پنجشنبه

- چگونه تمام شد؟
یک‌روز عصر بود. گفتیم امشب خانه را تمیز می‌کنیم و دیگر همین‌جا تمام می‌شود. یعنی من تمامش کردم. برایش قصه‌ی مردی را گفتم که دوستم بهم گفته بود. بهم ماجرای پیرمردی در زندان را تعریف کرده بوده که وقتی حوله‌ی حمامش را روی دوشش می‌انداخته، به هم‌بندی‌هایش می‌گفته «بچه‌ها یکی‌تون قوطی نوشابه رو برام بیاره.» آخرهای دوش گرفتنش داد می‌زده: «قوطییییی... قوطییییی...» یکی از بچه‌ها هم می‌رفته سر یخچال و قوطی نوشابه را برمی‌داشته و می‌رفته به او می‌داده. او هم توی بخار حمام، نوشابه‌اش را سر می‌کشیده. بهم می‌گفت از این کار یعنی خوردن نوشابه توی حمام کیف می‌کرده. این کار را برحسب عادت انجام می‌داده. برای هم‌بندی‌هایش تعریف کرده که چه‌طور سال‌ها در حمام نوشابه می‌خورده. و چه‌طور سال‌ها زنش در حمام را باز می‌کرده و قوطی نوشابه را به دستش می‌رسانده. مانند یک‌جور مناسک مذهبی. عادت‌ها؛ آن‌ها سخت‌جان اند. اما بالاخره یک‌روز، یک‌روز خیلی معمولی تو را ترک می‌کنند.

- بعد از آن عصر و فردایش چطور گذشت؟
هوووووم... خب، تا مدت‌ها آپارتمانم همیشه بوی او را می‌داد. وقتی می‌خواستم اسباب‌کشی کنم،‌ وقتی مستأجرهای جدید می‌آمدند، متوجه این بوی خاص می‌شدند. ازم سؤال می‌کردند این بوی چیه؟ من نمی‌توانستم توضیح صریحی در این‌باره بدهم. فردا و فرداهای آن روز آمدند و من هر روز نشانه‌های آن رابطه را توی آن خانه پیدا می‌کردم.

- بیش‌تر توضیح می‌دهید؟
هنگام تمیزکردن خانه، سنجاق‌سر پیدا می‌کردم. یا کشِ مو. آن‌ها همیشه خود را به‌طور شگفت‌انگیزی از چشم‌ها پنهان می‌کنند؛ لای درزهای کاناپه می‌روند، لای تشک و جداره‌ی چوبی تخت خودشان را قایم می‌کنند. تمام آن سنجاق‌سرها و چیزهایی مثل آن را با دقت روی یکی از طبقات کتاب‌خانه کنار هم می‌چیدم. تا مدت‌ها وقتی جاروبرقی را خاموش می‌کردم، میله‌ی آن را سروته می‌کردم و برس آن را می‌دیدم. موهای او بود که دور برس جاروبرقی پیچیده بودند. او چیز زیادی از خودش به‌جای نگذاشت. بزرگ‌ترین‌شان، یک جفت جوراب بود. که سرشان را کرده بود توی هم و من یک هفته بعد از آن عصر، آن را توی ماشین لباس‌شویی پیدا کردم. هیچ‌وقت آن جوراب‌ها را از توی ماشین لباس‌شویی درنیاوردم. هیچ‌وقت به آن جوراب‌ها دست نزدم. روبه‌روی ماشین لباس‌شویی می‌ایستادم و به آن جفت جوراب نگاه می‌کردم. بعد لباس‌های کثیفم را داخل ماشین می‌انداختم. ماشین را روشن می‌کردم. شست‌وشو که تمام می‌شد، در ماشین را باز می‌کردم و لباس‌ها را درمی‌آوردم، الّا آن جوراب‌ها را. سال‌های سال. سرم را داخل می‌بردم و می‌دیدم که پرز گل‌های روی جوراب ریش‌ریش شده بودند. از بس که شسته شده بودند. شسته شده بودند و و آن داخل خشک شده بودند. و دوباره شسته شده بودند و خشک شده بودند.

- ماجرای نامه چیست؟
زمستان دوازده‌سال پیش بود. هم‌چو روزهایی بود. ساعت‌های زیادی را به تایپ‌کردن می‌گذراندم. با سماجت، در سکوت، می‌نوشتم؛ تایپ می‌کردم. در حالت بسیار ناراحتی روی کیبورد قوز می‌کردم و می‌نوشتم. تایپ کردن را خیلی زود یاد گرفتم. البته تایپ یک‌انگشتی را. آدم‌هایی را دیده بودم که می‌توانستند هم‌زمان تایپ کنند و هم‌زمان حرف هم بزنند. به ندرت سرشان را پایین می‌آوردند و نگاهی به کیبورد می‌انداختند. ولی این کار از من برنمی‌آمد. روش تایپ‌کردنِ من نیازمند تمرکز حواس کامل بود. همین باعث می‌شد انگشتانم، مچ دستم درد بگیرد و به اعصابم فشار بیاید. زمستان دوزاده‌سال پیش بود و من داشتم با اولین کامپیوترم که سال‌ها بهش خو کردم، تایپ می‌کردم. دوازده‌سال پیش بود و هزار هزار کلمه تایپ می‌کردم و پیش می‌رفتم. مشغول نوشتن نامه بودم. نامه عبارت بود از یک سلام در اولین خط و چندین و چندین خط و پاراگراف بعد از آن. وقتی تمام شد دیدم هر چند جمله اسم او را نوشته‌ام. بی‌آن‌که قصدی داشته باشم. اسمش را پیش خودم صدا کرده بودم. گفتن اسمش راحت بود، و مدت‌های مدیدی عادت داشتم اسمش را بگویم. بعد از آن عصر هم یک‌بار دیگر اسمش را گفتم. این‌بار بلند گفتم. و بعد از آن هم شد که اسمش را بگویم.

- وقتی رفته بود؟
بله، وقتی رفته بود.

- چرا؟
عادت.

- چگونه آغاز شد؟
بی‌آزارترین‌موجود را در مهمانی دیده بودم. اسمش را گذاشته بودم بی‌آزارترین‌موجود. این اسم را همان شب‌های آخر رویش گذاشتم. موهایی پرپشت و سیاه داشت. داشتم او را به کافه دعوت می‌کردم. از سر ناچاری بود. چون مطمئن نبودم که دیگر بتوانم پیدایش کنم. داشتم او را می‌دیدم که سرش را توی کوله‌اش کرده بود و دنبال کاغذ می‌گشت. کوله‌ای به‌هم‌ریخته. پشت‌سرهم چیزهایی از کوله درمی‌آورد و به من می‌داد تا نگه‌شان دارد. کرم، عطر، دستمال‌کاغذی، پلاستیک دستمال‌کاغذی، سیگار، پلاستیک جعبه‌ی سیگار، چند کتاب، درِ خودکار، خودِ خودکار، دسته‌ای از کاغذ که لبه‌شان پاره یا تا خورده بود و... خیلی وقت است که از آن شب گذشته. تنها چیزی که از آن شب یادم مانده این است که تمام‌مدت در راه برگشت به خانه، کاغذ را توی جیبم در مشتم می‌فشردم که یک‌وقت گمش نکنم.

* تکه‌ای از گفت‌وگوی توماس هارتمن با مجله‌ی «بلک دریم».
* ترجمه: خودم.

سه‌شنبه

ولنجک

مهناز هفته‌ای دوبار پدرش را می‌بیند. شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها، عصرها. بعد از کارش می‌رود و پدرش را می‌بیند. تقریباَ به فاصله هر سه‌روز یک‌بار. وقت را این‌جوری تنظیم کرده. ساعت‌ها در ترافیک است تا به آسایشگاه در ولنجک برسد. پدرش هشتاد سال دارد. سال‌های پایان عمرش را در آن آسایشگاه می‌گذراند. سه‌شنبه عصرها، معمولاً مهناز او را برای شام بیرون می‌برد. گشتی در شهر می‌زنند. مهناز بهم گفته وقتی پدرش روی صندلی جلوی ۲۰۶ می‌نشیند و دارد کمربند ایمنی او را می‌بندد، پدرش به او می‌گوید «تو کی هستی؟» مهناز هم جوابش را مانند گذشته، مانند همیشه می‌دهد: «مهناز.» پدرش هم می‌گوید: «خوب است.» مهناز در را می‌بندد و بدو از جلوی ماشین رد می‌شود و می‌آید و پشت فرمان می‌نشیند. پدرش مانند همیشه می‌گوید: «کجا می‌ریم؟» مهناز می‌گوید: «بیرون.» پدرش می‌گوید: «خوب است.»
پدر مهناز آلزایمر دارد. بیماری‌اش از سال‌ها پیش آغاز شده و اکنون به نقطه‌ی اوج و البته ثابتش رسیده است. مهناز بهم گفته در این دو روزی که می‌رود و پدرش را می‌بیند روزهای خاصی برای او هستند. جمله‌ی دقیق مهناز این است: «موقعی که با هم‌ایم خوش می‌گذرونیم.» این را هم بهم گفته که هیچ‌وقت صبح روزهایی که در خانه‌اش، وقتی پدرش را در رخت‌خوابش، خیس در ادرار می‌دیده، یا شب‌هایی که او را می‌دیده در خانه پرسه می‌زند و اسم زنش را صدا می‌کرده فراموش نمی‌کند. در آن شب‌ها او بلند می‌شده و پدرش را دوباره به رخت‌خوابش برمی‌گردانده و خودش به اطاقش برمی‌گشته و ساعت‌ها به سقف اطاق خیره می‌شده تا دوباره خوابش بگیرد.
سه‌شنبه‌ها، برای شام، مهناز پدرش را به رستوران پردیس می‌برد. با این‌که پنج‌سال بیش‌تر است که سه‌شنبه‌ها شام را در همین رستوران می‌خورند، پدرش تقریباً با یک لحن همیشگی این را می‌گوید: «این‌جا خوبه. بازم بیاییم این‌جا.» همیشه مهناز برای پدرش جوجه‌ی بدون استخوان، لوبیا و نخود و سبزیجات به همراه سالاد سفارش می‌دهد. وقتی اولین تکه‌ی جوجه را در دهانش می‌گذارد، به مهناز می‌گوید جوجه‌های زنش بهتر است: «فقط او می‌تونست توی جوجه‌ها را ببینه که پخته‌ان یا نه. یادته که؟ سُسش رو یادته؟»
در آسایشگاه پدر را به‌عنوان یک مرد عصبانی می‌شناسند. کم‌تر با کسی حرف می‌زند. حتا مهناز یک‌بار در چارتِ پدرش این عبارت را دیده: «داد می‌زنه.» پدرش در هر دوره‌ی یکی- دو ماهه، یک جمله را بیش‌تر از همه‌ی جملات تکرار می‌کند. پرستاران به مهناز گفته‌اند گاهی کلماتی که پدرش استفاده می‌کند برای فضای عمومی آسایشگاه، به ویژه وقتی بیش‌تر ساکنان آن‌جا در سالن جمع اند، مناسب نیست. «شکمم کار می‌کنه. شکمت کار می‌کنه؟ خوبه که شکمت کار کنه.» این را پدرش چند سه‌شنبه پشت‌سرهم به گارسون‌های پردیس، وقتی سر میز آن دو می‌آمدند تا سفارش غذا بگیرند گفته بود. همین را در آن یکی- دوماه صدها بار به پرستاران آسایشگاه و هم‌سایه‌هایش گفته بود. گاهی هم یک تکه‌شعر را برای هفته‌ها تکرار می‌کند. مهناز می‌گوید سر یک‌چهارراه، مردی کنار پنجره‌ی پدر آمد تا سی دی بفروشد. پدر رو به مرد، می‌گفت: «شب نیست، ماه نیست، در نیست، راه نیست.» دست‌فروش دستش را بالا آورده بود و آن را می‌چرخاند. مهناز بهم گفت، دست‌فروش تکرار می‌کرد «چی می‌گی؟... چی می‌گی؟» شیشه بالا بود.
مهناز بهم گفته پدرش «منکر می‌شود». منکر کارهایی که می‌کند. مثلاً گاهی از دور، غذاخوردن پدرش را تماشا می‌کند. مهناز بهم گفته نمی‌داند چرا این کار را می‌کند. می‌بیند پدر هنوز خودش قاشق را بالا می‌آورد و توی دهانش می‌گذارد. این فرایند تقریباً دو دقیقه طول می‌کشد. بعد از خوردن هر قاشق هم مکث طولانی می‌کند. وقتی پرستاران می‌خواهند به او کمک کنند، داد می‌زند. حتا نمی‌گذارد برایش پیش‌بند بگذارند. مهناز منتظر می‌شود تا ناهار پدر تمام بشود. بعد جلو می‌رود و وقتی به پدرش می‌گوید «سلام بابا» و می‌پرسد: «غذا چی بود؟» پدرش می‌گوید «ناهار نخوردم. هیچ‌چی نخوردم.» حتا یک‌بار خانم ستوده سرزده در اطاق پدر را باز می‌کند. پدر را می‌بیند که کنار پنجره روی صندلی نشسته و سیگار می‌کشد. خانم ستوده با جیغ و داد جلو می‌رود و می‌گوید: «این چیه؟» پدر می‌گوید: «چی؟» خانم ستوده می‌گوید: «سیگار!» پدر می‌گوید: «برای من نیست.» مهناز بهم گفت البته پدرش راست گفته.
مهناز می‌گوید همیشه وقتی در کنار پدرش فاصله‌ی در آسایشگاه تا ماشین، یا فاصله‌ی ماشین تا در آسایشگاه راه می‌رود، وقتی بازوی پدرش را گرفته، از پدرش صدای ساییده‌شدن پلاستیک می‌آید. مهناز می‌گوید همیشه سه‌شنبه‌ها وقتی از رستوران برمی‌گردند، بوی بدی تمام ماشین را می‌گیرد. این بو همراهش هست تا وقتی پدرش را پیاده می‌کند و می‌برد کنار تختش در آسایشگاه می‌گذارد.
پدر توی ماشین می‌پرسد: «تو کی هستی؟»
مهناز می‌گوید: «من دخترتم؛ مهناز.»
پدر می‌گوید: «مهناز یادم می‌آید. اما اون مُرده.»
مهناز می‌گوید: «نه بابا. اون شهناز بود. شهناز مُرده. زنت.»
مهناز و پدرش سکوت می‌کنند. مهناز منتظر می‌شود تا پدر چیزی بگوید. پدرش حرفی نمی‌زند. مهناز می‌گوید: «سرطان داشت.»
در آخر روزهای شنبه و سه‌شنبه، در تمامی این سال‌ها وقتی مهناز از پدرش خداحافظی می‌کند، پدر می‌گوید: «ممنون.»

* به مهناز می‌گویم، از آلزایمر می‌ترسم. وحشتم از آلزایمر است. فراموش‌شدن را می‌فهمم. همه‌ی آدم‌ها یک‌روزی بالاخره فراموش می‌شوند. این حرف‌ها که نه آدم جایش در قلب و روح و فلان آدم‌های دیگر می‌ماند، زر است. یکی از این نقطه‌های گرد تو خالی، در نمودار چرخه‌ی حیات، همین فراموش‌شدن است. اما فراموش کردن، می‌ترسم. یک‌جایی خواندم، نمی‌دانم کجا بود، درباره‌ی آلزایمر بود که خوبی‌اش این است که هر روز با آدم‌های جدیدی آشنا می‌شوی. از این رنج بیش‌تر؟
به مهناز می‌گویم درباره‌ی این مسائل هم دیگر نمی‌شود با خانواده حرف زد. همین چندروز پیش دوباره ترس از آلزایمر سراغم آمد. مادرم روی مبل لم داده بود. بهش از ترسم گفتم. از بالای عینک نگاهم کرد، «آلزایمر ژنیه.» گفتم «نه این‌که در خانواده‌مان نبوده.» گفت «کم‌رنگ بوده.» گفتم «بله خب. پُررنگی و کم‌رنگی معنی واحدی ندارد.» بعد برایش از خوابی گفتم که چندبار دیده‌ام. در هوایی گرفته، آسمانِ خاکستری، خودم را می‌بینم که با شلوارک و تی‌شرتی کنار دریا، در ساحل ایستاده‌ام. با دمپایی. موها و ریش‌هایم سفید است. دریا خشک است و برهوت. دریا یک بیابان وسیع است. باد می‌وزد و لای موها و ریش‌هایم می‌رود. باد به لبه‌های شلوارکم می‌خورد. مور مورم می‌شود. کنارم آفتابه‌ای قرمزرنگ است. باد می‌آید و آفتابه را می‌اندازد. من دولّا می‌شوم و آفتابه را صاف می‌کنم. می‌ایستم. دوباره باد می‌آید و آفتابه را می‌اندازد. من دولّا می‌شوم و آفتابه را صاف می‌کنم. می‌ایستم. دوباره باد می‌آید و آفتابه را می‌اندازد. من دولّا می‌شوم و آفتابه را صاف می‌کنم. می‌ایستم. دوباره باد می‌آید و آفتابه را می‌اندازد و من دولّا می‌شوم و آفتابه را صاف می‌کنم و مور مورم می‌شود.

این نوشته هم تقدیم به تو مهناز
و تقدیم به پدرت.

یکشنبه

یکی به نام بابک کمانگیری تکه‌هایی از پست‌های این‌جا را برمی‌دارد، با جملاتی بی‌ربط به‌هم وصل می‌کند و توی فیس‌بوکش می‌گذارد. پست‌هایی که یکی دو سال پیش، حتا سه‌سال پیش نوشته‌ام. البته که یکی از پست‌های اخیر این‌جا را هم بی‌نصیب نگذاشته. مثلاً این استاتوسش را از این پست برداشته. یا این یکی را از این‌جا. این استاتوسش دیگر خیلی خنده‌دار است. نه تنها مخلوطی از این و این پست است بلکه من در یکی- دو پستم، بعد از نوشتن، مثلاً بند سه را به هر دلیل حذف کرده‌ام. نتیجه‌اش شده این: «۳- حذف شد.» این بنده‌خدا همین را هم برداشته قاطی دیگر استاتوسش گذاشته. انگار این یک تکنیک است. این نوشته‌اش هم کپی پست‌های دیگر این‌جاست؛ مثل این. یا این نوشته‌اش، که جملات این پستم را برداشته. این استاتوسش هم کپی دو پست من است که قاطی هم کرده؛ این و این. این را از این‌جا بلند کرده حتا با عکسش. از همه غم‌انگیزتر پستی بود که برای پدربزرگم آقاجون نوشتم و مرگش. برداشته با یک پست دیگر از این‌جا یکی کرده شده این استاتوس مسخره. این استاتوسش انگار نوشته‌اش توی روزنامه‌ی «اعتماد» بوده. بند اول نوشته با اندکی تغییر از این پست کپی کرده. و...
پست‌هایی این‌جا گذاشته‌ام که ته‌ش زده‌ام خاطرات بالکان، میروسلاوحمیدزیچ. آن را هم کپی کرده، عیناً. زیر یکی‌شان آقای بابک کمانگیری نوشته:
«از ظهر تو مطب دارم آهنگِ "تصويرِ رويا" ى داريوش و گوش ميدم. فكر كنم حميدزيچ موقع نوشتن اين تكه از كتابش داشته همينو گوش مى كرده؛فكر نمى كنم،يعنى مطمئنم» در کامنت‌ها یکی ازش سؤال کرده: چه خوبه این... کدوم انتشاراتی چاپ شده؟ کمانگیری هم جواب داده منم قسمت‌هایی از کتاب رو برام میل کردن. فکر کنم غیرمجاز باشه.
متأسفم برای چنین آدمی.
پایین‌تر نرفتم ببینم دیگر چه‌خبر است.
نوشته‌های این‌جا بخشی از خاطراتم هستند. خاطراتی از مکان‌ها، زمان‌ها، خاطراتی از اتفاقاتی که برای من یا اطرافیانم رخ داده است. این‌ها مثل خاطرات تمامی آدم‌ها یگانه‌اند. بخضی از نوشته‌های این‌جا حرف‌هایم در خلوتم هستند، مثل تمامی خلوت‌های آدم‌ها، آن‌ها هم یگانه‌اند. درباره‌ی خانواده‌ام. خانواده‌ی هر آدمی نیز یگانه‌ است. بعضی از کپی‌هایش، از نوشته‌هایی بوده که مخاطبم خاص بوده. مثلاً من برای بلقیس‌نامی پستی نوشته‌ام. یعنی این بنده‌خدا هم منظورش بلقیس بوده؟ اگر بوده که باید بلند شوم بروم سراغش. اگر منظورش بلقیس نبوده، که باز هم باید بروم سراغش.
حالا اگر کسی این‌جا را می‌خواند و اکانت فیس‌بوک دارد، برود پیامی، پیغامی، کامنتی بگذارد، از قول من به‌ش بگوید، یا اصلاً از قول خودش که «نکن آقا. زشت است. قبیح است.»

شنبه

راز تغییر فصل‌ها

سلام اندرو
خیلی وقت است که ازت خبر نداشتم. همین الآن این عکست را که برایم فرستادی می‌دیدم. در ای‌میل قبلی گفته بودی به یاکون رسیده‌ای و داری برایم از ایستگاه قطار ای‌میل می‌زنی. حالا این عکس را برایم فرستادی. زیرش نوشته‌ای در نزدیکیِ وین‌رایت. که رفتم و از روی نقشه پیدایش کردم. پیدایت کردم. اصلاً فکر نمی‌کردم شیر آبی این‌قدر بزرگ باشد. کله‌اش دو برابر کله‌ی توست. با این‌که تو جزو سرگنده‌ها به حساب می‌آیی. خودت می‌دانی که با همه‌ی علاقه‌ام تاکنون هیچ‌وقت نتوانسته‌ام شیر آبی را از نزدیک ببینم. پارسال یک آگهی توی روزنامه‌ای دیدم با این عنوان که «نمایش حیرت‌انگیز شیر دریایی در دلفیناریوم برج میلاد با حامد مهدوی.» توی فکرم بود که هر جور که شده بروم و شیر دریایی را بالاخره از نزدیک ببینم. اما نشد. نتوانستم. چندروز بعدش هم دوباره چشمم به آن آگهی افتاد. این‌دفعه زیرش نوشته شده بود «۵۰% تخفیف.» یک خط پایین‌ترش هم زده بودند «پرداخت تنها ۱۰۰۰۰ تومان به‌جای ۲۰۰۰۰ تومان.» که البته فرقی برایم نمی‌کرد. باز هم نتوانستم بروم. اندرو توی عکسی که برایم فرستادی دیدم این شیر دریایی از تو خوش‌حال‌تر به نظر می‌رسد. یک شگفتی، یک لبخند کوچک توی صورتش هست که در چهره‌ی تو اصلاً نیست؛ نمی‌بینم. انگار که او دنبال تو برای سلفی گرفتن آمده و حالا موفق شده. او سرش را بیش‌تر از تو به سمتِ سرت کج کرده، نزدیک کرده. تو امّا، هیچ‌چی. 

اندرو عزیز
در محل، هرکی که می‌مُرد، می‌رفتند مرضیه‌خانم را صدا می‌زدند. همیشه هم دخترش همراهش بود. وردستش بود. مرضیه‌خانم می‌آمد، بالای سر میت می‌نشست، مچ میت را می‌گرفت و نگه می‌داشت، پلک‌های میت را باز می‌کرد، توی چشمان میت نگاه می‌کرد و آخرش هم آگهی فوت صادر می‌کرد. از دخترش مریم می‌خواست از توی کیسه‌ی پارچه‌ای که همیشه رو دوش مریم بود، استامپ را به او بدهد. استامپ را می‌گرفت و روی زانویش می‌گذاشت. نوک انگشتش را ها می‌کرد، می‌زد توی استامپ که جوهرش آبی بود، بعد می‌چسباند پای برگه. امضا هم می‌کرد. از کس‌وکار میت هم می‌خواست زیر برگه را امضا کنند. پول خوبی گیرش می‌آمد. هفت‌ــ‌هشت‌ساله بودم. سرهنگ توفیقی مرده بود. سرهنگ توفیقی سرهنگ ارتش بود. پست و مقامی هم داشت. همین که اعدام نشده بود کافی بود برای این‌که هرچند روز یک‌بار بگوید «خدا رو شکر». خیلی کم از خانه‌اش بیرون می‌آمد. بچه‌هایش از ایران رفته بودند. کسی را نداشت. توی تخت‌خوابش مرده بود. هم‌سایه‌ها توی خانه‌ی سرهنگ جمع شده بودند. مرضیه‌خانم هم آمد. کنار تخت‌خواب روی صندلی نشست. سرهنگ روی تخت خوابیده بود. یقه‌اسکی کرم‌رنگ تنش بود. توی اطاق بودم. رفتم جلو و از مرضیه‌خانم پرسیدم «راز تغییر فصل‌ها رو می‌دونی؟» گفت «الآن کار دارم.» کارش که تمام شد دوباره ازش پرسیدم «راز تغییر فصل‌ها رو می‌دونی؟» ترش کرد. به مریم اشاره کرد و گفت «باید جلوی این بچه این رو بپرسی؟» از اطاق بیرون رفت. بیرون، دم در، داشت نوک کفش‌هاش را روی زمین می‌زد تا جا برای پاشنه باز شود. کنار مادرم ایستادم. بهش گفتم «راز تغییر فصل‌ها رو می‌دونی؟» گفت «این سؤال جاش این‌جاست؟ توی راه‌پله؟» از مادرم خداحافظی کرد. دنبالش رفتم. وسط‌های کوچه رسیده بودیم. ازش پرسیدم «راز تغییر فصل‌ها رو می‌دونی؟» برگشت نگاهم کرد. گفت «نه.» گفت «شاید سرهنگ می‌دونست.»

اندرو؛ رفیقم
سال‌هاست توی تخت‌طاووس، نرسیده به ولیعصر پیرمردی پشت جعبه‌ی شیشه‌ای می‌نشیند و آدامس و سیگار و فندک و کبریت می‌فروشد. همه‌ی آن‌چه را که لازم است، دارد. من هم سال‌هاست که مسیرم از همان‌طرف‌هاست. سال‌هاست چند قدمی که نزدیکش می‌شوم، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید «ما را چه می‌شود؟» بهش می‌گویم «یه کنت چهار.» می‌گوید «انسان چیست؟» بهش می‌گویم «یه بسته هم آدامس موزی بده.» می‌گوید «تاریخ محل صیرورت روحه.» پول را بهش می‌دهم. می‌گوید «هگل می‌گه.»

اندرو؛ دوست گرامی‌ام
برایت سال‌ها پیش نوشته بودم که رفته‌ام توی نجاری حمید کار می‌کنم. حمید پسر صادق‌بابا. گفته بودم بعد از خشک‌سالی او هم مثل خیلی‌های دیگر، داروندارش را جمع کرد و آمده بود تهران. صادق‌بابا خودش در رزّاق ماند. به حمید گفته بود «کجا بیام؟» همان هفته‌های اول بود، یک‌روز صبح حمید رفت تا سفارش‌هایی را که از حسن‌آباد گرفته بود، تحویل دهد. علی‌رضا را هم با خودش بُرد. هیچ‌کس نبود. رفتم وپشت‌سرشان در را بستم. یک تخته‌چوب بزرگی گوشه‌ی نجاری بود. نه سوهان خورده بود و نه تراش دیده بود. هفته‌ها همان‌جا، آن گوشه بود و کسی دست بهش نمی‌زد. شروع کردم روی آن کار کردن. با هر ابزاری که آن‌جا بود روی تخته‌چوب کار کردم؛ ارّه‌ی برقی، ارّه‌ی دستی، سنباده‌ی برقی، سنباده‌ی دستی، چکش، تیشه، رنده، فرز و... . می‌خواستم شکلی به آن تخته‌چوب غول‌پیکر بدهم. از تخته‌چوب می‌کاستم و پیش می‌رفتم. نجاری پُر شده بود از گرده‌های چوب. و من به کارم ادامه می‌دادم. می‌توانم بگویم به دنبال حقیقت بودم. پرسش اساسی‌ام این بود: حقیقت کجای این چوب نهفته است؟ برای پیدا کردنش باید زواید را از بین می‌بردم. حذف خطاها. هم‌چون میکل‌آنژ که از تخته‌سنگی، مجسمه‌ای بیرون می‌کشید. در پی هم‌چو چیزی بودم. حمید که در فلزی نجاری را باز کرد، فهمیدم شب شده. عینک محافظ را از روی صورتم برداشتم. جلو آمد و بالای سر چیزی که درست کرده بودم ایستاد. بعد نشست و آن را برداشت. دستش را جلو آورد و آن را بهم داد. یک تکه‌چوب که اندازه‌اش دو سه برابر لوبیاچیتی بود. به علی‌رضا که هنوز دمِ در ایستاده بود گفت «برق‌ها رو خاموش کن. بریم.» فقط همین را گفت. بعد بیرون رفت. آن تکه‌چوب را لای دستمال‌کاغذی گذاشتم. در راه خانه، توی اتوبوس، هرچند دقیقه یک‌بار سرم را از روی شیشه‌ی چرب اتوبوس برمی‌داشتم، دستمال‌کاغذی را از جیب کاپشنم بیرون می‌آوردم و بازش می‌کردم. آن تکه‌چوب را نگاه می‌کردم؛ حقیقت را. در همان مدت‌زمان کوتاه اسم برایش انتخاب کرده بودم: «کوهستانِ فوجی».

اندرو
این هفته‌ها، این شب‌ها توی خانه‌ام، توی آشپزخانه، سرِ کار، وقتی که ویلا را رد می‌کنم و می‌رسم به شهید قرنی، وقتی روی نیم‌کت پلاستیکیِ ایستگاه اتوبوس توی بهار نشسته‌ام، در تمامی این‌ها، قیافه‌ام شبیه این شده: «قلی‌خان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن‌وسال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می‌تونم تنهایی هزارتا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه‌حرف، پا جونش وایستاد و هزارتا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت هزارتات تموم شد؛ حالا ببینم عرضه‌‌ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟... نشد، نشد... نتونست... و مشغول‌الذمه‌ی خودش شد. تقاص از این بدتر؟»

اندرو؛ آشوبم.
«تا پل سیدخندان دو دقیقه.» روی تابلوی دیجیتالی این نوشته شده بود. آن را در اتوبان رسالت، سرِ چهارراه مجیدیه زده‌اند. هر روز آن را می‌بینم. گاهی وقت‌ها که شلوغ است دو دقیقه می‌شود سه دقیقه، چهار دقیقه، پنج دقیقه. از پنج دقیقه ندیدم که بیش‌تر شود. تابلوهای به‌دردبخوری هستند. برای این‌که بفهمی کِی به پل سیدخندان می‌رسی. اصلاً به پل سیدخندان می‌رسی یا نمی‌رسی و باید بگذاری یک‌روز دیگر به پل سیدخندان بروی. سه‌ماه پیش دیدم «تا پل سیدخندان سه دقیقه» عوض شد و نوشته شد «افشین، لیلا پل سیدخندان نمی‌آید. دیگر جایی نمی‌آید. به خانه‌ات برگرد.» افشین را نمی‌شناسم. اما مطمئن بودم افشین یکی از عابرانی بود که داشت در پیاده‌رو به سمت سیدخندان می‌رفت. دوــ ‌سه روز بعد از آن دیدم روی تابلو نوشته شد: «فلانی، فلانی نیم‌ساعت دیرتر به پل سیدخندان می‌رسد، نگران نباش.» مثل یک رمز بود. مخاطب خاص داشت. چنین اعلان‌هایی را در روزها و هفته‌های بعدش دیدم. یک‌روز دیدم نوشته شد «منوچهر نان بگیر.» بعد دوباره عوض شد و نوشته شد «تا پل سیدخندان دو دقیقه.» ام‌روز صبح اتوبان رسالت خلوت بود. روی اولین صندلی، کنار درِ جلویی اتوبوس نشسته بودم. از دور دیدم «تا پل سیدخندان یک دقیقه» عوض شد؛ شد «فیدل، ارنستو رفت. انقلاب به پایان رسید.» راننده سرش را پایین آورد تا بتواند روی تابلو را بخواند. از زیر تابلو گذشتیم. راننده پایش را روی گاز گذاشت. کم‌تر از یک‌دقیقه به سیدخندان رسیدیم.
میدان تیر پشت پادگان بود. پشت تپه‌هایی نه‌چندان رفیع. سه آدمک چوبی آن‌طرف گذاشته بودند. اندازه‌ی سرهای‌شان با نیم‌تنه‌شان متناسب نبود. کله‌های‌شان بیش از اندازه بزرگ بود. به موازات آن آدمک‌ها، هجده‌متری آن‌طرف‌تر روی زمین دراز کشیده بودیم. سه فشنگی که به‌مان داده بودند، توی خشاب گذاشتیم و شروع به تیرانداختن کردیم. سه‌نفر بودیم. سه‌بار تیرانداختیم. نه‌بار صدای شلیک‌مان را فرمانده شنید. صدای شلیک می‌رفت به سمت کوه‌هایی که در شمال‌مان بود و برمی‌گشت. انگار آن‌طرف کوه‌ها هم هم‌زمان با ما، عده‌ای دارند به آدمک‌هایی شلیک می‌کنند. فرمانده داد زد بلند شید. بعد رفت سمت آدمک‌ها. شنیده بودیم که بیست‌سال است که آن آدمک‌ها را عوض نکرده بودند. تا حالا سربازی نتوانسته بود به آن‌ها شلیک کند. فرمانده گفت ام‌روز هرکس تیرش به آن‌ها بخورد،‌ سه روز از هر کاری معاف می‌شود، الّا نگهبانی. از جایی که ایستاده بودیم، نمی‌توانستیم ببینیم آیا تیرهای‌مان به آدمک‌ها خورده یا نه. سرباز دوم چندقدمی به سمت آدمک‌ها، پشت سر فرمانده برداشت. فرمانده همان‌طور که پشتش به ما بود گفت جلو نیا. برگرد. او را دیدیم که رفت روبه‌روی آن سه آدمک ایستاد و سرش را نزدیک آن‌ها کرد. دستی روی آن‌ها کشید و برگشت. شش‌ــ‌هفت متری ما که رسید داد زد، تو... یکی از تیرهایت به آدمک خورده. سرباز اول و دوم هم‌دیگر را نگاه کردند. فرمانده داد زد پوکه‌های‌تان را پیدا کنید. سه پوکه‌های‌مان. دولّا شدیم و شروع کردیم روی زمین خاکی دنبال پوکه‌ها. نیم‌ساعتی طول کشید. خورشید داشت پایین می‌رفت. آن دو سرباز سه پوکه‌شان را پیدا کردند. رفته بودند اطراف فرمانده راه می‌رفتند. از گوشه‌ی چشم می‌دیدم که من را نگاه می‌کنند. همه‌جای محوطه را گشتم. وجب به وجب با پایم خاک و سنگ‌ها را کنار می‌زدم. حتا جاهایی را گشتم که ممکن نبود پوکه آن‌جا پرتاب شده باشد. برگشتم پیش فرمانده. دستش را دراز کرد. دو پوکه را کف دستش گذاشتم. از تپه‌ها که پایین می‌آمدیم غروب شده بود. از شهر صدای اذان می‌آمد. مؤذن از آن‌هایی بود که چیزهایی به اذان اضافه می‌کرد. سرباز دوم گفت چه اشکالی دارد بعد از این همه‌سال یک‌کم تغییر. دو سرباز پشتِ سرِ من و فرمانده که شانه‌به‌شانه هم راه می‌رفتیم، می‌آمدند. فرمانده نگاهم نمی‌کرد. گفت برمی‌دارن سر پوکه‌ها را سوراخ می‌کنند و با نخ آن را می‌ندازن گردن‌شون. یادگاری مثلن. یا می‌دن به زن‌شون، نامزدشون، ننه‌شون، هرکی که دارن. پوکه‌ی سوم تو هم عاقبتش اینه. رسیدیم پادگان. منتظر دستورش بودم. سه‌روز رفتم انفرادی. بیرون که آمدم غروب بود. یک‌ساعت بعدش رفتم سر پست نگهبانی.