دوشنبه

ابقا

پنهان شدن. این چیزی‌ست که دلیل کمای سه روزه‌ام می‌دانم. سه روز در اغما بودم و بعد از آن دوباره بلند شدم. اما خب بعد از آن خیلی چیزها تغییر کرده بود. سال‌های سال، گاهی خودم را به آن سه روز و روزهای قبل و بعدش ارجاع می‌دهم.

همه‌چیز از نایستادنم شروع شد. نمی‌توانستم روی پایم بایستم. چند ساعت خوب بودم اما به یک‌باره روی زمین می‌افتادم. سردرد می‌گرفتم. قلبم از جا کنده می‌شد. به نفس‌نفس می‌افتادم. آن‌قدر که حالت تهوع بهم دست می‌داد. بالا می‌آوردم. چیزی نمی‌شنیدم. چیزی نمی‌دیدم. سیاهی بود. فلج می‌شدم. بی‌هوش می‌شدم. بعد نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت و چند روز بعد بیدار می‌شدم. دوباره روی پا می‌ایستادم تا دفعه‌ی بعدی. در یکی از همان غش‌کردن‌ها، مادرم را که همیشه مثل سایه تعقیبم می‌کرد، دیدم که سریع خودش را به بالای سرم رساند. بعد آن تصویر راه‌روی طولانی که در ذهنم مانده. بغل مادرم بودم. و بعد، ته آن سالن که من را روی میزی گذاشتند. صدای مادرم را می‌شنیدم که داشت توضیحاتی به چند دکتر زن و مرد که دورش را گرفته بودند می‌داد. نمی‌توانستم خوب ببینمش. نمی‌توانستم بلند شوم. نمی‌توانستم بنشینم. نمی‌توانستم گردنم را بلند کنم. یا کجش کنم. تنها کاری که کردم داد زدن بود. همین کار را کردم. «من چیزیم نیست. خوب می‌شم.» با تمام زورم خودم را به پهلو خواباندم. مادرم را دیدم که پشتش را به آن آدم‌ها کرد و گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفت و از توی کیفش کاغذهایی درآورد. آن چهارپنج‌نفر حالا روی آن برگه‌ها خم شده بودند. صدای‌شان را نمی‌شنیدم. فقط چیزی که یادم هست چهره‌ی وحشت‌زده‌ی مادرم بود. آن کسی که برگه‌ها دستش بود سمتم آمد. بقیه هم دنبالش. وحشت کرده بودم. هلم داد و دوباره به کمر خوابیدم. لباسم را بالا زد. گوشی‌اش را روی شکمم، و بعد قفسه‌ی سینه‌ام گذاشت. دستگاه فشارسنج را روی بازویم بست. نشاندنم. یکی دیگرشان دستش را پشتم گذاشت. آن دکتر اصلیِ گوشی‌اش را روی کمرم گذاشت. بعد ولم کردند. همان‌طوری که آمدند از اطاق بیرون رفتند و مادرم هم پشت‌سرشان. کلافه شده بودم. از دیدن چهره‌ی غم‌گین و هراسان مادرم عصبانی شده بودم. مامان داشت دیگر گریه می‌کرد. 
توی یک تخت عظیم و عمیق خوابیده بودم. میله‌هایی بلند دو طرف تخت بود. لباسی گشاد تنم کرده بودند. توی دهانم لوله‌ای گذاشته بودند. چند سیم هم روی دست‌ها و روی شکمم چسبانده بودند که نهایتاً به دستگاهی وصل می‌شد. یک سُرُم هم به دستم وصل کرده بودند. هر کسی که به بالای سرم می‌آمد درباره‌ی چیستی این وسائل و چرایی اتصال‌شان به خودم حرف می‌زدم. اما آن‌ها جواب من را نمی‌دادند. روزها به کندی می‌گذشت و شب‌ها کندتر. بعضی روزها من را به طبقات پایین‌تر از آن‌جایی که بودم می‌بردند. داخل آن تخت عمیق خوابیده بودم و سقف را نگاه می‌کردم. با سرعت از زیر مهتابی‌ها عبور می‌کردم؛ عبور می‌کردیم؛ من و آن‌هایی که آن بشکه را هل می‌دادند. ازم خون می‌گرفتند. زیر دستگاه‌های بزرگی می‌رفتم و نور شدیدی به اندامم، به کله‌ام می‌انداختند و دوباره آن مسیر را برمی‌گشتم؛ برمی‌گشتیم. بعد از برگشتن، بی‌حال‌تر می‌شدم. نایی برایم نمی‌ماند. حتا توان بلند کردن دستم را نداشتم. پایم را نمی‌توانستم تکان بدهم. سرم را نمی‌توانستم تکان بدهم. مطلقاً هیچ‌کاری ازم برنمی‌آمد. شب‌ها وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کردند از خودم بدم می‌آمد. چه جانور بی‌فایده‌ای شدم. بدردنخور.
هفته‌ی سوم بود که سفرم را آغاز کردم. سفر به مغاک. خیلی‌ها می‌گویند اسمش را باید بگذاری مکاشفه. اما من همان اسم پنهان شدن را می‌پسندم. یک چیزی مثل ژن که از پدرم بهم ارث رسیده بود. بعد از هفته‌ی اول،‌ پدرم را از لای نرده‌ها دیدم که دارد از دور به سمت‌مان می‌آید. لباس چهارخانه‌اش را پوشیده بود. آن لباس نشانه‌ی خوبی بود. و نشانه‌ی بد، آن لباس خاکی‌رنگش بود. که هر موقع آن تنش بود یعنی خب خدانگهدار تا بعد. می‌رفت و بعد از مدت‌ها می‌آمد. برمی‌گشت. «خب چه خبر؟» معمولاً جوابش را نمی‌دادم. پدرم بالای سرم رسید. با آن پوتین‌ها و شلوار سبزرنگش. رویم دولّا شد. کف دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت. پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت. «چیزی نشده. من خوبم. خوب می‌شم.» چیزی نگفت. نوک دماغش به نوک دماغم می‌خورد. ریش‌هایش توی پوست صورتم می‌رفت. بعد پدرم صاف شد و مامان را بوسید. با هم بیرون از اطاق رفتند و تنهایم گذاشتند. 
شب بعد فرارسید. من دیگر بیدار نشدم. یعنی بیدار بودم اما نبودم. کُما. بهترین واژه خودش است. در اغما بودم. در بی‌حسی، بی‌هوشی؛ غش.
آن شب خودم را دیدم که دارم روی آن تخت، همان بشکه‌ی عمیق فرو می‌روم. آدم‌های سفیدپوش یکی‌یکی سر می‌رسیدند. صداها را طوری دیگر می‌شنیدم. آدم‌ها را محو می‌دیدم بعد به یک‌باره واضح می‌شدند و دوباره محو می‌شدند. سرعت همه‌چیز کم شده بود. مامان را دیدم که بالای سرم ایستاده و به سروصورت خودش می‌زند. دستم را دراز کردم که روی صورتش بکشم اما دستم بهش نمی‌رسید. دستش را دراز کرد و روی صورتم گذاشت. روی پیشانی‌ام گذاشت. احساس خوبی بهم دست داد. کله‌م داغ شده بود. داشتم می‌سوختم. اما دست‌های مامان سرد بود. مثل همیشه. فقط این را می‌دانستم که یک اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. اما برای تفسیرش احتیاج به گذران زمان داشتم. من را دوباره به یکی از همان اطاق‌های طبقات پایین بردند. نورهای شدیدی روی صورتم تابیدند. بعد آدم‌هایی که دوروبرم ایستاده بودند چیزهای نوک‌تیزی به سرم فرو کردند. درد؟ احساسش می‌کردم اما ذهنم جای دیگری بود. توی آن اطاق و آن وسائل عجیب و غریب و آن تیغ‌ها و سوزن‌ها نبود. صبح که شد چیزهایی را شروع به دیدن کردم که نمی‌توانستم تفسیرشان کنم. شنوایی گوش‌هایم چندبرابر شده بود. توان بینایی‌ام نیز. یک ابرمرد شده بودم. یک انسان بی‌نقص. قوی، هوشیار. اما خب شُل و ول. در سالن‌ها و راه‌روهایی پیچ‌درپیچ آن‌جا، در طبقات آن ساختمان سیر می‌کردم. همه‌ی اتفاقات را به دقت می‌دیدم. انگار بی‌وزن شده بودم. مردی را دیدم که روی زمین، به دیوار تکیه داده بود و سرش را بین پاهایش پنهان کرده بود. زنی را دیدم که دو تا عصا زیر بغلش داشت و مردی او را در آغوش گرفته بود اما دست زن بند عصا بود و نمی‌توانست دست‌هایش را بین کمر مرد قلاب کند. بچه‌هایی را دیدم که در حیاط دنبال هم می‌کردند و می‌خندیدند. مانکن زنی را لخت در اطاقی دیدم. مانکن زیبایی بود. داشتم عاشقش می‌شدم. اسلکت مردی را آن طرف‌تر دیدم. به عشق این دو به‌هم، و حتا به وجود مرد دیگری بین آن‌ها و مثلث عشقی که آن‌ها با هم می‌ساختند فکر کردم. در نمازخانه مرد میان‌سالی را دیدم که روی جانماز افتاده بود. خوابش برده بود. آدم‌هایی را دیدم پاشکسته، دست‌شکسته، سرشکسته، لاجون و بدبخت. آدم‌هایی را دیدم که همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و با دربازکن‌ها کمپوت‌ها را با لبی خندان باز می‌کردند. پرستارانِ زشت‌سیمایی را می‌دیدم که لباس‌های شبیه‌هم پوشیده بودند و سریع از این‌ور به آن‌ور می‌رفتند. من تمام این‌ها را می‌دیدم. می‌شنیدم. به همه‌چیز نگاه می‌کردم. سه‌روز در کما بودم. در دنیای بیرون، سروصورتم را می‌شستند. با لوله بهم غذا می‌دادند. با تمام وجود احساسش می‌کردم که غذا دارد پایین می‌رود. و پایین‌تر می‌رود. مثانه و معده‌ام را خالی می‌کردند. اما کسی صدایم را نمی‌شنید. دیگر حرفی هم نمی‌زدم. شب‌ها، تمام آن شب‌ها، مامان بالای سرم نشسته بود. پدرم بیرون، دم در. مامان قرآن می‌خواند. یک شب در آن حال ضعف و ناتوانی، صدای دایی‌رضا را شنیدم. با همان لباس روحانی‌اش، روی زمین، چهارزانو، بدون عبا، با عمامه‌اش کنار تختم نشسته بود و می‌خواند:
«إِذ قالَ اللّهُ يا عيسى ابن مریم اذكُرْ نعمتي علَيكَ وعلى والدَتِكَ إِذ أَيَّدتكَ بِروحِ الْقدسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ في المهدِ وكهلًا وإذ عَلّمتكَ الكتابَ والْحِكمَة والتورَاة والإِنجيلَ وإذ تخلقُ من الطّينِ كهيئةِ الطّيْرِ بِإِذني فتنفخُ فِيهَا فتكونُ طَيْرًا بإِذْنِي وَتُبْرِئُ الأكمهَ والأبرصَ بإِذْني وإِذ تخرِجُ الْمَوتَى بإِذنِي وإِذ كَففتُ بني إِسرائيلَ عنكَ إِذ جئتهُمْ بِالبَيِنَاتِ فقالَ الذينَ كفراْ منْهُمْ إِنْ هذا إِلا سِحْرٌ مُبِينٌ»

یاد كن هنگامی را كه خدا فرمود ای‌عيسى، پسر مريم، نعمت مرا بر خود و بر مادرت به یاد آور آن‌گاه كه تو را به روح‌القدس تأييد كردم كه در گهواره به اعجاز، و در میان‌سالى به وحى، با مردم سخن گفتى و آن‌گاه كه تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموختم و آن‌گاه كه به اذن من از گِل به شكل پرنده می‌ساختى پس در آن می‌دميدى و به اذن من پرنده‌اى می‌شد و كور مادرزاد و پیس را به اذن من شفا می‌دادى و آن‌گاه كه مردگان را به اذن من زنده از قبر بيرون می‌آوردى و آن‌گاه كه آسيب بنی‌اسرائيل را هنگامى كه براى آنان حجت‌هاى آشكار آورده بودى از تو بازداشتم پس كسانى از آنان كه كافر شده بودند گفتند اين‌ها چيزى جز افسونى آشكار نيست.

تک‌تک جملات این آیه را خوب یادم مانده. با این‌که تقریباً فلج شده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم،‌ اما تمام اندامم از صدای دایی به لرزه افتاده بود. یک لرزه‌ی درونی. احساسش می‌کردم. صدا و آن آیه را به خوبی به یاد می‌آورم. جذبش کرده بودم. اولش خوب بود اما از وسط‌های آیه به بعد ترسیدم. مثل یک‌جور تهدید بود.
پس از سه‌روز، عصر، در یک عصرِ یک روز معمولی، چشم‌هایم را باز کردم. بیناییم برگشت. هوشیاریم برگشت. تنها صدایی هم که می‌شنیدم، صدای مادرم بود.
بیدار شدم. می‌توانستم دست‌هایم را تکان بدهم، پاهایم را تکان بدهم، کله‌ام را تکان بدهم. می‌توانستم پلک بزنم. دکترها امیدی نداشتند. همان شب اول به مادرم گفته بودند که کار او، یعنی من دیگر تمام شده. آن‌ها گفته بودند خون به اندام این، یعنی من نمی‌رسد. من چیزهایی از انعقاد درون‌رگی شنیدم. لخته‌شدن خون در مغز. بافت‌های مغزم متورم شده بودند، رگ‌هایم جایی داخل جمجمه‌ام فشار می‌آوردند. شنیدم که کاهش سطح هوشیاری‌ام، آن وضعیت غیرطبیعی اندامم، تشنج‌هایم، همه به خاطر عفونت مغزی‌ام بود. مننژیت. روزهای بعدش یک‌سری اصطلاحات تخصصی هم شنیدم؛ التهاب مغز، عروق خونی، لخته‌های خونی در رگ‌ها، آنسفالیت، واسکولیتیس مغزی، ترومبوز سیاه‌رگی مغزی و چندتای دیگر که همه‌شان به کلمه‌ی مغز ختم می‌شد. خلاصه‌اش این بود: مغزم داغان شده بود. شانس آوردم. ابقا شده بودم.
پس از چهل روز از بیمارستان بیرون زدم. هنوز شل و ول بودم. لاغر. بدبخت. در وضعیتی نکبت‌بار. دو هفته‌ی بعد سرکلاس، پشت نیم‌کت نشسته بودم. تا مدت‌ها خودم را توی آینه‌ی دست‌شویی نگاه نمی‌کردم. می‌ترسیدم. می‌دانستم چه منظره‌ی دل‌خراشی منتظرم هست.

۵ نظر:

  1. قلبم را سنگین سنگین به دوش کشیدن در پاهان هر نقطه سر خطی تا اخر داستان

    پاسخحذف
  2. علی بزرگیان که می‌خونم فکر می‌کنم چقدر خوبه که رسم وبلاگ نوشتن هنوز ورنیفتاده.

    پاسخحذف
  3. جالب بود. واقعی بود ؟ منم یه تجربه دارم ...

    پاسخحذف