز هم دوتایی جنگیدن. یک‌خورده دیگر هم دوتایی جنگیدن. و بعد آن اتفاق خیابان بیست‌متری. سرش را انداخته بود پایین. گفت «موجی آمده و ما را بُرد.» پرسید: «ادبی بود؟» بعد گفت «خیلی این عبارتی که ساختم رو دوست دارم. همین‌جوری استفاده‌ش می‌کنم تا یادم نره.»
داوود تابلو را ول کرده بود و آمده بود لبه‌ی تختش، روبه‌روی ما نشسته بود. زل زده بود به ما. پاهایش برعکس ما که از تخت آویزان بود، روی زمین گذاشته بود؛ کامل. داوود ازدواج کرده بود. یک پسر هم حاصل این ازدواج‌شان بود. اکبر می‌گفت داوود با همسرش رابطه‌ی بسیار گرمی دارد. روزهایی که داوود این‌جاست، یعنی بیش‌تر مواقع، همسرش بهش سرمی‌زند. همسر داوود معلم است. اما با شهرام پسرش، اکبر گفت آن‌ها خیلی کم باهم حرف می‌زنند. اکبر گفت، داوود چندباری بهش گفته که شهرام، دوست‌دخترش را به خانه می‌آورد. همین او را معذب می‌کند. «پنج‌شنبه، جمعه‌ها معمولاً داوود این‌جاس. خونه‌ش نمی‌ره. البته شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه و گاهی سه‌شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها هم این‌جاس. خونه‌ش نمی‌ره.» نمی‌توانستم آن لحظه‌ای را تجسم کنم که داوود با آن تن صدای پایینش، یک‌روز می‌رود و از شهرام می‌پرسد «پسر این دختره کیه توئه؟ زنته؟ نه. شریکته؟ نه. همکارته؟ نه، چیه توئه؟» شهرام هم برمی‌گردد و به پدرش می‌گوید «هیچ‌چیم. فقط باهم خوبیم.» اکبر می‌گفت داوود به مدت سه‌روز هر چنددقیقه یک‌بار درحالی‌که زانوهایش را می‌مالیده بهش می‌گفته «باهم خوبن. عجیبه.»
من و اکبر بلند شدیم تا برویم پشت ساختمان. داوود هنوز همان‌جایی که نشسته بود، بود. داشت به جای خالی ما که دیگر نبودیم، نگاه می‌کرد. «می‌آد. داره نفس می‌گیره. می‌آد. بریم.» پشت ساختمان مکانی‌ست برای برخی از چیزها. برای بعضی از اسباب و وسیله‌ها و تیروتخته‌هایی هم‌چون میز و کمدهای بدردنخور. زیرپوش‌های پاره. تک‌لنگه‌های کفش. جوراب‌های بی‌جفتِ کرم و مشکی. پلاستیک‌های سیاه‌رنگ و چندچیز که تشخیص هویت‌شان دشوار است. مانند هر پشت ساختمان دیگری. مکانی است برای بعضی از افراد، مثلن اکبر و داوود. پشت ساختمان درواقع یک فضای خالی است، تنگ است، که بین تنه‌ی اصلی ساختمان و دیوار قرار دارد. کف آن‌جا آب جمع می‌شود. لجن می‌شود. بوی بدی آن‌جا وجود دارد. بوی ادرار مانده. آن‌جا ته مسیر بوی یاس‌هایی که در حیاط کاشته‌اند هم هست. ته مسیر هر بویی. شیب ساختمان،‌ به سمت آن‌جاست. اکبر می‌گفت اگر یک تکه کاغذ یا یک پر را از در ورودی، توی حیاط رها کنی، آن چیز، روی هوا حرکت می‌کند و می‌رسد به این‌جا. جریان هوا به این سمت است. گفت این قضیه را آزمایش کرده‌اند. بهش سیگار تعارف می‌کنم. یکی از پاکت برمی‌دارد. پیراهنش را بالا می‌زند. می‌بینم بالای شلوارش را هم به داخل تا زده. تای آن را آرام باز می‌کند. کبریتی را آن‌جا جاساز کرده. «گیر می‌دن.» سیگارش را روشن می‌کند و دودش را بالا می‌دهد. داوود در پشتی ساختمان را باز کرد و آمد پشت سرمان که روی سکو نشسته‌ایم، ایستاد. بهش می‌گویم «سیگار می‌خوای؟»
- «بدم نمی‌آد. لطف می‌کنی.» یک نخ سیگار از پاکت درمی‌آورم و برایش روشن می‌کنم. دولا می‌شود و از دستم می‌گیرد و پکی بهش می‌زند و بعد سیگار را برانداز می‌کند.
- چیه؟
- کنت چهار.
- بد نیست. گلو رو نمی‌زنه.
اکبر بهم گفت که فقط به‌خاطر داوود به این‌جا سر می‌زند. هفته‌ای چندشب می‌آید و این‌جا می‌ماند و دوباره به خانه‌اش توی تیردوقلو، میدان خراسان برمی‌گردد. اکبر نتوانست لیسانسش را بگیرد. یعنی نشد به دانشگاه برگردد. یعنی نمی‌توانست. مخصوصاً سال‌های اول بعد از جنگ. الآن پنجاه‌وهشت سالش است. برایم از کارش در مغازه‌ی کانال‌سازی کولر گفت. برایم تعریف می‌کرد که چگونه ورق‌های آلومینیوم را برش می‌دهند. بعد چهار طرف ورق را صاف می‌کنند و دو طرف ورق را به‌هم جوش می‌دهند. تا بشود این. به کانال کولری که روی پشت‌بام ساختمانی آن طرف خیابان بود، اشاره کرد. اکبر ازدواج نکرده. پدرش بعد از جنگ فوت کرده و با مادر پیرش زندگی می‌کند. اکبر وقتی می‌ایستد، کله‌اش به جناق سینه‌ی داوود می‌رسد. قدش این‌قدر است. توپر است. دست‌های گوشتالویی دارد. شکم دارد. البته گفت قبل‌ها این‌جوری نبوده. این‌قدر که توی تخت‌خواب مانده هیکلش از فرم درآمده و به فرم دیگری تبدیل شده. بهم گفت «می‌خوام بسازمش.»
داوود پشت سر ما راه می‌رفت. در یک‌جای چندقدمی، می‌رفت و می‌آمد. هرچندوقت یک‌بار، وقتی بالای سر ما می‌رسید، مکث می‌کرد و ما را نگاه می‌کرد و دوباره راه می‌افتاد. «داوود یه سیگار دیگه می‌خوای؟» اکبر بهش گفت.
- بدم نمی‌آد.
پاکت سیگار را گذاشته بودم بین خودم و اکبر. اکبر دو نخ از توش درآورد و گذاشت روی لبش. دوتاش را با هم روشن کرد. یکی‌ش رو به داوود داد. اکبر گفت «همیشه به این می‌گم داوود تو چه‌جوری این‌قدر حالیت می‌شه اما خودت این‌قدر بدبختی؟» اکبر خندید. داوود ایستاده بود و داشت سیگار توی دستش را نگاه می‌کرد. بعد گفت «دودش کمه.»
وسط دست‌شویی وسیعی ایستاده بودم. یک ردیف حمام‌ها بود. اطاقک‌های کوچک که درهایش از بالا و پایین، تا سقف و کف، فاصله‌ای داشت. در یکی از حمام‌ها را باز کردم. میله‌ی دوش از وسط‌های دیوار رو به بالا رشد کرده بود و چسبیده به دیوار بالا رفته بود. چاهی هم درست وسط کف حمام بود. یک‌ردیف هم توالت‌ها بود. در وسط، کاسه‌ی توالت. یک ردیف هم سرویس‌های دست‌شویی بود. آیینه‌ای بزرگی سرتاسر دیوار بالای دست‌شویی‌ها را پوشانده بود. درِ کمدِ فلزی‌ای را که به دیوار کنار ردیف دست‌شویی‌ها تکیه داده بودند، باز کردم. روی لبه‌ی هرطبقه، برچسبی چسبانده بودند و رویش اسم کسی بود. هر طبقه برای کسی بود. وسایل شخصی‌اش. تیغ ریش‌تراشی. مسواک. خمیردندان. حوله. شامپو. صابون. شانه. قیچی. چندتایی هم ماشین ریش‌تراشی. 
دست‌وصورتم را شستم و بیرون آمدم. از سالن‌ها و اطاق‌ها رد شدم. ارواح و اشباحی را می‌دیدم. صدای‌شان را می‌شنیدم. آدم‌هایی را می‌دیدم که نفس می‌کشیدند اما زنده نبودند. مرده‌هایی را می‌دیدم که نفس می‌کشیدند. توی تخت‌های‌شان خوابیده بودند. نشسته بودند. بعضی‌شان می‌خندیدند. بعضی‌شان در سکوت بودند. حسین و محمدرضا روی یک تخت نشسته بودند و با صدای کم باهم حرف می‌زدند. مسعود را دیدم که به پهلو خوابیده بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و داشت با نخ کنار بالشش که بیرون زده بود ور می‌رفت. همه‌ی این‌ها زیر نور کم‌جان دوسه‌تا مهتابی در پایان یک‌روز، اتفاق می‌افتاد. دم در ساختمان، بالای پله‌هایی که به حیاط می‌رسیدند، اکبر ایستاده بود. با همان لباس‌های نااندازه‌اش. آستین‌هایش مچ و انگشتانش را پوشانده بودند. حوصله‌ی بالازدن‌شان دیگر نداشت لابد. آدرسش را گرفتم. ازم خواست هروقت می‌خواستم کانال کولرم را عوض کنم پیشش بروم. بهش گفتم مگر آدم هرچندوقت یک‌بار کانال کولرش را عوض می‌کند. سکوت کرد. بهش گفتم کولر خانه‌ی من کانال ندارد. مستقیم است. از حرفم تعجب کرد. ازش خداحافظی کردم. از راهی که بین باغچه‌ها باز کرده بودند گذشتم. داوود را دیدم که داشت آن‌طرف‌تر، توی مسیر موازی، بین باغچه‌ها راه می‌رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر