پنجشنبه

زمین می‌چرخد و از چرخیدن بازنمی‌ایستد

«از صبح تا غروب برف می‌بارید و من هم از پهلوی وزیر همایون جُم نخوردم.» ظهیرالدوله روز یک‌شنبه ۲۸ذیقعده‌ی سال ۱۳۲۴ هجری قمری، همین یک جمله را در دفترچه‌ی خاطراتش نوشته است. از صبح تا غروب برف باریده و ظهیرالدوله از پهلوی وزیر همایون که در آن تاریخ برای اقامتی کوتاه به همدان رفته و مهمان ظهیرالدوله بوده، جُم نخورده. ظهیرالدوله با نگارش همین یک جمله آن یک‌شنبه را از محو شدن، از گم‌شدن در تاریخ نجات داده. ظهیرالدوله با همین یک جمله یاد و خاطره‌ی آن روز برفی را برای آیندگان زنده نگه داشته. من هم باید با همین انگیزه‌ی ظهیرالدوله، امسال کاری را آغاز کنم که سال‌ها قصد آن را دارم؛ نوشتن خاطرات و وقایع روزمره. اواخر هرسال با خودم عهد می‌بندم که از اولین روز سال آینده، هر شب، شده دو- سه خط درباره‌ی روز رفته بنویسم. اما اولین روز سال جدید می‌آید و می‌بینم ننوشته‌ام. و روزهای بعدش هم می‌آیند و روزهای بعد. ماه‌ها و سال‌های بعد. امروز، در این غروب پنج‌شنبه، در کتاب‌خانه‌ام دفترچه یادداشتی پیدا کرده‌ام که در اولین صفحه‌اش نوشته بودم «وقایع روزانه». خط بعدی: «سال ۱۳۸۵» دیگر صفحات؟ سفید.
وقایع تقدم و تأخرشان را از دست داده‌اند و جای ثابتی در ذهنم ندارند. مثلاً یادم نمی‌آید دعوایم با آقابشیر سر نشتی لوله‌ی آبی که از کف آشپزخانه‌شان رد می‌شود و به سقف اطاق‌خواب من گند زده، قبل از نپرداختن سهم شارژم بوده یا بعدش. آن‌ها، یعنی آقابشیر و زنش، مهری‌خانم، مدعی اند قبلش بوده. امروز از صبح نشسته‌ام به نوشتن وقایع امسال. هر چه به یاد آوردم نوشتم. مثلاً به یاد آوردم در سال ۹۳ همچنان شریعتمداری پافشاری کرد که میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی، عامل موصاد هستند. به یاد آوردم این سه‌تن هنوز در حصر اند. بیش از هزار روز است در حصر اند. به یاد آوردم که میرحسین موسوی در پیامی از فساد گسترده گفت. او گفت «بنده آماده‌ام تا حقایق مربوط به سرچشمه‌های فساد عظیمی که کشور و انقلاب را در خود غرق کرده است، بیان کنم.» بعد نوشتم، چندماه گذشت رحیمی، معاون رئیس‌جمهور در دولت دهم به اتهام فساد محاکمه و جرمش ثابت شد و به زندان رفت. نوشتم عده‌ای به علی مطهری حمله کرده‌اند. حمله‌کنندگان به او «حروم‌زاده» گفته‌اند. یک ماه پس از برگزاری جشن‌های سی‌وشش‌‌سالگی نظام. حروم‌زاده در این‌جا برایم معنای عجیبی داشت. حمله‌کنندگان معتقد بودند علی، از دل یک خیانت متولد شده. خیانت مرتضی مطهری از بنیان‌گذاران فکری نظام به همسرش یا خیانت زنش به او.
سال گذشته چه اتفاق‌های دیگری برایم افتاد؟ به یاد آوردم چهارشنبه‌هایی که در پارک کنار خانه‌ام زنی را می‌دیدم که روی نیمکت می‌نشست. یک ربع، بیست‌دقیقه بعد، مردی به همراه پسربچه‌ای می‌آمدند. زن از روی نیمکت بلند می‌شد. مرد دورتر می‌ایستاد و پسربچه را می‌بوسید. پسربچه به طرف زن می‌رفت. زن پسربچه را می‌بوسید و همراه خودش می‌برد. هر چهارشنبه.
در یکی از سطرها تنها نوشتم داعش؛ سال‌ها پس از این‌که یک شب فیلمی را دیدم که روی آن نوشته بود جنایات صرب‌ها. یازده‌سال از دیدن آن گذشته. اما من بیش‌تر صحنه‌های آن فیلم را به یاد دارم. چگونه سربازان صرب شکم زنان حامله را می‌بُریدند و جنین را بیرون می‌آوردند. در خاطرم مانده آن ردیف سربازان بوسنیایی را که روی زانو روی زمین نشسته بودند و افسر صرب تک‌تک، بالای سرشان می‌آمد و دو تیر به سرشان می‌زد. نوبت به نوبت. امسال عکسی دیدم که داعش سر یکی را بریده و جایش بطری آب‌معدنی بزرگ گذاشته بودند. بدن را به دیوار پشتی تکیه داده بودند. فکر نمی‌کنم این عکس هم هیچ‌وقت از یادم برود. این عکس و نیز آن عکس مردی که در ساحل، در غزه، بعد از بمباران اسرائیل، بالای سر دو جنازه‌ی کودک رفته. و در فریم‌های بعدی عکاس، مرد را می‌بینیم که آن دو بچه را بغل می‌کند و زار می‌زند. یاد شعری از پره‌ور می‌افتم. می‌نویسم: «در جهان گودال‌های بزرگی از خون وجود دارد/ به کجا می‌روند همه‌ی این خون‌های ریخته‌شده/ این زمین است که آن را می‌نوشد و سرمست می‌شود/ پس چه شگفت حکایتی است این‌چنین باده‌گساری/ این همه عاقلانه... این همه یکنواخت/ نه، زمین مست نمی‌شود/ زمین کج نمی‌چرخد/ گردونه‌ی کوچکش را منظم به پیش می‌راند، چهار فصلش را/ زمین می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد/ با جوی‌های بزرگ خونش.»
دیگه چی؟ آه، آن فینال مرگ‌زای در ماراکانا.
امسال، سال دریاچه‌ی ژنو هم بود. جایی در تسخیرشدگانِ داستایوفسکی، پراسکوویا به واروارا می‌گوید «نمی‌دونی تو ساحال دریاچه چقدر کسل می‌شدم و دندون‌درد هم گرفتم. از اون‌موقع فهمیدم که دریاچه‌ی ژنو آدم‌ها رو گرفتار دندون‌درد می‌کنه و این هم یکی از خصوصیاتشه.» حرف‌زدن و سپس خیل عظیمی از آدمیان، فرسنگ‌ها آن طرف‌تر از ساحل دریاچه منتظر نشستن هم یکی دیگر از ویژگی‌های این دریاچه است.
امسال هم چندبار غصه خوردم. مطمئنم سال دیگر هم خواهم خورد. چندباری دروغ گفتم. چندتایی کار نیک هم کردم. چند کار نیکم هم نگرفت. در میانه‌ی مهرماه، پیرزنی را دیدم پشت چراغ عباس‌آباد و سهروردی ایستاده بود. دستش را گرفتم و بردمش آن طرف خیابان. به آن طرف که رسیدیم گفت «بچه‌م! من نمی‌خواستم بیام این‌طرف.» دوباره مسیر آمده را برگشتیم و بردمش همان‌جایی که ایستاده بود.
امسال هم مانند سال‌های گذشته داشتم چهره‌های سال را انتخاب می‌کردم. ابوبکر البغدادی و سیپراس نخست‌وزیر چپ‌گرای یونان را در سطر اول نوشتم. همین که داشتم به آن‌ها فکر می‌کردم، یاد اسفند چندسال پیش افتادم. داشتیم چهره‌های هنری سال ایران را انتخاب می‌کردیم. من نظرم ترانه علیدوستی بود. دبیرسرویس، روی نیکی کریمی نظر داشت. از من اصرار از او هم اصرار. کار به دعوا کشید. با مشت به صورتم کوبید. آژانس گرفتم و طول مسیر تا خانه، سرم را بالا گرفته بودم تا خون بیش از آن نیاید. امسال برای دست‌شویی خانه‌ام، توالت فرنگی گذاشتم. چیزی که مدت‌ها منتظرش بودم. با دیدنش دلم قرص شد. از بودنش راضی‌ام. چیزهای کوچک خوش‌بختی. میل به توالت فرنگی، اما معنای دیگری هم برایم داشت. آن هم زانودرد بود. این‌که سن آرام‌آرام بالا می‌رود. می‌خزد و بالا می‌رود. زانوها اصولاً واقعیت را به آدم می‌گویند.
امسال هم در این‌جا نوشتم. شاید سال آینده هم این کار را ادامه بدهم. خرس ازم خواسته بود، یعنی ازم دعوتم کرده بود در بازی وبلاگی که راه افتاده شرکت کنم. این‌که چرا وبلاگ می‌نویسم. خیلی فکر کردم، چه بنویسم. چیز زیادی برای نوشتن یادم نیامد. فقط تیترش را پیشم داشتم. دوست داشتم اگر چنین پستی نوشتم، برایش تیتر بزنم «غزلی در بلاگ نوشتن». فکر کنم این‌جا را مانند یک سنگر حفظ کنم. چون این‌جا بوده که خودم بوده‌ام. گاهی خودم نبوده‌ام. پشت‌اش پنهان می‌شوم. خودم را آشکار می‌کنم. واقعیت را می‌نویسم. دروغ می‌نویسم. چندسال پیش، اواخر سال، تصمیم گرفتم برای مدتی فقط لم بدهم و فیلم ببینم و کتاب بخوانم و هرچه دلم خواست بخورم و هروقت دلم خواست بخوابم و هروقت دلم خواست بیدار بشوم و هر کار دیگری دلم خواست بکنم و مجبور نشوم به هیچ‌کس، به خودم هم هیچ توضیحی بدهم و خوش بگذرانم. اما یک‌جایی در دلم، یک نوای درونی را می‌شنیدم که می‌گفت این‌ها زر مفت است. روزهای بعدش آمدند تا بفهمم همین‌طور بوده. لم دادم، نه که نداده باشم اما نه حوصله‌ی فیلم دیدن داشتم و نه کتاب خواندن. نه چیزی بود بخورم و نه خوابم می‌آمد. هیچ‌کاری هم برای انجام دادن نداشتم. پس شروع به وبلاگ نوشتن کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر