شنبه

میدان تیر پشت پادگان بود. پشت تپه‌هایی نه‌چندان رفیع. سه آدمک چوبی آن‌طرف گذاشته بودند. اندازه‌ی سرهای‌شان با نیم‌تنه‌شان متناسب نبود. کله‌های‌شان بیش از اندازه بزرگ بود. به موازات آن آدمک‌ها، هجده‌متری آن‌طرف‌تر روی زمین دراز کشیده بودیم. سه فشنگی که به‌مان داده بودند، توی خشاب گذاشتیم و شروع به تیرانداختن کردیم. سه‌نفر بودیم. سه‌بار تیرانداختیم. نه‌بار صدای شلیک‌مان را فرمانده شنید. صدای شلیک می‌رفت به سمت کوه‌هایی که در شمال‌مان بود و برمی‌گشت. انگار آن‌طرف کوه‌ها هم هم‌زمان با ما، عده‌ای دارند به آدمک‌هایی شلیک می‌کنند. فرمانده داد زد بلند شید. بعد رفت سمت آدمک‌ها. شنیده بودیم که بیست‌سال است که آن آدمک‌ها را عوض نکرده بودند. تا حالا سربازی نتوانسته بود به آن‌ها شلیک کند. فرمانده گفت ام‌روز هرکس تیرش به آن‌ها بخورد،‌ سه روز از هر کاری معاف می‌شود، الّا نگهبانی. از جایی که ایستاده بودیم، نمی‌توانستیم ببینیم آیا تیرهای‌مان به آدمک‌ها خورده یا نه. سرباز دوم چندقدمی به سمت آدمک‌ها، پشت سر فرمانده برداشت. فرمانده همان‌طور که پشتش به ما بود گفت جلو نیا. برگرد. او را دیدیم که رفت روبه‌روی آن سه آدمک ایستاد و سرش را نزدیک آن‌ها کرد. دستی روی آن‌ها کشید و برگشت. شش‌ــ‌هفت متری ما که رسید داد زد، تو... یکی از تیرهایت به آدمک خورده. سرباز اول و دوم هم‌دیگر را نگاه کردند. فرمانده داد زد پوکه‌های‌تان را پیدا کنید. سه پوکه‌های‌مان. دولّا شدیم و شروع کردیم روی زمین خاکی دنبال پوکه‌ها. نیم‌ساعتی طول کشید. خورشید داشت پایین می‌رفت. آن دو سرباز سه پوکه‌شان را پیدا کردند. رفته بودند اطراف فرمانده راه می‌رفتند. از گوشه‌ی چشم می‌دیدم که من را نگاه می‌کنند. همه‌جای محوطه را گشتم. وجب به وجب با پایم خاک و سنگ‌ها را کنار می‌زدم. حتا جاهایی را گشتم که ممکن نبود پوکه آن‌جا پرتاب شده باشد. برگشتم پیش فرمانده. دستش را دراز کرد. دو پوکه را کف دستش گذاشتم. از تپه‌ها که پایین می‌آمدیم غروب شده بود. از شهر صدای اذان می‌آمد. مؤذن از آن‌هایی بود که چیزهایی به اذان اضافه می‌کرد. سرباز دوم گفت چه اشکالی دارد بعد از این همه‌سال یک‌کم تغییر. دو سرباز پشتِ سرِ من و فرمانده که شانه‌به‌شانه هم راه می‌رفتیم، می‌آمدند. فرمانده نگاهم نمی‌کرد. گفت برمی‌دارن سر پوکه‌ها را سوراخ می‌کنند و با نخ آن را می‌ندازن گردن‌شون. یادگاری مثلن. یا می‌دن به زن‌شون، نامزدشون، ننه‌شون، هرکی که دارن. پوکه‌ی سوم تو هم عاقبتش اینه. رسیدیم پادگان. منتظر دستورش بودم. سه‌روز رفتم انفرادی. بیرون که آمدم غروب بود. یک‌ساعت بعدش رفتم سر پست نگهبانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر