سه‌شنبه

چند سوسک از تخم‌هایشان بیرون می‌آیند. تبدیل به ده‌ها سوسک می‌شوند. تبدیل به صدها سوسک می‌شوند. هزاران سوسک، و میلیون‌ها سوسک. متمرکز از یک‌جا، تکثیر می‌شوند. همدیگر را بو می‌کنند و بعد از مکثی می‌پرند. صدای بال‌هایشان را می‌شنوم. صدای خوردن بال‌هایشان بهم را می‌شنوم. انگار چیزی می‌جوند. انگار با هم نجوایی می‌کنند. نجوایشان را می‌شنوم. اوغ می‌زنم. دسته‌ای از سوسک‌ها توی دهانم می‌رود. با دهان نفس می‌کشم. پلیپ دارم. با دهان نفس می‌کشم. توی دهانم هستند. ترد اند. صدای خردشدنشان توی دهانم را می‌شنوم. اوغ می‌زنم.
لبه دره‌ام. اول واضح نبود. وضوح می‌آید. ته دره را می‌بینم، موکت را. پرزهایش. آب دهانم کش رفته تا ته دره؛ تا موکت.  تا جایی که می‌توانم دستم را دراز می‌کنم. دست می‌کشم کنار پایه‌ی تخت، زیر تخت، زیر بالش. سوسک‌ها رفته‌اند.

جمعه

گاهی شب‌ها قبل از خواب بهش فکر می‌کنم اما اولین چیزی که ازش یادم می‌آید آن ژاکت بافتنی‌اش است. خودش بافته بود. توی تنش بد می‌ایستاد. بافتن این‌جور چیزها خیلی سخته. این را بهش گفته بودم. اما می‌گفت از پسش برمی‌آید. برنیامد. وقتی ژاکت را می‌پوشید، دکمه‌هاش را می‌بست، پشتش می‌رفت روی هوا. یک‌جای کار توی اندازه‌گیری‌ها اشتباه کرده بود. بعد تلاش می‌کنم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. دوباره او را می‌بینم با ژاکت جلویم ایستاده. سه روز بعد از دیدنش رفتیم کافه. به‌هم کمی حرف زدیم. دوتا چایی خوردیم. دوتا چیزکیک خوردیم. من آب هم سفارش دادم و آن را خوردم. بعد رفتیم خانه‌اش. توی سراشیبی خیابان ویلا حرف می‌زد و من نیم‌رخ صورتش را می‌دیدم. حرف نمی‌زدم. فکر می‌کردم. روی اوپن آشپزخانه‌اش یک چایی‌ساز بود. توی هال سه چهارتا گلدون بود. نزدیک بود بخورم بهشون. درست کنار در بود. اجازه گرفتم رفتم دست‌شویی. شامپویش را برداشتم. به سختی اسم شامپو را خواندم. اکافونه. آبی‌رنگ بود. از توضیحات رویش فهمیدم فرانسوی است. با هم بودیم. ژاکت بافت. سال‌ها با هم بودیم. مثل کسی که تصادف کرده و حافظه‌اش را از دست داده، نمی‌توانم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. اول و آخر ماجرا به یاد می‌آورم. تنها سررسیدی که نگه داشتم، همان جلد سرمه‌ای‌رنگ است که رویش نوشته سال ۱۳۸۸. امروز جمعه است، ششم آذرماه. تنها سررسیدی است که از سال‌ها پیش نگه داشتم. تنها سالی بود که هر چندروز یک‌بار چند خط توش می‌نوشتم. روزهای منتهی به ششم آذرماه را می‌خوانم: «بهش زنگ زدم و با هم جنگیدیم...»، «من نمی‌فهمم چرا این تصمیم را گرفته...»، «فکر می‌کنم از مدت‌ها قبل برای پرواز برنامه ریخته...»، «می‌خوام همه‌ی تلاشم رو انجام بدم...» و.... . گاهی شب‌ها قبل از خواب بهش فکر می‌کنم. بعد به بقیه فکر می‌کنم. ذهن آدم جوری طراحی شده که می‌تواند این کار را انجام بدهد. سال‌ها گذشته. سال‌های دیگر هم می‌آیند و من شاید هرزچندگاهی به او فکر کنم. می‌روم و وسایلی که از او توی خانه‌ام باقی مانده و جمع‌شان کرده‌ام نگاه می‌کنم. همان خرده‌چیزها. چیزهای بی‌ارزش. چیزهایی که می‌توانستند نباشند اما خب هربار برای دور ریختن‌شان کلی فکر می‌کنی. بعد می‌گویی این‌ها که جایی نمی‌گیرند. بگذام این‌جا؛ گوشه‌ی این کمد. سرم را می‌کنم داخل پلاستیک. پلاستیک برای پاتن‌جامه است. جنس این پلاستیک‌ها خوب است. کلفت است. جادار است. برعکس شلوار و پیراهن‌های پاتن‌جامعه، جنس پلاستیک‌هایشان خوب است. وسایل را توی یکی از این پلاستیک‌ها گذاشته‌ام. چند سنجاق سر و چند کش مو. آن‌ها را هنگام تمیزکردن خانه پیدا کردم. فکر می‌کنم. مدت‌ها بعد از رفتن او خانه‌ام را مرتب نکردم. جارو نزدم. چندماه شده بود؟ این‌جور چیزها همیشه خود را به‌طور شگفت‌انگیزی از چشم‌ها پنهان می‌کنند؛ لای درز کاناپه می‌روند. لای تشک و جداره‌ی چوبی تخت خودشان را پنهان می‌کنند. در ماه‌های بعد، هروقت جاروبرقی را خاموش می‌کردم، میله‌ی آن را سروته می‌کردم و برس آن را می‌دیدم. موهای او بود که دور برس جاروبرقی پیچیده بودند. انسان‌ها چیز زیادی از خودشان به‌جا نمی‌گذارند. بهتر. توی پلاستیک آن جفت جوراب هم هست. همچون کارآگاهی که وسایل مقتول یا چیزهایی که از یک قاتل باقی مانده را با دقت برمی‌دارد و داخل یک پلاستیک می‌گذارد. این کاری است که من انجام داده‌ام. این جفت جوراب را یک روز عصر، هشت سال پیش، توی ماشین لباس‌شویی پیدا کردم. مدت‌ها آن جفت جوراب داخل ماشین ماند. بهش دست نمی‌زدم. جلوی ماشین لباس‌شویی می‌ایستادم و به آن جفت جوراب نگاه می‌کردم. لباس‌های کثیفم را داخل ماشین می‌انداختم. ماشین را روشن می‌کردم. شست‌وشو که تمام می‌شد، در ماشین را باز می‌کردم و لباس‌ها را درمی‌آوردم، الّا آن جفت جوراب را. ماه‌ها. از بس که شسته شده بود، پرز گل‌های روی جوراب ریش‌ریش شده بود. جوراب کم‌رنگ شده بود. اما یک روز تصمیم گرفتم آن را هم بیاورم و بیندازم داخل این پلاستیک. آخرین بار که او را دیدم جلوی یک آیینه ایستاده بود و داشت خط چشم می‌کشید. توی یک اطاق شلوغ. عکس سیاه و سفید بود. توی اینستاگرام. انگار مهمونی بود. از طریق وب اینستاگرام می‌شود که عکس را سیو کرد. عکس را بزرگ کردم. تغییری عمده‌ای نکرده بود. چشم‌ها همان چشم‌ها، ابرو، گونه، پیشانی. باز هم چیز زیادی یادم نیامد. ژاکت. خیابان ویلا. هال خانه‌اش. آن شامپو. چند لحظه‌ی گذرای ثابت در حالت‌های مختلف. توی خانه و خیابان. توی تاکسی که پارک کرده توی آن کوچه‌ی منتهی به میدان ولیعصر، خط ولیعصر- رسالت. و چند دعوا و بگو و مگو. خودم را می‌بینم که توی مبل فرو رفته‌ام. او را می‌بینم، با صورتی سرد. بی‌روح. امروز صبح داشتم کفش‌هایی که نمی‌خواهم را جدا می‌کردم. چندین جفت کفش دارم که عمرشان را کرده‌اند. پاره شده‌اند. بیش‌تر کف آن‌ها. سوراخ شده‌اند. چشمم افتاد به کفشی که با هم خریدیم. آن را نگه داشتم. ما دو جفت کفش خریدیم. شبیه هم در دو رنگ. برای من که جداره‌ی کنار بندها پاره شده. کف آن هم سوراخ شده. از وضعیت کفش او اطلاعی ندارم. امروز ششم آذرماه است. توی آن سررسید سرمه‌ای‌رنگ در چنین روزی، شش سال پیش در خط اولش نوشته بودم: «کاری از دستم برنمی‌آد...».

نزدیک‌شو اگر چه حضورت ممنوع است

۱- نادژا همسر اوسیپ ماندلشتام تعریف می‌کند که شبی که آنا آخماتووا مهمان‌شان می‌شود، شبی در سال ۱۹۳۴، اوسیپ می‌رود و از در و همسایه یک تخم‌مرغ قرض می‌گیرد تا آن را جلوی میهمانشان بگذارد. نادژا از فقر مطلق‌شان می‌نویسد. از بی‌پولی‌شان. از دوران ناتمام بی‌کاری اوسیپ. نشریات از گرفتن مقاله از اوسیپ جلوگیری می‌کردند. جلوی انتشار کتاب‌هایش را گرفته بودند. کارت شناسایی اوسیپ را هم گرفته بودند. بی‌هویت. آن شب مهمانی، می‌شود شب دستگیری ماندلشتام. ساعت یک شب اونیفورم‌پوش‌ها به در خانه می‌کویند. در باز می‌شود. به داخل خانه می‌آیند. اعضای خانه تفتیش بدنی می‌شوند. مأموران وسایل خانه را زیرورو می‌کنند. می‌خواهند اوسیپ را ببرند. نادژدا نوشته: «ناگهان آخماتووا گفت که ماندلشتام باید قبل از رفتنش چیزی بخورد و او تخم‌مرغ آب‌پز را به ماندلشتام داد. ماندلشتام پشت میز نشست، تخم‌مرغ را پوست کند، مقداری نمک رویش پاشید و آن را خورد».
شعر هجو اوسیپ ماندلشتام دربارۀ استالین، کار دستش داده بود. او سروده بود:
«و زمانی که می‌خواهیم دهن‌های‌مان را نیمه‌باز کنیم
آن ایلیاتی کوه‌نشین کرملین بازمان می‌دارد
انگشتان ستبر چون کرم‌های لزج
فرامین لازم‌الاجرا به وزن چهل پوند». 

۲- توی یوسف‌آباد که همیشه وقتی با حسین گذرمان به آن محله می‌افتد، بهش می‌گویم خانه‌ی آدم باید این‌جا باشد؛ توی پارکینگ یکی از همین خانه‌های زیبای یوسف‌آباد، یک‌روز کفش و جوراب مجید شریف از پایش درآورده می‌شود. سوزن آمپولی را زیر ناخن انگشت بزرگ پایش احساس می‌کند. سرنگی حاوی پتاسیم. تزریقی تمیز و با دقت. بعد جوراب و کفش به پا، سوار ماشین می‌شود. صندلی عقب می‌نشیند. ساعاتی بعد، قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌گیرد. سکته می‌کند. رها می‌شود. 
توی همین اتوبان همت بوده که روزی ماشینی با سرعت حرکت می‌کرده. حرکت می‌کرده تا بیندازد توی کمربندی بهشت‌زهرا. صندلی عقب محمد مختاری، سرش را انداخته بوده پایین. بعد، در مقصد، در اطاق یک آپارتمان، وسط اطاق زانو می‌زند. دست‌بسته. چشم‌بسته. طنابی دور گردنش انداخته می‌شود. روی شکم می‌افتد. پنج دقیقه طناب به گردنش فشار می‌آورد. طناب ول نمی‌کند. مختاری فریاد می‌زند اما پارچه‌ای سفید مزاحم دهانش بوده. مختاری پتوپیچ توی صندوق عقب ماشین می‌خوابد. در نزدیکی کارخانه‌ای سیمان جایی در افسریه، رها می‌شود. لای پتو.
توی همین خیابان کریم‌خان عزیز، با این خیابان‌های فرعی زیبایش، همین‌جا بوده، چهارشنبه‌روزی بوده که پوینده، از ولیعصر پیاده راه می‌افتد و می‌آید سمت پل. آدم عاقل همیشه ولیعصر تا هفت تیر را پیاده گز می‌کند. سر خردمند سوار یکی از تاکسی‌هایی می‌شود که خیابان را تا پایین، تا انقلاب می‌روند. سر لاله‌زارنو توی انقلاب، سوار ماشین می‌شود و توی آپارتمانی می‌رود که مختاری، رفیقش رفته بود. همان شکلی که رفیقش بیرون آمده بود، بیرون می‌زند. لای پتو. رها می‌شود در نزدیکی بهشت‌زهرا؛ توی جاده‌ی شهریار.

۳- هفده‌سال پیش بود. پاییز هفده‌سال پیش بود. داشت باران می‌آمد. کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی ایستاده بودم. از زیر نایولنی که روی روزنامه‌ها کشیده شده بود، آن تیتر کوچک، آن بالا، سمت راست صفحۀ اول «سلام»، کج‌ومعوج دیده می‌شد. روزهای بعدش هم توی ستون‌ها، گوشه و کنار صفحات، اخبارش منتشر می‌شد. تا این‌که «صبح امروز» منتشر شد. آن تیترها بزرگ و بزرگ‌تر شدند، اسم‌هایشان را بزرگ می‌زدند. می‌رفتم دنبالشان تا آن‌ها را بشناسم. رفتم کتاب‌هایشان را خریدم؛ «جامعه‌شناسی رمان»، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»؛ توی دست‌دوم‌فروشی‌ها، «زاده‌ی اضطراب جهان» را پیدا کردم. محمدجعفر پوینده در سطرهای پایانی مقدمه‌ی «جامعه‌شناسی رمان»، در همان زمانی که فشار زندگی، فشارش می‌داده، در اوج بیکاری، در اطاق کارش در خانه‌ای اجاره‌ای می‌نویسد: «ترجمه‌ی کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعه‌ی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایان‌رساندن ترجمه‌ی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلائی بهتر از به فارسی‌درآوردنِ یکی از مهم‌ترین کتاب‌های جهان در شناخت دنیای معاصر و ستم‌های طبقاتی آن.»
فکر می‌کنم آن‌ها دوبار متولد شدند. تولد اول وقتی به دنیا آمدند و تولد دوم هنگام مرگ‌شان. مردن برای‌شان تولدی دیگر بود. همین چندشب پیش بود، توی کریم‌خان راه می‌رفتیم، از سر ویلا و خردمند و ایران‌شهر عبور می‌کردیم و این تکه‌شعر محمد مختاری را می‌خواندیم:
«نزدیک‌شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیره​‌ی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرد.
دنیا نشانه‌های ما را
در حول‌وحوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک‌شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد.»

پی‌نوشت: بند اول درباره‌ی کتاب «امید علیه امید» است. خاطرات نادژا ماندلشتام. نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۴. کتاب‌های «جامعه‌شناسی رمان» و «تاریخ و آگاهی طبقاتی» هر دو نوشتۀ جورج لوکاچ به ترجمه‌ی محمدجعفر پوینده است. هر دو توسط نشر تجربه منتشر شده‌اند. «زاده‌ی اضطراب جهان» هم مجموعه اشعاری است به ترجمه‌ی محمد مختاری.

یکشنبه

مرگ آقای احمدی

«آقای احمدی این‌جا چیکار می‌کنید؟ خسته شدی، منم خسته شدم. شصت سال از من بزرگ‌تر هستی اما مشکل‌مون یکیه. می‌خوای فرار کنی، جایی برای فرار نیست دیگه. ساعت زنگ‌زده زنگاش رو زده آقای احمدی. قیافه‌ت هم یک‌جوریه انگار داری چیزی رو متذکر می‌شی، دیگه چیزی رو نباید متذکر شی. تذکراتت رو دادی دیگه. بچه‌هات هم که رفتن. بچه‌هات رو هم که بزرگ کردی و رفتن. خوب کاری کردن که رفتن. بمونن چی بشه. بیا بریم آقای احمدی. بریم دکتر. بریم پدرجان. تو چه‌جور دکتری هستی که نمی‌تونی خودت رو خوب کنی؟ آدم دیگه از یه‌جا به بعد خوب نمی‌شه. درد کهنه می‌شه. بیا دکتر چیزی نمونده. اون‌ور وایسادن.» این‌ها را داشتم به آقای احمدی می‌گفتم. ساعت یک و یک‌ونیم شب بود. یک شب توی ماه رمضان بود. زده بود بیرون. عادت داشت بزند بیرون. بیرون‌روی. یهو در را باز می‌کرد و از خانه‌اش بیرون می‌زد. آقای احمدی نودویک‌سالش بود. مامان زنگ زد و گفت آقای احمدی مُرده. همسایه‌ی طبقه‌ی پایین‌شان بود. من فقط یک‌بار با آقای احمدی حرف زدم. یعنی من فقط حرف زدم. او حرف نمی‌زد. فقط می‌لرزید. او را داشتم می‌بردم آن طرف پل عابر. جایی که پدرم و دخترش ایستاده بودند منتظر ما. مسیری که توی ده دقیقه دویده بودم و دنبال آقای احمدی گشتم تا او را پیدا کردم، حالا چهل دقیقه طول کشید که برگردیم. آقای احمدی را وقتی پیدا کردم که روی لبه‌ی جدول خیابانی نشسته بود. خیابانی اون‌طرف اتوبان همت. نشسته بود و عصاش هم کنارش بود. با دمپایی. می‌لرزید. دخترش از آن‌ور اتوبان بهم زنگ زد. پرسید «حالش چطوره؟» گفتم «خوبه. خوبه. مشکلی نیست.» داشتم او را می‌دیدم که داشت با تلفن با من حرف می‌زد. ازش پرسیدم «پدرت رو می‌شه بغل کرد و بیارم؟» گفت «نه نمی‌ذاره. ناراحت می‌شه.» پس دست آقای احمدی را گرفتم و با هم پله‌های پل عابر را بالا رفتیم. از پل عابر آرام، آرام، خیلی آرام و آهسته عبور کردیم. ماشین‌ها زیر پاهای‌مان با سرعت عبور می‌کردند. من با آقای احمدی حرف می‌زدم. من فقط یک‌بار با آقای احمدی حرف زدم. 

مامان گفت دیشب مُرده. من آقای احمدی را بیش‌تر در این وضعیت می‌دیدم که وقتی پاگرد اول ساختمان را رد می‌کردم، او را می‌دیدم. در واحدشون باز، زیر چهارچوب در ایستاده، تکیه داده به عصایش. می‌گفتم سلام. جواب نمی‌داد. می‌رفتم و پاگرد دوم که می‌چرخیدم نگاهم بهش می‌افتاد. آقای احمدی انگار داشت مسیری که من ثانیه‌هایی قبل ازش عبور کردم و از جلوش رد شدم را می‌دید. او هم مانند هر ساحر پیری در مرحله‌ی نبرد با سایه‌ها بود. صورت آقای احمدی خاص بود. چشم‌های درشت آبی. خیره و لب‌هایی که انگار همیشه در حال گزیدن آن‌ها بود. در حال تذکر دادن. می‌لرزید. وقتی می‌لرزید، عصایش هم می‌لرزید. حتا وقتی دستش را گرفته بودم و داشتیم از پل عابر عبور می‌کردیم، من هم می‌لرزیدم. پل عابر می‌لرزید. انگار کائنات می‌لرزید. سه پسرش به ترتیب سن، در امریکا، فرانسه و آلمان بودند. دو دخترش هم به ترتیب در فرانسه و آلمان بودند. یک دخترش هم پیش خودش. پیش خودش و زنش بود. دخترش از آن‌ها مراقبت می‌کرد. آقای احمدی دکتر بود. پزشک عمومی بوده و یک‌زمانی مطب هم داشته. 

توی حیاط پر شده از این پلاکارهای زشت سیاه که برای مرگ کسی می‌زنند. خیلی زشت وبی‌ریخت است این پلاکاردها. روی‌شان شمع و پروانه و این مزخرفات می‌کشند. مخاطب پیامی که روی پلاکاردها نوشته شده متفاوت است. اما همه‌شون کنار کلمه‌ی «درگذشت» یک نام را نوشته‌اند. آقای فلانی، درگذشت علی‌داد اکبری را به شما و خانواده‌ی محترم‌تان را تسلیت می‌گوییم. هم‌چو چیزهایی. علیداد یا علی‌داد، اسم آقای اکبری بود و نمی‌دانستم. دسته‌گل و تاج‌گل هم گذاشته‌اند. حیاط پر شده از عطر آن‌ها. پله‌ها را بالا می‌روم. پاگرد اول را رد می‌کنم. در واحد باز است اما دکتر احمدی طبیعی است که آن‌جا ایستاده نباشد. شوخی که نیست، آقای احمدی مُرده. می‌خواستم پله‌ها را بالا بروم و بروم خانه‌ی پدری. اما برگشتم و رفتم داخل خانه‌ی آقای احمدی. مادرم را در آشپزخانه می‌بینم. با دختر آقای احمدی حرف می‌زد. چندنفری روی مبل‌ها نشسته‌اند. مادرم پشت تلفن گفت بچه‌هایش دارند به ترتیب از امریکا و فرانسه و آلمان به تهران می‌آیند. یک گوشه‌ای گیر می‌آورم. روی میزی عکس بزرگی از آقای احمدی گذاشته‌اند. با همان قیافه‌ی متذکرش. باران می‌بارید و می‌آمد و می‌خورد کف پاسیو. پاسیو مشترکی بین واحد‌های شمالی آپارتمان. که وقتی باران می‌آید صدای خوبی تولید می‌کند. همیشه که باران می‌آید دوست دارم خودم را برسانم خانه‌ی پدری و به آن صدا گوش بدهم. حتماً آن‌وقت‌ها هم یک طبقه پایین‌تر آقای احمدی به آن صدا گوش می‌داده. البته اگر می‌توانست گوش بدهد. نمی‌دانم به خاطر چی بود، به خاطر حال‌وهوا بود، آن تیرگی محیط بود، به‌خاطر باران بود یا به‌خاطر عکس آقای احمدی بود یا خودش یا به خاطر مرگ کسی. من توی این سال‌ها یک اخلاقی کم‌کم پیدا کرده‌ام که برای مرگ کسانی که دور و ناآشنا هستند بیش‌تر متأثر می‌شوم. شروع کردم به گریه‌کردن. زار می‌زدم. اشک ریختم. یک دختر کوچکی یک ظرف خرما آورد، با یک استکان چایی. دو تا خرما برداشتم. از آن‌ها بود که لای‌شان گردو می‌گذارند. صورتم را با دستمال کاغذی پاک کردم. خرماها را با چایی خوردم. خیلی خوش‌مزه بود. بعد از آن باز هم کمی اشک ریختم. بلند شدم و بیرون رفتم.

چهارشنبه

جایی که ایستاده بودم، اسمش ایستگاه مترو بود. یک‌زمانی می‌خواست ایستگاه مترو بشود اما هیچ‌وقت ایستگاه مترو نشد. گودبرداری‌اش را انجام دادند و دورش را هم حصار فلزی کشیدند و یک تابلویی که آرم مترو بود، بزرگ به میله‌ای دراز جوش داده بودند که از دور هم می‌شد آن را دید و لامپ داشت و شب‌ها روشنش می‌کردند و حشرات جلوی آن وول می‌خوردند و زیبا بود. البته فقط چند هفته شب‌ها روشنش کردند. بعدتر خاموشش کردند و خاموش ماند تا روزی که برش داشتند. آن محوطه‌ی وسیع گوبرداری پس از چندماه تبدیل شد به مکانی برای فوتبال و البته مکانی برای تسویه حساب‌های شخصی و گروهی. کولوسئوم. می‌توانستی تا جایی که جا دارد طرف را کتک بزنی و یا تا جایی که جان داری کتک بخوری و کسی هم نفهمد. از بیرون دید نداشت. بعد از چندسال، وقتی مهندسان شهرداری نقشه‌ی عبور خطوط مترو را عوض کردند و قرار شد دیگر مترویی از آن‌جا عبور نکند، آمدند گودال را پر کردند و صاف کردند و چندماه بعدش هم چند ساختمان آن‌جا ساختند اما اسم آن‌جا همچنان ایستگاه مترو بود. حتا وقتی چندسال بعدتر هم که آن چند ساختمان را تخریب کردند و صاف کردند و آن‌جا پارک شد و دار و درخت و نیمکت و وسیله‌ی بازی آن‌جا کاشتند، باز اسمش ایستگاه مترو بود. این‌جا دروازه‌ی ورود بود. همین‌جا می‌ایستادیم و اگر داخل کولوسئوم نبودیم، حتماً به حصارهای فلزی تکیه داده بودیم. آن‌طرف‌تر وقتی خورشید پایین می‌آمد و هوا تاریک‌تر می‌شد، بزرگ‌ترها می‌آمدند و دسته‌های کوچک تشکیل می‌دادند و حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند. و البته دخترها. تماشای آن‌ها کاری دائمی برای آن‌ها بود.

آقامحمود دیگر نیست. جای مغازه‌اش یک مغازه‌ی دیگر ساخته‌اند. لوازم آرایشی و بهداشتی. آقامحمود اگر بود و دوره‌ی جدید مغازه‌اش را می‌دید، حتماَ خوشحال می‌شد. اما مغازه‌ی خود آقامحمود از آن مغازه‌هایی بود که همه‌چی می‌فروشند. کنار هم. بدون این‌که اجناس مزاحم همدیگر شوند. قابلمه و دمپایی و دفتر و مداد و ذغال و برنج و برس و خیلی چیزهای دیگر. اگر جا داشت نان هم در مغازه‌اش می‌پخت. خودش یک‌بار این را گفته بود. اما کار اصلی آقامحمود گاز بود. آقامحمود برای این کار معروف بود. از جاهای دیگر سراغش می‌آمدند. مشتری داشت. گاز. پرکردن کپسول‌ها و پیک‌نیک‌ها. آقامحمود این کارش را بیش‌تر از فروختن اجناس دیگرش دوست داشت. پیش‌بند آبی‌اش را به تن می‌کرد و عینک پنسی‌اش را به چشم می‌زد و کپسول را می‌گرفت و شلنگ گاز را به کپسول وصل می‌کرد و می‌گفت «عقب وایسا» و شیر را باز می‌کرد. کپسول که پر می‌شد می‌گفت «تموم شد». در آخر دست‌هایش را دور آتش کبریت کاسه می‌کرد و سیگارش را روشن می‌کرد. اگر هم کپسول‌ها زیاد می‌شد، باید وقت می‌گرفتی. در جدولی که توی دفتری می‌کشید، نوبت می‌نوشت. این‌جای مناسکش را دوست داشت: «تو ساعت ۲ظهر بیا، فلانی ساعت ۵عصر بیا، فلانی سر راه به عصمت‌خانم هم بگو کپسولش آماده‌س.» اما معمولاً چیزی که خیلی خیلی دوستش داری، یک‌روزی بهت ضربه می‌زند. این یک قانون است. ما توی کلاس نشسته بودیم که صدای آن ضربه را شنیدیم.

آقای اسماعیلی معلم ادبیات کلاس اول راهنمایی بود. آقای اسماعیلی انسان آرامی بود. کلاس‌های درس او را دوست داشتم. بسیار شمرده حرف می‌زد و ثابت پشت میزش می‌نشست. کم‌تر تکان می‌خورد و از سرجاش بلند نمی‌شد. به او خیره می‌شدم. به دهان او خیره می‌شدم. من هم ثابت می‌شدم. کرخت می‌شدم. انگار وارد یک‌جور نئشگی می‌شدم. تا جایی که صدایش را نمی‌شنیدم و این حالت را بسیار دوست داشتم. آقای اسماعیلی برای تفسیر یک بیت از فردوسی و عطار یا وقتی داشت یک درس را توضیح می‌داد، یا وقتی یکی از بچه‌ها انشایش را می‌خواند، می‌گفت «ببینید بچه‌ها فیلم‌ها و آهنگ‌های زیادی هست که براین اساس ساخته و کشیده شدن، تابلوهای زیادی نقاشان کشیدن مثلاً»، بعد از یک تابلوی آب‌رنگ حرف می‌زد که آن را در فرودگاه استانبول دیده بود. چندباری از او خواستیم درباره‌ی تابلوهای دیگری که می‌گفت درموزه‌های نیویورک و لندن و تورنتو دیده برای‌مان تعریف کند اما هربار فقط از آن تابلوی آب‌رنگ حرف می‌زد. اگرچه تمام مثال‌های آقای اسماعیلی به یک تابلو ختم می‌شد اما او را مردی هنردوست که جهان را رفته و گشته، می‌دانستیم. او به نقطه‌ای روی دیوار آخر کلاس خیره می‌شد و از آن تابلو حرف می‌زد. این‌قدر این تابلو را با جزئیات برای‌مان شرح داده بود که ندیده می‌توانستیم نسخه‌هایی از آن را بکشیم. من پای تخته بودم. داشتم انشا می‌خواندم. انشایم درباره‌ی «آوای وحش» بود. آن روزها گرفتار «آوای وحش» جک لندن بودم. یکی از اولین کتاب‌هایی که خوانده بودم. توی روزنامه‌ی «اطلاعات» در مقاله‌ای که اصلاً نفهمیدم درباره‌ی چه بود، ترکیبی از کلمات را دیدم که خوشم آمد. چیزی یا کسی «نشان‌مان می‌دهد». این نشان‌مان می‌دهد را تا توانستم در انشایم استفاده کردم. در انشاهای بعدی‌ام هم از آن به‌صورت افراطی استفاده می‌کردم: «جک لندن نشان‌مان می‌دهد»، «گرگ‌ها نشان‌مان می‌دهد»، «باگ نشان‌مان می‌دهد»، «قصه نشان‌مان می‌دهد» و... داشتم تکه‌ای از رمان را می‌خواندم: «مردم از پی سوجت ساوند گرفته تا سان دیه‌گو، همگی به قطب شمال هجوم آورده بودند. آن‌ها فلز زردرنگی پیدا کرده بودند و هزاران نفر دیگر هم به سرزمین‌های شمالی هجوم می‌بردند تا به آن‌ها ملحق شوند و دنبال طلا بگردند.» یا این تکه‌اش که وقتی خواندم نفسم پای تخته بالا نمی‌آمد: «اما این گرگ همیشه تنها نیست. چه بسا شب‌های بلند زمستان، هنگامی که گرگ‌ها در دره‌های کم‌عمق، در پی شکار خویش‌اند، زیر نور کم‌رنگ مهتاب یا نور درخشان قطب شمال، پیشاپیش گرگ‌ها می‌دود و بسیار بلندتر از آن‌ها خیز برمی‌دارد و هنگامی که با گله‌ی گرگ‌ها آواز دنیای وحش را سر می‌دهد، حنجره‌ی بزرگش به شدت می‌لرزد.» حرفم را آقای اسماعیلی قطع کرد. بعد به دیوار خیره شد و گفت: «نقاش در تابلویی که در فرودگاه استانبول نصب بود و من اون رو دیدم، اسکله‌ای کنار دریا رو کشیده بود با چندتا قایق با بادبان‌هایی افراشته. روی عرشه‌ی کشتی‌ها هم مردایی رو کشیده بود که برای زنان توی ساحل دست تکون می‌دن.» آقای اسماعیلی به این‌جا که می‌رسید سکوت می‌کرد. آن روز هم سکوت کرد. بعد بووومبببب. صدای انفجار آمد. مغازه، اجناس، کپسول‌ها و آقامحمود دست در دست همدیگر ترکیده بودند. یک‌جوری ترکیده بودند که جنازه‌ی آقامحمود هیچ‌وقت پیدا نشد. یک چیزهایی از بدن آقامحمود پیدا شد اما درست و کامل، نه. بعد از مدرسه، وقتی به صحنه رسیدم که همه‌چیز تقریباً تمام شده بود. مغازه شبیه یک چیز دیگری شده بود. یک جسم بی‌شکل بزرگ سیاه و سوخته با کف‌های سفیدی گوشه و کنارش. چند مأمور آتش‌نشانی داشتند شلنگ‌ها را توی ماشین‌ها می‌چپاندند. رفتم خانه. آن دو بیوه را دیدم. مرموزترین آدم‌ها. تا من را دیدند ساکت شدند.

از این‌جا که ایستاده‌ام، یعنی ایستگاه مترو، دارم ممدفری را می‌بینم. او هیچ تغییری نکرده. همچنان سالم و قبراق است و البته حرکاتش کمی کند شده. چند پلاستیک آشغال بزرگ جلویش گذاشته و محتویات آن را نگاه می‌کند. بلند می‌شود و سر جوب می‌نشیند و دستش را داخل جوب می‌کند و می‌گردد. چیزی بالا می‌آورد. آشغال‌های رویش را پاک می‌کند. یک بطری شیشه‌ای است، یک چیزی مثل شیشه‌ی خیارشور. آن را زیر نور تیر چراغ‌برق می‌گیرد. مثل جویندگان طلا. او از سی‌سال قبل از تولد من کارش همین بوده. کارش همین بوده که هر روز کل خیابان‌های اطراف را زیرپا می‌گذارد و در بشکه‌های آشغال را برمی‌دارد و چیزهایی پیدا می‌کند. توی خیابان‌ها و کوچه‌ها سرمی‌کشد، جلوی خانه‌ها و زیر پلکان‌ها و توی زمین‌های خالی و خرابه‌های پشت خانه‌ها و مغازه‌ها کندوکاو می‌کند. هرچیزی که به‌نظرش همچنان چیزی است، جمع می‌کند. مثل الآن، همان موقع هم فکر می‌کردم چه کار سختی دارد. همیشه ممدفری یک چیزهایی را پیدا می‌کرد که آشغال‌جمع‌کن‌های دیگر یا نان‌خشکی‌ها که در ساعات اضافه‌کاریشان به آشغال‌ها هم نزدیک می‌شدند، دور می‌انداختند. ممدفری ارزش یک چیزهایی را تشخیص می‌داد که دیگران نمی‌دادند. توانایی او همین بود. مردی که هیچ‌کس سنش را نمی‌دانست و لاغر بود و موهایش فر داشت و یک ماه‌گرفتگی هم روی صورتش بود. یک جدیت و پشتکاری داشت و در این راه قدم می‌زد که به نظرم زندگی‌اش منطقی و طبیعی بود. این‌قدر که می‌پرسیدم چرا من نباید این‌جور زندگی کنم؟ وقتی مغازه‌ی آقامحمود ترکید بازرس‌ها چندبار او را بردند و سؤال‌جوابش کردند. چون او شاهد تمام ماجراها بود. چون او در تمام روزها در خیابان بود.

توی ایستگاه مترو ایستاده‌ام. هیئت‌های مختلف می‌آیند و می‌روند. دو طرف خیابان پر است از آدم. از بین جمعیت مادرم را می‌بینم که دست تکان می‌دهد که بروم پیشش. نزدیکش که می‌شوم خانم‌های کناری‌اش را می‌شناسم. هم‌سایه‌های دیوار به دیوارمان. مرموزترین آدم‌ها. خیلی از زن‌ها را می‌شناختم که شوهر نداشتند. اما ماجرای بی‌شوهرشدن‌شان را می‌دانستم. بهم گفته بودند. آن‌هایی که الآن به یاد می‌آورم: معصوم‌خانم، خانم صادقی، بیتاخانم، افسانه‌خانم که توی خانه‌اش خیاطی می‌کرد، سهیلا و عاطفه که آن‌ها هم خواهر بودند و چند زن دیگر. همه‌ی این‌ها شوهرهای‌شان را از دست داده بودند. در جنگ. به خاطر جنگ. آن دوتای آخر سهیلا و عاطفه شوهرهای‌شان وقتی از اسارت برگشتند، دوباره شوهردار شدند. وقتی وسط جمعیت شوهرهای‌شان را بغل کردند، بعد همدیگر را بغل کردند و دوباره شوهرهای‌شان را بغل کردند، یادم هست. اما آن دو بیوه. شوهرهایشان عضو مجاهدین بودند. دستگیر می‌شوند. این را بعدها فهمیدم. همیشه سیاه می‌پوشیدند. کم از خانه بیرون می‌آمدند، کم حرف می‌زدند، اصلاً نمی‌خندیدند و پوست بسیار سفیدی داشتند. تنها کسی که با او حرف می‌زدند، مادرم بود. بیش‌تر روزها وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، آن‌ها را توی خانه‌مان می‌دیدم. بعدها این را هم فهمیدم که منتظر بازگشت شوهرهایشان بودند. حتا وقتی الآن دیدم‌شان، انگار منتظر بودند.

توی همین روزها شنیدم که آقای اسماعیلی مرض قند گرفته. روزی دو آمپول انسولین می‌زند. در به در دنبال شماره‌اش می‌گردم. می‌خواهم بهش زنگ بزنم اما فکر نکنم بهش بگویم بعدها فهمیدم که او فقط یک‌بار پایش را از ایران بیرون گذاشته و او فقط یک تابلو دیده و از تابلوهای دیگر و موزه‌ها و این‌ها خبری نبوده. چرا؟ چون او فقط یک‌بار به ترکیه می‌رود و روزها در فرودگاه روی صندلی‌ای می‌نشیند که روی دیوار مقابلش همان تابلوی آب‌رنگ آویزان بوده و بعد برمی‌گردد. بی‌پولی باعث می‌شود برگردد. وقتی توی ایستگاه مترو ایستاده بودم، آدم‌هایی را به یاد می‌آوردم که نفس‌هایشان فقط تا زیر حلقوم‌شان بالا می‌آمد. هنوز هم هستند آدم‌هایی که زنده‌اند اما نفس نمی‌کشند، آدم‌هایی که مرده‌اند پیش از آن‌که مرگ سراغ‌شان بیاید. آدم‌هایی که منتظر بودند، آدم‌هایی که می‌ترکیدند. آدم‌هایی در یک عصر ظلمانی.

یکشنبه

صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکس‌های پناهجوها را می‌بینم. عکس‌ها تازه هستند. برای دیشب و دوشب پیش، در نزدیکی مرزهای مجارستان. مجارستان مرزهایش را روی پناهجویان بسته. توی عکس‌ها آدم‌ها پاچه‌های‌شان را بالا زده‌اند و دارند توی گل حرکت می‌کنند. «حرکت»؛ این کاری است که آن‌ها به مدت طولانی انجام می‌دهند. یک رژه‌ی طولانی.
مجارستان مرزهایش را بسته. هشتاد سال پیش یهودیان مجار هم چنین سفرهایی را تجربه کرده بودند. سفرهای طولانی با کودکان و پیرها. آن‌ها هم راه رفتن کنار ریل قطار، رد شدن از زیر و روی سیم‌خاردارِ مرزها، سکوت‌های طولانی در مسیر و ایستادن در هرجایی که ایستگاه یا شبیه به آن بود، تجربه کرده‌اند. هانا آرنت در "آیشمن در اورشلیم" نوشته که آدولف آیشمن هیچ‌گونه فساد اخلاقی نداشت. مهربان بوده و سربه‌زیر. یک مرد خانواده‌دوست. در عین حال او چهارصدهزار یهودی را به کوره‌های آدم‌سوزی می‌فرستد. آرنت می‌نویسد که آیشمن قدرت تخیل خود را از دست داده بود. نمی‌توانست خود را جای دیگران بگذارد که ببیند چه دردی و چه رنجی به دیگران وارد می‌کند.
عکس‌هایی را می‌بینم از اجساد دوازده نفر که در مدیترانه غرق شده‌اند. دریانوردهای ترکیه جسدهای‌شان را از آب گرفته‌اند. دمای آب مدیترانه در این فصل از سال به نوزده درجه‌ی سانتیگراد می‌رسد. معمولاً انسان‌ها قبل از غرق‌شدن، از ترس غرق‌شدن سکته می‌کند. فکر می‌کنم آن‌ها نیز همین اتفاق برای‌شان افتاده. آن‌ها را در کیسه‌های زیپدار گذاشته‌اند. سبز تیره. کنار هم در قایقی چیده‌اند. هفتادوپنج سال پیش، وقتی نازی‌ها پاریس را فتح کردند، والتر بنیامین یکی از میلیون‌ها فرانسوی و مهاجری بود که به سمت جنوب گریخت. از کوه‌های پیرنه عبور کرد و به مرز اسپانیا رسید. مأموران گمرک اسپانیا اجازه‌ی عبور را به او ندادند. تهدید به استردادش کردند. در مسافرخانه‌ای کوچک، در کرانه‌ی غربی مدیترانه، بنیامین خودکشی می‌کند. او سال‌ها پیش از خودکشی به دوستش گرشوم شولم نوشت: «همچون کسی که در کشتی شکسته‌ای، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. شاید، اما، او از آن‌جا نشانه‌ای به رهایی را بازیابد.» در عکس کیسه‌های اجساد به دو کیسه‌ی کوچک‌تر ختم می‌شود؛ روی عرشه‌ی قایق، زیر تیرکی که پرچم ترکیه نصب شده. داخل کیسه‌ها را بازنشده می‌توان حدس زد.

پاییز می‌رسد، بی‌من مرو

گفت «کارُم دیگه تمومه.» بعد زبانش را بیرون انداخت و چشم‌هایش را بست. ادای مردن را درآورد. او در مرحله‌ی سوم قرار داشت. آن روز، بار دوم بود که آن‌جا بودم. من با محمد آمده بودم. به محمد قول داده بودم که همراهش باشم. بهش قول داده بودم. در حال انجام قولم بودم. محمد در مرحله‌ی دوم قرار داشت. دوتایی با موتور آمده بودیم. محمد توی اطاق رفته بود و من روی صندلی، بیرون، توی سالن نشسته بودم. آن‌جا راحله را دیدم. رویم یک طرف دیگر بود. ندیده بودمش. صدایش را شنیدم: «این‌جا چیکار می‌کنی؟»
گفتم:
ــ همین‌جوری، استراحت. سایه‌س.
خندید.
گفتم:
ــ منتظرم محمد بیاد. دوستم.
راحله گفت: 
ــ کارش تمومه؟
گفتم:
ــ نمی‌دونم.

محمد توی چشم‌هایش سفیدی می‌بیند. مدفوعش باریک می‌شود. اسهال، استفراغ و باز اسهال، استفراغ. «کولون دارم». این چیزی بود که به من گفت. سرطان روده‌ی بزرگ. یک اسم زیباتر هم دارد: «رکتوم». ترکِ موتورش نشسته بودم. دستم را می‌گذارم پهلویش. هیچ‌چی نیست. آب رفته. داد می‌زنم: «این لاو هندل‌هات چی شدن؟» داد زد: «چی؟» آرام گفتم: «این دستگیره‌های عشقت؟»

تشخیص، پرتودرمانی، شیمی‌درمانی، جراحی. فضائل چهارگانه. با راحله بیرون نشسته‌ایم. هرکسی از ته سالن می‌آید، از یکی از اطاق‌ها بیرون می‌آید، از هر جایی که به سمت‌مان می‌آید، هرکسی، حدس می‌زنیم در کدام یک از این مراحل قرار دارد. بیش‌تر راحله حدس می‌زند: «پرتو». می‌خندد. نفر بعدی می‌آید. نگاهش می‌کند: «گفتن بهش»؛ یک زن میان‌سال: «داغوون. کارش تمومه.»
راحله سرطان معده دارد. سلول‌های سرطانی‌اش شروع به تکثیر کرده‌اند. باسرعت. بی‌وقفه. شب و روز. تومور به سمت دیواره‌ی معده پیش‌روی کرده است. از دیواره‌ی معده‌اش گذشته‌اند. هم‌اکنون به اندام‌های مجاورش رسیده است؛ کبدش. تومور هم‌اکنون بین بافت‌ها و سلول‌ها گیر کرده است.
راحله گفت:
ــ داره می‌ره بالا. سمت مری.
گفتم:
ــ خوب سمتی داره می‌ره.
خندید. با سرش اشاره کرد به پیرمردی که داشت به سمت‌مان می‌آمد. گفت: «این رو من می‌شناسم. چندروز پیش مُرد. روح مرحوم هستن.»

به آدم‌های آن‌جا یک کلاسور پلاستیکی رنگِ روشن می‌دهند. یک کلاسوری مانند یکی از محصولات پاپکور. روز اولی که با محمد آمدم یکی هم به من دادند.
گفتم:
ــ خانم من مشکلی ندارم.
دیگر حواسش پرت شده بود. کلاسور را برداشتم و توی کوله‌ام گذاشتم. با محمد توی حیاط نشسته‌ایم. محمد منتظر نوبتش است تا برود برای مرحله‌ای به نام کولونوسکوپی. کلاسور را از کیفم درمی‌آورم. محتویات کلاسور مذکور این‌چنین است: یک خودکار، چند برگ کاغذ، یک جزوه‌ی ۲۸صفحه‌ای، تمام گلاسه و چهاررنگ، از انواع سرطان؛ راه‌های درمان و پیشگیری. محتویات کلاسور را بیرون می‌آورم. جزوه را ورق می‌زنم. دوتایی روی جزوه دولا شده‌ایم.
گفتم:
ــ خودت مگه نداری؟
محمد انگشتش را روی یک جایی از یکی از صفحات می‌گذارد: «اِ من.» جزوه را به سمت صورتش کشید. چشم‌هایش را ریز کرد. جزوه را بلند می‌کنم و می‌خوانم: «سرطان روده به‌عنوان سومین عامل مرگ‌ومیر در جهان می‌باشد.»
گفتم:
ــ برای شروع بد نیست. اما می‌باشد آخه.
دستش را دراز می‌کند تا سیگارم را از دستم بگیرد: «ببین من الآن سومین عامل مرگ‌ومیر در جهان می‌باشم.» دستم را عقب می‌کشم. محمد داخل ساختمان برمی‌گردد. در جزوه به دنبال کلمه‌ی کولونوسکوپی می‌گردم. این‌جاست: «این روش با ابزارهای خاصی انجام می‌گیرد. با این روش روده‌ی بزرگ و راست روده مشاهده می‌شود. در این حالت، فرد دردی را احساس نخواهد کرد.»

«من مشکلی با همه‌ی این چیزها ندارم. قرص و دارو و کچلی و... درد. هیچ مشکلی. من مشکلم اون نئشگی بعد از دوره‌س.» این را راحله بهم می‌گوید. دوره یعنی هر مرحله‌ی شیمی‌درمانی. این‌جوری صداش می‌کنند. بهش می‌گویم «منم خسته‌ام. تمام عمرم یک حالت خستگی داشته‌ام.» رو به جلو خم شده است. دست‌هایش را نمی‌بینم. آن‌ها را توی خودش جمع کرده است. خستگی همیشه یک مرحله به آخر‌مانده‌ی همه‌چیز است. این یک قانون است. ازم می‌خواهد عجیب‌ترین اتفاق زندگی‌ام را برایش تعریف کنم. برایش از سفر خانوادگی‌مان با خانواده‌ی داییم به مشهد می‌گویم. بهش می‌گویم که چطور اذان مغرب، بارها را روی باربند پیکان گذاشتیم. راه افتادیم و دو سه ساعت بعد فهمیدم داریم چگونه سفری می‌رویم. این‌که چطور همان اول سفر، اون صندلی عقب خسته شده بودم. 
راحله گفت:
ــ این‌جور سفرا که خیلی حال می‌ده.
گفتم:
ــ آره حال می‌ده ولی به این شرط که بعد از دو ساعت بار زدن، اون بارها رو خالی نکنی. چرا؟ چون زیرانداز و پتوها، زیر همه‌ی وسایل بود. چرا؟ چون پدرم و داییم گفتن همین‌جا بخوابیم. داد می‌زدیم ما که اصلاً راهی نیومدیم. اما اونا گفتن وقت خواب دیگه. کجا خوابیدیم؟ آبعلی. باورت می‌شه. آبعلی. همین بالای تهران.
خیره‌ی موزاییک‌های کف سالن بودم؛ «کف این‌جا رو روزی چندبار می‌شورن؟» سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر بقیه‌اش بود. بهش گفتم که چگونه سفرمان سه روز طول کشید. سه شبانه‌روز. چطور برای هر کار کوچکی ماشین‌ها را کنار جاده می‌زدیم. پیاده می‌شدیم. آن زیراندازهای لعنتی. هر نیم‌ساعت یک وقفه‌ی یک ساعته. این‌که چطور پدرم و داییم بادقت، همه‌ی اصول و قوانین را برای ثبت این سفر در کتاب گینس رعایت می‌کردند.

کلاه زمستانی‌ام را به محمد داده‌ام. زمستان نرسیده اما سر او از همین حالا بهش احتیاج دارد. گاهی از توی آینه‌های موتور او را می‌بینم. با صدای بلند می‌گویم: «موتور چیز خوبیه.» با صدای بلند می‌گوید: «آره، موتور چیز خوبیه.» محمد دارد شیمی‌درمانی می‌شود. مرحله‌ی سوم. صدایم را بم می‌کنم. بهش گفتم یک آغاز دیگر، از قعر دریا. پشت تلفن بهش گفتم. مکث کرد.
گفت:
ــخیلی شاعرانه‌اس.

روی صندلی، توی سالن، نشسته‌ام. چندروز قبلش پرستارها به اطاق راحله رفته بودند. ملافه‌ی قدیمی را برداشته بودند و ملافه‌ی جدید را روی تخت انداخته بودند و تخت و روی میز کنارش را مرتب کرده بودند و برای آخرین‌بار و از روی عادت روی ملافه و بالش را دست کشیده بودند تا هوای زیرش خارج شود و صاف‌تر شود. بعد پرده‌ها را از دو طرف کشیده بودند تا آفتاب داخل اطاق بیفتد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. روی صندلی، توی سالن، نشسته‌ام. خیره به موزاییک‌ها. آشغال‌ها معمولاً بین فضای خالی بین موزاییک‌ها می‌روند. با هیچ‌چی نمی‌شود آن‌ها را از بین برد. نمی‌شود آن‌ها را تمیز کرد. می‌توانستم تا مدت‌ها آن‌جایی که نشسته بودم بنشینم و نگاهش کنم. نگاهش نکنم. حرف بزنم. حرف نزنم. دوست داشتم یک مداد چشم داشتم. در یکی از همان روزهایی که آن‌جا نشسته بودیم، بی‌مقدمه، مثل یک نقاش چیره‌دست شروع می‌کردم برایش ابرو کشیدن. مژه کشیدن. روی کله‌ی طاسش، دون‌دون گذاشتن. این کاری بود که حتماً انجام می‌دادم. هیچ‌وقت نشد که این‌ها را به راحله بگویم. اما به جایش وقتی ازم خواست یک چیزی بعد از مدت‌ها سکوت، آن‌جا نشستن بهش بگویم این بود: «پاییز می‌رسد، بی‌من مرو.»

...

گاه می‌گویم فغانی برکشم،
باز می‌بینم صدایم کوته ست.

[اخوان. مجوعه‌ی «آخر شاهنامه»]

دوشنبه

گودبای لنین

یک تصویر بسیار ساده: ملتی با دندان‌های خراب. وقتی دراکولیچ، از امریکا به زاگرب، به کرواسی، وطنش برمی‌گردد، متوجه چیزی می‌شود که قبلاً هیچ‌وقت به آن توجه نکرده: «اعتراف می‌کنم که داخل دهان اطرافیانم را دید می‌زدم. دوستان، خویشاوندان، آشنایان و همسایه‌ها ــ دست خودم نبود. کشف کردم که دندان‌های کل ملت خراب است، و من قبلاً نمی‌توانستم این را ببینم». این تصویر را دراکولیچ بدل به استعاره‌ای می‌کند. کاری که او در آن مهارت دارد. استعاره‌ای از وضعیت کشورهای بلوک شرقی اروپا؛ کشورهایی که عصر کمونیست را سپری کردند اما هنوز مردمانش در فرهنگ کمونیستی مانده‌اند: «دندان‌های خراب نتیجه‌ی دندان‌پزشکان بد و غذای نامناسب‌اند. اما نتیجه‌ی یک فرهنگ خاص در تفکر هم هستند که به ما اجازه نمی‌دهد خودمان را به شکل یک فرد مستقل نگاه کنیم. این تحول نه‌تنها خودبه‌خود و همراه با تغییرات سیاسی حاصل نمی‌شود، بلکه به نظرم بیش‌تر از هر پیشرفت و توسعه‌ی سیاسی یا اقتصادی زمان می‌برد.»

«کافه اروپا» ادامه‌ی کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» است. کتاب «کمونیسم رفت...» تکه‌ای از داستان زندگی زن‌هایی بود که در دوران کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی زندگی کرده‌اند؛ از جمله داستان تانیا، روزنامه‌نگاری که در اوت ۱۹۸۵، درزهای در و پنجره‌ی خانه‌اش را می‌بندد و پیچ گاز را باز می‌کند و آن‌قدر نفس می‌کشد تا بمیرد. چند ماه پیش از آن مقاله‌ای علیه ملی‌کردن ماشین‌های پین‌بال خصوصی می‌نویسد. دستگاه امنیت حکومت سوسیالیستی یوگسلاوی بر روزنامه فشار می‌آورد. روزنامه عذرخواهی می‌کند. تانیا بیکار نمی‌شود اما دیگر مطلبی از او در آن روزنامه منتشر نمی‌شود. یا داستان اولریکه، زنی اهل برلین شرقی که با چه مکافاتی از دیوار عبور می‌کند تا به قسمت غربی دیوار برسد. در بیش‌تر یادداشت‌ها، دراکولیچ سراغ چنین زنانی رفته بود. کنارشان در آشپزخانه یا در پذیرایی خانه نشسته، سوپ و قهوه خورده و خاطرات آن‌ها را از دوران حکومت کمونیست‌ها نوشته. روایت‌های دراکولیچ، در دو کتاب، یک ویژگی همگانی جوامع سوسیالیستی شرق اروپا را آشکار می‌کند: فقر آن‌ها؛ «فقر به نظر وحشتناک نمی‌آمد. فقط به این دلیل که تقریباً همگانی بود، آن را عادلانه می‌دانستیم. اما وحشتناک این بود که ما حتی نمی‌دانستیم که چیز بهتری هم وجود دارد. همین که این را فهمیدیم، و کم‌کم دل‌مان خواست دستمال توالت‌های بهتری داشته باشیم، کمونیسم محکوم به فنا شد.» در روایت‌هایی که او از زنان و جامعه‌ی آن روز کشورهای بلوک شرقی کرده، کمبود و نبودن آن‌چه احتیاجات اولیه‌ی زندگی می‌خوانیمش به چشم می‌خورد؛ از کمبود مواد غذایی گرفته تا لوازم آرایشی و بهداشتی؛ از نبود دستمال کاغذی تا توت‌فرنگی. «کمونیسم رفت...» داستان چگونگی دوام‌آوردن و زنده‌ماندن یکی‌دو نسل در کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی است. و این‌که چگونه مردم به این سیستم‌ها بی‌اعتماد شدند. و به‌‌خاطر ترس از آینده، آن را دور انداختند. آن هم مردمی که به قول نویسنده «از سر فقر چیزی را دور نمی‌انداختند».

در «کافه اروپا» هم دراکولیچ از زندگی روزمره در کشورهای شرقی اروپا می‌نویسد؛ از مغازه‌ها و مکان‌هایی که اسامی اروپای غربی و امریکایی روی‌شان گذاشته‌اند؛ «اسامی خارجی، اشکالِ موجزِ درخشانی هستند برای رساندن پیام این انقلاب. صرفاً با استفاده از چنین نام‌هایی، نه‌تنها یک تصویر می‌سازید، بلکه یک نظام کامل ارزشی را هم به نمایش می‌گذارید. این اسامی حسرتی را هم برملا می‌سازند: عطشی برای تعلق پیدا کردن به یک تصور پیش‌ساخته از اروپای غربی. در عین حال، آن‌ها تلاشی هستند برای انکار آن اروپای شرقی کمونیستی قدیم.» یا از مرز میان غرب و شرق می‌نویسد. این‌که چگونه در هر گذرگاه مرزیِ غربی چهره‌ی جدی افسر پلیسی را می‌بیند که از موضع بالا به او و شرقی‌ها نگاه می‌کند، حتا اگر کلامی هم به زبان نیاورد. و البته آن‌جایی که از درگیری با جاروبرقی‌اش می‌گوید. باید یکی نو بخرد یا جاروبرقی‌اش را تعمیر کند؟ او می‌نویسد امروز در کرواسی هر دوی این راه‌حل‌ها به یک اندازه دردسر دارند؛ «تعمیر جاروبرقی‌ام کار سختی بود چون کارخانه‌ی سازنده‌اش حالا در کشور دیگری قرار داشت: اسلوونی... بنابراین تصمیم گرفتم یک جاروی نو بخرم. بعد از کمی پرس‌وجو در مورد قیمت‌های بازار، من و شوهرم متوجه شدیم که قیمت جاروبرقی هم مثل خیلی چیزهای دیگر در کرواسی بین سی تا پنجاه درصد بیش‌تر از اتریش است.»

اما فکر می‌کنم خواندنی‌ترین یادداشت دراکولیچ در «کافه اروپا»، آنی است که او به دیدار پسر ارشدِ انور خوجه ارشد دیکتاتور فقید آلبانی کمونیست رفته. ایلیر خوجه در دیدارش با دراکولیچ از محدودیت‌هایی که دولت جدید به او و خانواده‌اش گرفته‌اند، می‌نالد. دراکولیچ می‌نویسد: «فکر می‌کردم چقدر تناقض‌آمیز است که ایلیر خوجه دست به دامان سازمان‌های حقوق‌بشری شده است؛ کسی که پدرش یکی از بدنام‌ترین دیکتاتورهای اروپای شرقی بوده. جای تردیدی نیست که ایلیر از وجود اردوگاه‌های کار اجباری، زندانی‌های سیاسی و یا از "دشمنان" حکومت (پدرش) که بی‌هیچ رد و نشانی مفقود می‌شدند خبر داشته است. با تمام این‌ها، همین ایلیر، امروز به خودش جرئت می‌داد از دولتی که بر مبنای قانون اداره می‌شد متوقع باشد که به شهروندانش احترام بگذارد و حقوق‌بشر را رعایت کند.»

در همه‌ی یادداشت‌های این دو کتاب ما صدای دراکولیچ را می‌شنویم. گویی دارد با خودش حرف می‌زند؛ یک گفت‌وگوی ذهنی. او از مشکلات روزمره‌ی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی اروپاشرقی‌ها می‌نویسد. در جایی فکر می‌کنیم،‌ ناامید است اما درست همان لحظه، نوری به زندگی ساکنان آن‌ها می‌تاباند، نوری به زندگی خودش می‌تاباند؛ که نمی‌خواهد تسلیم شود. «کافه اروپا» عادات، احساسات، ترس‌ها و در نهایت رؤیاهای یک روزنامه‌نگار است.

- کافه اروپا/ اسلاونکا دراکولیچ/ ترجمه‌ی نازنین دیهیمی/ نشر گمان/ چاپ اول، زمستان ۱۳۹۳/ ۳۰۰ صفحه/ ۱۶۰۰۰ تومان
- کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم/ اسلاونکا دراکولیچ/ ترجمه‌ی رؤیا رضوانی/ نشر گمان/ چاپ اول، ۱۳۹۳/ ۲۸۸ صفحه/ ۱۲۸۰۰ تومان

یکشنبه

عصر یک روزی الیا کازان پیش سلینجر می‌ره تا اجازه‌ی ساخت فیلمی براساس "ناتوردشت" رو بگیره. سلینجر برمی‌گرده بهش می‌گه:
ــ نه. هولدن خوشش نمی‌آد.

چقدر قشنگ. درست. رک.

جمعه

خداحافظ گری کوپر

وقتی برای اولین‌بار دیدمش دلم می‌خواست با کارگردان فیلم رفیق بودم. بعد از فیلم تلفن را برمی‌داشتم و به او زنگ می‌زدم و می‌گفتم «هی رفیق، محشر بود.» آخر سلنیجر گفته. ایشان گفته که داستان خوب داستانی است که وقتی آن را خواندی آرزو کنی با نویسنده‌اش رفیق باشی و بخواهی همان‌وقت گوشی را برداری و به نویسنده‌اش تلفن کنی. "ماجرای نیمروز" هم برای من این‌جوری بود. فیلم را از آقامجید، ویدئوکلوپی محل کرایه کردم. پنجاه تومان. دارم درباره‌ی هجده‌سال پیش حرف می‌زنم. گذاشتم توی دستگاه. فیلم چونان خورشید بود که می‌تابید و من که آن‌جا، پای تلویزیون نشسته بودم می‌سوختم. انگار تنها مخاطبش من بودم. انگار برای من، تنها برای من ساخته شده بود. در طول دیدنش نه خندیدم و نه گریه کردم. از روی زمین بلند نشدم. زل زده بودم به تلویزیون. انگار جادو شده بودم. فیلم که تمام شد شروع کردم به فکر کردن. بلند فکر کردن. یک صدایی از پشت سرم آمد «فیلم خوبی بود اما وسترن نبود بچه.»
برگشتم. هاوارد هاکس را دیدم که تکیه داده بود به پشتی.
گفتم:
ــ نظر شما چیست مستر هاکس؟
گفت:
ــ این وسترن نبود. بی‌معنیه که قهرمان وسترن بلند شه و بره از بقیه درخواست کمک کنه. قهرمان وسترن می‌ره و تنهایی کارش رو می‌کنه. با آغوش باز به سوی تقدیر می‌ره. هفت‌تیرش رو می‌کِشه. می‌کُشه. می‌میره. به رستگاری می‌رسه. فیلم فقط یک چیزی داشت: راه رفتن گری کوپر.

تقریباً سی‌سال پیش از آن گفت‌وگویم با هاکس در خانه، یک‌جایی توی محل، اسی از جاش بلند می‌شده و راه می‌رفته. بعد برمی‌گشته و به رفقایش که روی سکوی دم در خانه‌ای که کنار هم نشسته بودند، نگاه می‌کرده. اسی می‌خواسته شبیه گری کوپر راه برود. او هر روز ادای گری کوپر را درمی‌آورده. رفقایش هم ایراداتش را بهش می‌گفتند؛ زاویه‌ی پاها، فاصله‌ی دست‌هاش با پا و... . هر کسی اسی را می‌دید که یک‌طوری راه می‌رفته، ازش می‌پرسیده اسی چته؟ اسی هم می‌گفته من اسی نیستم. من گری کوپرم. اسی گری کوپر شده بود. لباس سیاه، کفش سیاه، جلیقه‌ی سیاه روی پیراهنی سفید. عصر یک‌روزی یکی به اسی می‌گوید تو گری کوپر نیستی. اسی چشم‌های گری کوپر را فراموش کرده بود. آن چشم‌های مضطرب اما مطمئن گری کوپر را. چشم‌هایی که توی فیلم و حتمن خارج از فیلم دروغ نمی‌گفتند. آن شب اسی لباس‌های گری کوپری‌اش را درمی‌آورد و بالای پشت‌بام خانه‌شان می‌سوزاند.

دارم کتاب‌هایی که نمی‌خواهم را داخل کارتن می‌گذارم که بروم بدهم به این‌جا؛ مرکز تبادل کتاب. در چند مرحله این کار را انجام دادم. اول کتاب‌ها را داخل کارتن گذاشتم. بعد دوباره هر کتاب را از جعبه درمی‌آورم و نگاه می‌کنم. شک می‌کنم و اغلب دوباره می‌گذارم توی کارتن. فیلم‌نامه‌ی "ماجرای نیمروز" را هم گذاشتم داخل کارتن. با جلد زردرنگش و تصاویری از فیلم و نمای لانگ‌شاتی از گری کوپر. قرمز با فونت بزرگ رویش نوشته ماجرای نیمروز؛ کارل فورمن، ترجمه‌ی امیرجلال‌الدین اعلم. دو سه سال پیش نوشته بودم ماجرای این کتاب را. نمی‌دانم این دفعه این کتاب را بفرستم برود، دوباره به خودم برمی‌گردد یا نه. کی؟ چه وقتی؟ آن موقع اوضاعم چه‌جوری‌ست که مثل بومرنگ برود و دوباره به دستم برسد.

پیشانی

۱
پس از یک ساعت علیرضا آمد. همراه سه نفر. پیاده شدند. آن‌ها را شناختم. سه مردی بودند که ظهر توی ساحل آن‌ها را دیده بودم. روی دوش یکی‌شان یک برنو بود. قنداق اسلحه را با گونی پوشانده بود. دور اسب حلقه زدند. با هم حرف می‌زدند. رفتم به ماشین تکیه دادم. شکم اسب باد کرده بود. رگ‌هایش بیرون زده بود. مردی که اسلحه داشت، بالای سر اسب رفت. قنداق را روی کتفش گذاشت و لوله‌ی اسلحه را گذاشت روی پیشانی اسب. درست بین دو چشمش. شلیک کرد. صدای شلیک از دشت رد شد و چندین‌بار به کوه‌های اطراف خورد و همان مسیر را برگشت. انگار دشت‌ها و کوه‌ها به احترام اسب چند مرتبه تیر هوایی زدند.

۲
علیرضا آینه‌ی بغل را نگاه کرد و گفت «مثل یه اقیانوس بود. عمیق بود. زیبا بود. وحشتناک بود.» دستش را روی فرمان فشار داد. پشت سر یک وانت نیسان می‌رفتیم. علیرضا می‌گفت این مطمئن‌ترین روش رانندگی در جاده است. پنج‌ماهی شده که علیرضا زندگی جدیدی را آغاز کرده. او پس از چهارده سال زندگی مشترک، پنج‌ماه پیش زنش را طلاق داده بود. فروردین. شانزدهم فروردین، از سحر جدا شده بود. آن هم پس از یکی دو سال کلنجار، رفت و آمد و جر و بحث که چه بلایی سر زندگی مشترک‌شان بیاورند. ظهر، علیرضا بهم اس‌ام‌اس داد بریم جایی که بتونیم با هم صحبت کنیم. من هم جواب دادم باشه. از دفتر کارم بیرون زدم. آماده بودم که برویم کافه‌ای که همیشه می‌رویم. اما حالا توی جاده بودیم. داشتیم می‌رفتیم رشت.

۳
ردِ خون از زیر سرش به سمت پایین جاری شده بود. بخار از آن بلند می‌شد. شیاری از خون از میان یالش به آهستگی پایین می‌آمد. بخشی از مسیر اصلی جدا شد و سمت چشمانش آمد. سفیدی چشمانش را خون قرمز کرد. خون داخل چشمانش جمع شد و از گوشه‌ی آن بیرون ریخت.

۴
ساحل خلوت بود. دویست متر آن‌طرف‌تر زنی لب آب ایستاده بود. باد موهایش را به هم می‌ریخت. زن دست لای موهایش می‌کرد و آن را به عقب می‌برد. کمی دورتر آلاچیق بزرگی بود که نوشیدنی سرو می‌کرد. پشت دخل مرد جوانی ایستاده بود. رو به جلو خم شده بود و داشت با دختری هم‌سن‌وسال خودش حرف می‌زد. هرچند دقیقه یک‌بار دوتایی می‌زدند زیر خنده. سکوت کرده بودیم. روی دوتا کنده‌ی درخت، روبه‌روی هم، نشسته بودیم. سایه‌ی من و علیرضا روی ماسه‌ها افتاده بود. سایه‌ی کله‌هایمان تا جایی کشیده شده بود که توان موج‌ها تمام می‌شد و برمی‌گشتند. سکوت‌مان از نزدیکی‌های رشت شروع شده بود. علیرضا بهم گفته بود که من از قضیه‌ی سحر و علیرضا خبر داشتم. گفت از نفر سومی شنیده که توی جشنواره‌ی فیلم، بهمن‌ماه من را توی لابی سینما صحرا دیده که با سحر و علیرضا خوش‌وبش می‌کردم.
گفتم:
ــ خب که چی؟
ــ نباید می‌کردی.
گفتم:
ــ یعنی وقتی توی چشمام نگاه کرد نباید می‌رفتم جلو؟
حرف نزد. من هم حرفی نزدم. هنوز پشت نیسان بودیم. علیرضا دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز گذاشت. ماشین زور زد و از سمت چپ، از نیسان سبقت گرفت و جلو افتاد. دکمه‌ی پنجره را زدم. شیشه پایین رفت. نسیم خنکی به صورتم خورد. دوتا سیگار گذاشتم گوشه‌ی لبم و روشن کردم. یکیش را دادم به علیرضا. شیشه‌ی خودش را پایین داد. گفت: «بهمن.» مکث کرد. گفت «ما هنوز جدا نشده بودیم.»
گفتم: 
ــ باهم هم نبودید.
گفت:
ــ چرا به هم نگفتی؟
فرمان را چسبیده بود. خورشید و نیمرخش توی کادر پنجره بودند. خورشید نورش را از آن دورها رویش می‌تاباند. نگاهش کردم. نیمرخش را. گونه‌های تو رفته و لب‌ولوچه‌ی آویزان و آن چیزهای سفید گوشه‌ی چشم‌هایش را. موهای فرفریش را که رنگ و روی خودشان را زیر آفتاب از دست داده بودند. شقیقه‌هایش که سفید شده بود. از موقعی با او آشنا شده بودم که آن‌جا سیاه بود.

۵
اسب به پهلو افتاده بود. صاحبش بالاسرش نشسته بود. ماشین را نگه داشتیم. صاحبش مرد میان‌سالی بود.
گفت: 
ــ مار نیشش زده.
رو به علیرضا گفت:
ــ باید خلاصش کنیم. می‌شه کمک کنید؟
علیرضا سوار ماشین شد و دور گرفت و مسیری را که آمده بودیم برگشت و رفت سمت ساحل. صاحب اسب گفت:
ــ می‌بینیش؟
جای دندان مار را روی ران پای عقب اسب نشانم داد: «این شد سومیش. اولیش مریض شد مُرد. دومیش رو فروختم. اینم سومیش. زندگی چیه؟» بالای سر اسب نشستم. دست روی شکمش کشیدم. خیس عرق بود. اسب زور می‌زد تا بلند شود. سر و گردنش را بلند می‌کرد. دسته‌ای از یالش از بقیه جدا شده بود و روی چشمانش را گرفته بود. اسب به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و زور می‌زد تا بایستد.

۶
از جام بلند شدم و رفتم لب آب. هنوز آن زن، دورتر ایستاده بود. آن طرف‌تر یک قایق ماهیگیری بین آب و ساحل معلق بود. طنابی به آن متصل شده بود که سمت ساحل می‌رفت و توی ماسه‌ها پنهان می‌شد. برگشتم سمت علیرضا و نیمکت چوبی.
به او گفتم:
ــ اون می‌دونست که تو هم با کس دیگه‌ای بودی؟
گفت:
ــ من دو هفته با اون‌طرف رابطه داشتم.
علیرضا سحر را خیلی دوست داشت. وابستگی شدیدی به هم داشتند. اما توی چندماه رابطه‌شان تغییر کرد. ماه‌هایی که جفت‌شان کارشان را از دست دادند. بیکاری باعث شده بود، اغلب روزها صبح تا شب کنار هم توی خانه بمانند. توی آن ماه‌ها هم سحر و هم علیرضا بهم گفتند که اوضاع‌شان دارد تغییر می‌کند. شنیده بودم که سحر با یکی بنام علیرضا دوست شده بود. برایم مهم نبود. فکر می‌کردم که برای علیرضا هم دیگر نباید مهم باشد. زندگی آن‌ها به تهش رسیده بود. قبل از ماهِ بهمن. قبل از وقتی که توی لابی سینما سحر بهم دوستش را معرفی کرد. چندبار هم از کلمه‌ی "دوست" استفاده کرد. قبل از این‌که سحر من را ببیند و سمتم بیاید. قبل از آن‌که سحر برایم وسط جمعیت دست تکان بدهد. قبل از این‌که چشمم وسط جمعیت به آن‌ها بیفتد و ببینم علیرضا پیشانی سحر را تند و سریع می‌بوسد. علیرضا سیگارش را روشن کرد و گفت «رابطه‌شون با هم جدی شده.» وقتی این را گفت هیچ حالتی توی صورتش نبود. سحر و علیرضا مدت‌ها برای نگه داشتن زندگی‌شان جنگیده بودند. تا وقتی جنگیده بودند که قسمت جنگجوی وجودشان خسته شده بود. وا دادند.

۷
علیرضا بلند شد و رفت سمت آلاچیق. دختر کنار دخل جابه‌جا شد تا جا برای علیرضا باز شود. علیرضا برگشت و سوار ماشین شدیم. بعد از دقایق طولانی که حرفی بهم نزده بودیم، بهش گفتم تا حالا با ماشین توی ساحل نرفتم.
در امتداد ساحل حرکت کردیم. یکی از زیباترین چیزهایی بود که تا حالا می‌دیدم؛ کنار ساحل با ماشین راندن. نمی‌دانستم علیرضا تا حالا این کار را کرده بود یا نه. شیشه‌ی ماشین را پایین دادیم. در مسیر موازی‌مان مردی سوار با اسب، از کنارمان تاخت. به علیرضا نگاه کرد و لبخند زد. علیرضا نگاهش کرد. لبخند نزد. مرد با پایش به پهلوی اسب زد. اسب سرعت گرفت و دور شدند.

۸
گفتم:
ــ چه فرقی می‌کرد می‌دونستی سحر با کسیه یا نیس؟ چه فرقی می‌کرد اون اگه می‌دونست تو با کسی هستی یا نه؟
علیرضا گفت:
ــ هیچی.
مرد پشت دخل و آن دختر زدند زیر خنده. سه مرد آمدند و رفتند سمت آلاچیق. با جوانِ پشت دخل با زبان محلی سلام و احوال‌پرسی کردند و روی سه تا از کنده‌ها نشستند. دیگر دوست نداشتم با علیرضا حرف بزنم. همین که حرف‌مان رسید به هیچی، حرف زدن با او برایم سخت شد. خسته شده بودم. علیرضا هم فهمیده بود. مدت زیادی بود که با هم دوست بودیم. طبیعی بود که متوجه شود.
علیرضا گفت:
ــ از تهران بیرون می‌آی، غیرقابل تحمل می‌شی.

۹
دو نخ سیگار روشن کردم. ماشین را روشن کرد و آرام راه افتاد. ساکت بودیم. برگشتم و عقب را دیدم. آن سه مرد و صاحب اسب، حیوان را کشیده بودند تا حاشیه‌ی جاده. یکی‌شان دست به زانو زده بود و نفس چاق می‌کرد. مردی که شلیک کرده بود، به عقب خم شده بود و قلنجش را می‌شکاند. اسب نفس‌شان را گرفته بود. 
شب شده بود. نور چراغ ماشین به تابلوهای کنار جاده می‌خورد. به نوبت آن‌ها معلوم می‌شدند و دوباره توی تاریکی می‌رفتند. رشت عقب ماشین وسعت می‌گرفت و همین‌طور که از مقابل مزارع و دشت‌ها می‌گذشتیم کم‌کم پشت سرمان ناپدید می‌شد.
معمولن عکسی از طول مسیر کسی وجود ندارد؛ در میانه‌ی راهی که طرف طی کرده. بیش‌تر تصاویر پس از عبور از خط پایان گرفته می‌شوند. جایی که به دوربین نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی. مثل لبخندهای کسایی که توی انجمن سرطان دیدم. آن‌ها توی دسته‌های دو، سه، چهار نفری، کنار هم جلوی موبایل‌ها می‌ایستادند و کله‌های‌شان را به‌هم می‌چسباندند و عکس می‌گرفتند. از خودشان سلفی می‌گرفتند. به موهایی که تازه روی سرشان جوانه زده بود، اشاره می‌کردند. بین‌شان راه می‌رفتم. چندنفری هم موبایل‌شان را بهم دادند و من عکس گرفتم. آن‌ها را از توی صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. می‌خندیدند مثل کوه‌نوردها. مثل کوه‌نوردها وقتی که به قله می‌رسند. کوه‌نوردها هم وقتی آن بالا هستند عکس می‌گیرند. آن‌ها احساس موفقیت می‌کنند. می‌خندند. کوه‌نوردها عکس‌هایی که روی قله هستند را بیش‌تر از عکس‌هایی که در طول مسیر می‌گیرند، دوست دارند. هر کاری می‌کنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل می‌کنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. اما کسی از این چیزها، کسی از درد و رنج‌ها، عکس نمی‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌خواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط می‌خواهی روی قله و ایستادن بر آن را به یاد بیاوری. هیچ‌کدام از آن آدم‌ها از طول درمان، این‌که چه بر سرشان آمده، در آن ساعت‌های بعد از شیمی‌درمانی، آن حالت تهوع، گیجی عکس ندارد. عینهو تهوع و گیجی که دونده‌های استقامت می‌گیرند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها آرام شروع می‌کنند. می‌دوند. خسته می‌شوند. آن‌ها میانه‌های مسیر می‌ایستند. آب می‌خورند و دوباره دویدن‌شان را، ماجرای‌شان را از سر می‌گیرند. هنگامی که آن‌ها از خط پایان عبور می‌کنند، وقتی به هدف‌شان می‌رسند، از حال می‌روند. غش می‌کنند. پاهای‌شان تحمّل این‌همه رنج را ندارند. لذت می‌برند. گریه می‌کنند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. اما می‌دوند و می‌دوند و می‌دوند. آن‌ها خسته می‌شوند مانند من. در طول مسیر می‌ایستند مانند من. آن‌ها گاهی پشیمان می‌شوند، گاهی شرمگین می‌شوند، گاهی خشمگین می‌شوند، مانند من. آن‌ها می‌دوند برای دویدن. آن‌ها رها می‌شوند برای رهایی. آن‌ها با دویدن‌شان، با مسیرشان، با جریان‌شان، با داستان‌شان حل می‌شوند: «حل شدن». علی‌اکبر دهخدا مقابل این کلمه نوشته: «آب شدن». بعد نوشته: «مرتفع شدنِ آن». مرتفع شدن، رفع شدن. دونده‌ها می‌دوند تا حل شوند. رفع شوند. رها شوند.
کلّ ماجرا همین است. درواقع هیچ راهی واسه‌ی اندازه‌گیری پیش‌رفت وجود ندارد. برای همین از یک زمانی به بعد فقط در حال دویدنم. هیچ‌کس آن‌طرف خط منتظر نیست.

چهارشنبه

زن‌دایی

۱
مادرم و خاله‌ام دفترچه‌هاشان را گذاشته‌اند جلوی‌شان و دارند اسامی را با هم چک می‌کنند. آن‌ها دارند برای دایی‌ام زن می‌گیرند. در جست‌وجوی یک زن‌دایی جدید. با این‌که آرام حرف می‌زنند اما من صدای‌شان را می‌شنوم. آن‌ها می‌خواهند دایی‌ام را دوباره بفرستند ته چاه. «دوباره می‌خواید اون رو بفرستید ته چاه.» بهم بی‌محلی کردند. مادرم از پیش خواهرش بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. در مسیرش از جلوم رد شد. به من نگاه نکرد. بلند گفت: «دوباره باید عاشق شه.» مخاطبش خواهرش بود، اما فهمیدم جواب من را هم دارد می‌دهد. گفتم: «عشق اونی نیست که به زبان بیاد.» خواهرم از توی اطاق دربسته‌اش داد زد: «مزخرفه». به خاله‌ام گفتم: «خاله‌جان، نیکلاس ری یه فیلم داره به نام در مکانی خلوت. یه‌جاش بوگارت برمی‌گرده به معشوقه‌اش می‌گه عشق این نیس که بهت بگم دوستت دارم. عشق اینه که تو رو وقتی داری توی آشپزخونه نیمرو درست می‌کنی، از دور ببینم.» خاله‌ام همان‌جوری نگاهم کرد که سال‌ها پیش سر کلاس‌هاش به دانش‌آموزان هفت‌هشت‌ساله‌اش نگاه می‌کرد. گفت: «فیلم کی؟» گفتم: «نیکلاس ری». صدای گزارش‌گر بی‌بی‌سی فارسی از توی تلویزیون بیرون آمد و توی کل خانه پخش شد: «نیکلاس نیک‌سادات بی‌بی‌سی.»
من نمی‌فهمم چه‌طوری آدم باید یک زن‌دایی دیگر را بپذیرد. وقتی بچه بودی یکی زن‌داییت بوده. بزرگ شدی همان زن، زن‌داییت بوده. توی مهمانی‌ها زن‌داییت بوده، توی ختم‌ها، توی عروسی‌ها زن‌داییت بوده. یک قرن است که او زن‌داییت بوده. حالا یکی دیگر دارد می‌آید جایش.
خمپاره‌ها سوت کشیدند.

۲
یک شب قبل از این‌که مادر و خاله‌ام داشتند اسامی خانم‌های آشنای‌شان را با هم چک می‌کردند، توی خواب و بیداری تشنه‌ام شد. توی تاریکی، با شورت رفتم توی آشپزخانه. در یخچال را باز کردم. لامپش روشن شد و نور افتاد کف آشپزخانه. پارچ را برداشتم. برگشتم دایی را دیدم که گوشه‌ی آشپزخانه، کف زمین نشسته بود. از ترس چنان جیغ کشیدم که خود دایی هم به جیغ کشیدن افتاد. یک مدتی من جیغ بکش، او جیغ بکش. تا این‌که وقتی خوب جیغ‌کشیدن‌هامان ته کشید دایی گفت: «با شورت می‌خوابی؟»
گفتم: «آره.»
دایی گفت: «با شورت خوابیدن خیلی خوبه.» نمی‌دانستم دایی هم با شورت می‌خوابد. ازش پرسیدم، گفت دوسه هفته است با شورت می‌خوابد. 
دایی مثل همان تک‌عکس دوران جوانی‌اش که دارم، نشسته بود. یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود. تکیه داده بود به دیوار. توی تاریکی شده بود همان آدم توی عکس. لاغر و نحیف. داشت سیگار می‌کشید. هیچ‌موقع سیگار دست دایی ندیده بودم. هیچ‌موقع هم یادم نیامد که در جمله‌ای از کلمه‌ی سیگار استفاده کرده باشد. دایی پک‌های عمیق به سیگار می‌زد و دودش را می‌فرستاد بالای سرش. دود معلق می‌ماند و بعد توی هوا بخش می‌شد. رفتم به موازاتش آن طرف آشپزخانه روی زمین نشستم. گفتم: «دایی نباید بری دوباره توی چاه.»
گفت: «تو می‌دونی دوباره یه زندگی جدید رو ساختن یعنی چی؟»
گفتم: «نه نمی‌دونم.» بعد برایش تعریف کردم که یکی از شغل‌های من ویران‌کردن است. برایش گفتم که کار من ویران‌کردن است و نه ساختن. و بعد بخشی از ویران‌کردن‌هایم را تعریف کردم. دایی بهم گفت شک بیچاره‌اش کرده. توی دلم گفتم شک آغاز ایمان است. بلند شدم و از توی یخچال دوتا قوطی کوکا درآوردم. قوطی اول را باز کردم. صدای بازشدن در قوطی کوکا نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی صدای انفجار خمپاره‌ای بود که صورت دایی را سوزانده بود. همان صدا را داد.

۳
روزها شب می‌شد. شب‌ها روز می‌شد. در نور، در تاریکی. در آفتاب، در طوفان و در باران مادرم و خاله‌ام را می‌بینم که می‌روند در جست‌وجوی زن‌دایی جدید. آن‌ها را می‌بینم که صندلی عقب تاکسی نشسته‌اند؛ توی اتوبوس خاله‌ام نشسته و مادرم بالاسرش ایستاده؛ از پله‌های برقی مترو بالا می‌آیند، پایین می‌روند؛ از ماشین پیاده می‌شوند؛ مادرم قفل فرمان به ماشین می‌زند؛ خاله‌ام دکمه‌ی دزدگیرش را می‌زند و کار نمی‌کند؛ در پیاده‌رو کنار هم راه می‌روند. مادرم و خاله‌ام در تمام تهران و حومه‌اش به هزاران تکه تقسیم شده‌اند و دارند دنبال زن‌دایی جدید می‌گردند.
توی کل تهران و حومه خمپاره‌ها سوت می‌کشند.

۴
یک روز قبل از این‌که با دایی کف آشپزخانه بنشینم و کوکا بخورم، توی خانه‌ام داشتم آلبوم خانوادگی‌مان را نگاه می‌کردم. عکس دایی آن‌جا بود. لاغر. تکیه داده بود به کیسه‌های شنی. در سنگری در جایی که پایین عکس با خودکار آبی نوشته بود «دوکوهه». یک عکس امام هم روی جیب پیراهنش، چسبیده بود. بخش‌هایی از ریش امام سیاه بود. دایی یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود و یک پایش هم زیر باسنش بود. نگاهش کردم. صورتش آن‌موقع هنوز صاف بود. جمع نشده بود. نسوخته بود. پیراهن پوشیده بود اما می‌دانستم که کتفش هنوز سوراخ نشده بود. آن سوراخی که تا مدت‌ها می‌توانستی، بی‌دقت یک نخ را از این‌ورش رد کنی و از آن‌ور سر نخ را بگیری و بعد از مدت‌ها هم با دقت زیاد می‌توانستی همین بازی را با کتف او ادامه بدهی و بعد، مانند هر سوراخ دیگری پر شد. ترکش‌ها از بدنش درآمدند. یا جذب شدند. جایش هزاران سوراخ و ترکش دیگر سردرآوردند؛ مانند هزاران آدم دیگر که با هزاران سوراخ و ترکش دارند بازی می‌کنند. عکس را یک‌کم دیگر نگاه کردم. روی میز گذاشتم و گوشی را برداشتم و زنگ زدم به زن‌داییم. با احترام ابتدا سلام کردم و بعد چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به داد زدن: این همون آدم هست یا نه؟ چرا اون‌موقع گفتی آره و زنش شدی؟ چرا قبول کردی؟ چرا ازش بچه‌دار شدی؟ چی کم گذاشت براتون؟ چی برای بچه‌هاش کم گذاشت؟ چرا ولش کردی؟ چرا یک‌باره ول کردی و رفتی؟ چندتا چی و چرا دیگه هم گفتم. ته‌ش هم گفتم ریدم به این دنیا. گوشی را قطع کردم. چشم‌هایم را باز کردم. همه‌جایم داشت می‌سوخت. گر گرفته بودم. صورتم داشت می‌سوخت. لباس‌هایم آتش گرفته بود. شعله‌های آتش داشت از بدنم به وسایل خانه می‌گرفت. بلند شدم و دویدم سمت حمام و رفتم زیر دوش. تا مدت‌ها آن زیر ماندم. زیر دوش دلم برای دایی سوخت. دلم برای زن‌دایی سوخت. زیر دوش دوباره گفتم ریدم به این دنیا. همان زیر دوش نشستم. نمی‌دانم چقدر.
خمپاره‌ها زیر دوش سوت می‌کشیدند.

۵
دو شب قبل از این‌که کار دست خودم و خانه‌ام بدهم و در آتش بسوزم، مادرم داشت برای‌مان تعریف می‌کرد که عصر با خاله‌ام می‌بینند که دایی پشت فرمان، توی ماشینش می‌نشیند و بلوار را دور نمی‌زند و نمی‌رود پیش پای دختر میان‌سالی که دختر یکی از همکاران مادرم هست و او هم طلاق گرفته و می‌خواهد زندگی جدیدی بسازد و آن‌طرف بلوار ایستاده، روی ترمز بزند و در را باز کند تا کنار دایی بنشیند و با هم بروند دوری بزنند و حرف بزنند و با هم چیزی بخورند و با هم حرف بزنند و حرف بزنند. و باز حرف بزنند با هم. مادرم گفت دایی پشت ماشینش خشکش زده بود و دودستی فرمان را چسبیده بود و آخرش هم سرش را می‌گذارد روی فرمان و گریه می‌کند و بعد برای‌مان تعریف کرد که پایش را روی گاز می‌گذارد و می‌رود بدون آن که بلوار را دور بزند. مادرم و خاله‌ام رفتن برادرشان را نگاه می‌کنند و دست‌خالی به خانه برمی‌گردند. مادرم چادرش را انداخت روی سرش و زیر گلویش را گره زد و نشست روی صندلی. می‌خواست تکبیر بگوید که گفتم «چون خود را به دست آوردی، خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او درآور و اگر کسی دیگر نیابی، دست به گردن خویشتن درآور، مامان جان.» خواهرم از توی اطاق گفت: «مزخرفه.»
گفتم: «دایی دیگه لاجونه.»
مادرم گفت: «وقتی لاجون می‌شه که وقتی می‌ره خونه‌ش چراغ خونه‌ش رو ببینه که خاموشه.» بعد گفت: «آدم نباید هرز بره.» خواهر کوچکم از توی همان اطاق داد زد: «مگه دایی پیچه هرز بره؟» بعد خندید. بعد پدرم سیگارش را روشن کرد و گفت: «انسان یک پیچ است.» بعد من از خانه بیرون زدم. پیاده می‌رفتم سمت خانه‌ام. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدای سوت و انفجار خمپاره‌ها را می‌شنیدم.

شنبه

«خشونت در انحصار هیچ‌کس نیست.» این جمله‌ی درخشان کارلوس فوئنتس در رمان "سرهیدرا" است. رمانی که در بخش‌هایی از آن فوئنتس نبردهای فکری و فیزیکی را میان صاحبان سرمایه با آدم‌هایی که دنبال آزادی و عدالت و برابری هستند روایت می‌کند. فوئنتس نشان‌مان می‌دهد که دو طرف ماجرا نه‌تنها اعمال‌شان نتایج یکسانی دارد بلکه در روش‌های‌شان برای رسیدن به مقصود مثل هم عمل می‌کنند. حالا مینوی‌خرد کتابی چاپ کرده با عنوان "چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟" نوشته‌ی رمون بودُن فیلسوف لیبرال فرانسوی. مرتضی مردیها هم ترجمه‌اش کرده. استدلال‌ها و بحث‌های بودُن خواندنی است. اما کتاب چند نکته دارد که جالب و البته بسیار عجیب است. و نشان‌مان می‌دهد این جنگ صلیبی میان چپ و راست، حتا در ایران به کجاها کشیده شده.
مرتضی مردیها، راست است. لیبرال است. آن‌هایی که ترجمه‌هایش را خوانده‌اند می‌دانند که او سراغ ترجمه‌ی "فایده‌گرایی" جان استوارت میل می‌رود نه ترجمه‌ی کتابی از ادوارد سعید مثلن. در مقالاتش هم این گرایش دیده می‌شود؛ حتا در پست‌های فیس‌بوکی‌اش. در میان انبوهی از روشنفکران چپ در ایران، مانند تمام جهان که روشنفکران چپ بر لیبرال‌ها غلبه دارند، مردیها نمونه‌ی یک روشنفکر لیبرال است. او در همان مقدمه‌اش موضع‌اش را در برابر افکار چپ رک و بی‌پرده بیان می‌کند. آن‌جایی که ترجمه‌ی این کتاب را امیدی می‌خواند تا مکاتب چپ از هیمنه‌ی خود کمی فرو بگذارند اما در عین‌حال چندسطر پایین می‌نویسد: «امید که چنان نباشد که مثل گذشته بر اثر وفور نشر مقالات و کتب و حتا آکندگی روزنامه‌های یومیه از ساخت و واساخت و فرانکفورت و چپ و نیوچپ و هر اسم‌ورسم دیگری از این دست طوری شود که همه فکر کنند راستی‌راستی علی‌آباد هم دهی است برای خودش. فکر کنند این‌هایی که راه افتاده‌اند و نبش قبر مارکس را در قالب چاپ‌ونشر کتاب‌های متفکرانی با همان مایه‌ی فکری ولی در قابل نقش‌ونگاری دیگر با سرمایه‌ی لجبازی و پررویی تکرار می‌کنند، حقیقتاً چیزی توی چنته‌شان است.» (ص۲۱)
مقدمه‌ی کتاب ملکِ مترجم است. ادبیاتی هم که استفاده می‌کند، حتمن به‌زعم خودش صحیح است. او هم‌چنین در مقدمه درباره‌ی ترجمه این اثر نوشته که با پیروی از سنت برخی نویسندگان چپ، زبان این ترجمه را به سمت گفتار و خطابه نزدیک کرده و از بی‌طرفی و متانت مرسوم در متون رایج علمی، «مختصری» فاصله بگیرد. مردیها این ترجمه‌اش را یک «برداشت آزاد» از متن اصلی دانسته. جدا از این‌که حدود و ثغور ترجمه‌ی آزاد تا کجاست؟ اصلن معنی ترجمه‌ی آزاد چیست و آیا در دیگر کشورها چنین ترجمه‌ای با این صفت انجام می‌شود یا نه، ای‌کاش ناشر و مترجم روی جلد کتاب نیز همین ترکیب دو کلمه‌ای را می‌آورد. به‌جای «ترجمۀ» می‌نوشت ترجمه‌ی آزاد یا برداشت آزاد. این مهم بود چرا که شاید بعضی از خوانندگان پس از خریدن کتاب احساس کنند کلاه گشادی سرشان رفته. این کلاه گشاد چیست؟ همان چیزی که مترجم در مقدمه‌اش آورده:‌ «با استفاده از کلمه‌ها و ترکیب‌های همه‌فهم و تاحدی عامیانه... کوشیده‌ام اثر را برای گستره‌ی بیش‌تری خوش‌خوان کنم.» رمون بودُن همان‌طور که در معرفی‌ای که مردیها ازش کرده، ‌یکی از نامبردارترین فیلسوفان و جامعه‌شناسان متأخر فرانسه است. استاد سوربن بوده و عضو آکادمی علوم فرانسه، آکادمی انگلستان، آکادمی اروپا، آکادمی امریکا و آکادمی بین‌المللی علوم انسانی بوده. اضافه کنید در آکسفورد و هاروارد هم درس می‌داده. چنین شخصیت‌های علمی، حتا در سخنرانی‌های‌شان هم بعید است از زبان علمی دور شوند. بودُن بعید است از کلماتی چون قُبُّل‌مَنقلِ مارکسیسم، کارچاق‌کن‌های نظریه‌ی مارکسیسم، نظریه‌های مارکسیسم تق‌شان درآمده، مطرب‌خانه‌ی ضدلیبرال و ترکیب‌هایی از این دست استفاده کرده باشد. مردیها نوشته «مختصری» می‌خواسته از زبان علمی در ترجمه‌ی این اثر دور شود، اما این «مختصری» تبدیل به کیلومتر و مایل‌ها شده. تا آن‌جا که به‌نظر می‌رسد حتا معنای جملات هم تغییر کرده باشد. یک مثال کفایت می‌کند. بودُن در جایی از سخنرانی‌اش به بازار کتاب‌هایی اشاره می‌کند که با دروغ‌گویی و در بوق‌کردن برخی از روشنفکران، به چاپ‌های متعددی رسیدند. در کتاب می‌خوانیم: «در سال ۱۹۹۹ یک انتشاراتی اسم‌ورسم‌دار آلمانی زندگی‌نامه‌ی خودنوشتی چاپ کرد از فردی به نام بنیامین ویلکومیرسکی. نویسنده در این کتاب شرح کشافی از فلاکت‌هایی را بازگو کرده که در دوران کودکی‌اش در کوره‌های آدم‌سوزی آشویتس بر سرش آمده. کتاب فی‌الفور به ده- دوزاده زبان ترجمه شد و بعضی از منتقدان آن را "یک اثر کلاسیک در ادبیات آشویتس" خواندند.» (ص۱۸۵) بگذریم از این‌که ما ادبیات آشویتس نداریم، بلکه چنین کتاب‌هایی زیر دسته‌ی ادبیات هولوکاست قرار می‌گیرند، اما بعید است بودُن از این نکته غفلت کرده باشد، کسی که وارد کوره‌ی آدم‌سوزی می‌شود، بیرون نمی‌آید. برای بالابردن غلظت شیادی نویسنده و ماجرا برای خواننده‌ی فارسی‌زبان لازم به چنین تغییری در کلام بودُن نبوده. کل ماجرا و شیادی آن نشر و ذوقِ ناموجه منتقدان چپ کافی است.
اما پی‌نوشت‌های کتاب هم داستان دیگری دارد. در پی‌نوشت‌ها مردیها ضربات سنگین‌تری از نویسنده‌ی کتاب که بودُن باشد به چپ‌ها می‌زند. مثلن به این پی‌نوشت توجه کنیم: «به‌طور کلی که اهل رسانه اغلب آتش‌بیار معرکه‌ی روشنفکری چپ بوده‌اند... گاهی با خود فکر می‌کنم چرا کسی اعتراضی نمی‌کند که مگر چقدر این دنیا از آدم‌هایی که حرفی برای گفتن دارند خالی است که یک عده تصمیم گرفته‌اند از متفکران یک‌بار مصرف دهه‌های پنجاه و شصت ابرستاره درست کنند.» یا به این پی‌نوشت که مترجم ضمن ردّ سخن بودُن می‌نویسد: ‌«پدرهای قرن نوزدهمی و پسرهای قرن بیستمی این نحله [مارکسیست‌ها] در پختن آش شله‌ی رادیکالیسم دهه‌های شصت و هفتاد شرکت سهامی داشتند. به‌همین سبب نمی‌توان نونیچه‌ای و نومارکسیست‌ها را به سوءتعبیر جدی سخنان نیچه و مارکس متهم کرد. همه مبانی و مقاصد مشترک داشتند.» (ص۵۳) یعنی مترجم می‌رود و راست‌تر از خود بودُن می‌ایستد. بیش‌تر پی‌نوشت‌ها نظریات شخصی مترجم است. بابک احمدی در مقاله‌ی «یادداشت مترجم»، درباره‌ی مترجم‌هایی که که حواشی کتاب را عرصه‌ی ارائه‌ی عقایدشان می‌کند نوشته: «او [مترجم] این نکته‌ی ساده را نمی‌فهمد که فضای کتاب کسی دیگر جای اظهارنظر شخصی او نیست. در دفاع از یادداشت‌های مترجمان می‌گویند خواننده آزاد است آن‌ها را نخواند. به این ترتیب آیا مترجم آزاد است هرکار می‌خواهد بکند؟ آیا صرف این نکته که در مقام مترجم قرار گرفته به او حق می‌دهد تا تأویل خودش را به محصول کار فکری کسی دیگر سنجاق کند؟ از نظر اخلاقی کتاب متعلق به مترجم نیست و او فقط صاحب حق ترجمه است.» [نوشته‌های پراکنده، یادداشت مترجم، بابک احمدی، ص۲۹۴]
رمون بودُن خود در ابتدای بحث‌اش جمله‌ای می‌گوید که بسیار راه‌گشاست: «البته واضح است که ضدلیبرال‌ها دوست دارند لیبرالیسم را در آن شکل‌های نهایی و افراطی آن خلاصه کنند، که راحت‌تر بشود زیرش را زد؛ اما مشکل این‌جاست که دوست و آشناهای لیبرالیسم هم گاه با چسبیدن به نسخه‌های رادیکالِ لیبرالیسم و یا نشناختن چم‌وخم و تنوعِ جلوه‌ها و چهره‌های آن، هم‌چو خام‌دستانه به نفعِ دشمنِ‌خود آتش‌بیار معرکه می‌شوند.» (ص۳۸) در واقع حق با آقای فوئنتس است که خشونت چه در عمل و چه در کلام، در انحصار هیچ‌کس نیست.

چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟/ رمون بودُن/ ترجمۀ مرتضی مردیها/ نشر مینوی خرد/ چاپ اول، ۱۳۹۴/ ۲۳۶صفحه/ ۱۶۵۰۰تومان
دست‌هام رو می‌کنم توی برف. هر دو دستم را پر برف می‌کنم و می‌برم نزدیک دهنش. شروع می‌کنه به خوردن. هر دوتامون این‌قدر برف می‌خوریم که دست و دهن‌مون مثل چوب از سرما خشک می‌شه. بعد کنار هم می‌شینیم روی یه تیکه سنگ و دستم رو دور کمرش می‌ندازم. کاری که زیاد انجامش نمی‌دهم. اما اون‌لحظه همین رو می‌خواستم.

این تصویریه که مدام یادم می‌آید. خوابش رو می‌بینم. خواب می‌بینم توی خونه نشسته‌ام. من با لباس‌های خونه، او با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که سر انگشتاش بیرونه و کلاه و پوتین‌های قهوه‌ای‌ش. توی خواب بلند می‌شوم و تلویزیون رو روشن می‌کنم. کانال‌ها رو عوض می‌کنم. همه‌شان برفکه. توی یک کانال برفک‌ها بالاوپایین می‌شن و کنار می‌رن و تصویر واضح می‌شه. خودم و او را از نمای پشت می‌بینم که توی برف روی تیکه‌سنگی نشسته‌ایم و من دستم را انداختم دور کمرش. ساعت‌ها کانال‌ها رو عوض می‌کنم. هر چندتا کانال همون تصویر می‌آد. با کنترل این‌قدر کانال‌ها رو عوض می‌کنم تا این‌که دستام درد می‌گیره. توی خواب، به خودم می‌گم بهتره بلندشی بخوابی. به خودم می‌گم «تو که دیگه می‌دونی بهترین دفاع خوابه.» بلند می‌شم می‌رم توی اطاقم. پتو رو کنار می‌زنم. می‌خوابم. توی خوابم، خواب می‌بینم که می‌خوابم.
بیدار می‌شم. هوا هنوز تاریکه. لباس‌هام رو می‌پوشم. تلویزیون روشنه و داره دعای روز بیست‌وششم رو پخش می‌کنه. بیرون می‌رم. روی پله‌ی دم در می‌ایستم. به آسمون شب می‌گم «سلام».
- کجاست؟
برمی‌گردم مردی رو می‌بینم که روی چمن‌های پارک کنار خانه‌ام چهارزانو، پابرهنه نشسته. چشم‌هاش رو بسته. کمرش رو صاف کرده. یوگا می‌کنه. گفتم «رفته.»
کلمه‌ی «رفته» توی تمام مجیدیه پیچید. مجیدیه خودش هم رفته بود. فقط یک کافه‌پیاله که حالا شده کبابی پیاله مونده. کارخونه‌ی آب‌جوسازی هم رفته و جاش گاراژ اومده. امریکایی‌ها هم دیگه نیستن. رفتن. آقاجونم که گوسفندانش رو برای چرا از نظام‌آباد می‌آورده این‌جا هم رفته. گوسفنداش هم رفتن. چندنسل بعد از اون گوسفندها هم سلاخی‌شدن. مجیدالدوله صاحب کل این‌جا هم رفته. از کُلّش فقط تکه‌ای مونده، یه پوسته از چیزی که بوده.
مرد نفس عمیقی کشید. چشماش رو باز نکرد.
توی آشپزخونه، زیر نور هود، پشت میز نشسته‌ام و زل زده‌ام به مادرم. داره آماده می‌شه سحری بخوره. به دستاش نگاه می‌کنم. یه مشت نعنا رو گرفته بالای یه کاسه‌ی پر از ماست. دستاش رو به‌هم می‌ماله. نعناها از لای دستاش می‌ریزه تو کاسه. نمک می‌زنه. آب یخ می‌ریزه توی کاسه. همشون می‌زنه. می‌ذاره جلوم. سر می‌کشم. بوی دستاش از دهنم می‌ره پایین. از بالای کاسه راهروی ورودی خونه رو می‌بینم. با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که انگشت‌هاش بیرونه و کلاه و اون پوتین‌های قهوه‌ایش، تکیه داده به دیوار. 
کنار رودخونه‌ی مجیدیه ایستاده‌ام. یک باریکه‌ی آب از وسطش می‌گذره. می‌گن رودخونه می‌ره تا پادگان عشرت‌آباد. بعد از اون‌جا کسی نمی‌دونه رودخونه کجا می‌ره.
برگشتنی، توی پارک مرد یوگایی رو دیدم که جلوی درخت وسط پارک ایستاده بود. پیشونیش رو گذاشته بود روی تنه‌ی درخت. چشماش رو بسته بود. به درخت گفت «گریختن از دست تو محال است.» همون‌لحظه مؤذن‌زاده دادِ اذان سرداد.
پتو رو کنار می‌زنم. با کاپشن سبزلجنی و دستکش‌هایی که سر انگشتاش بیرونه، با کلاه خوابیده. پوتین‌های قهوه‌ایش رو کنار تخت جفت کرده. کنارش می‌خوابم. دستم رو می‌ندازم دور کمرش.
یک پسر هشت-نه ساله‌ای هست که توی کریم‌خان فال می‌فروشد. منطقه‌ی کاری‌اش همین‌جاست. ماه‌هاست که او را در روزهای مختلفی، در همین خیابان می‌بینم؛ سر ویلا، سر آبان‌ها، سر حسینی، سر خردمندها، سر قرنی، سر ایران‌شهر، سر سنایی، سر میرزا و در تمامی سرهای خیابان‌های متصل به کریم‌خان. روزها او در حین راه‌رفتن کارش را هم می‌کند. او شب‌ها تا دیروقت در کریم‌خان می‌ماند و فال می‌فروشد. شب‌ها او روی پله‌ی دم در بانک‌ها و شرکت‌ها و مغازه‌های خیابان کریم‌خان می‌نشیند و کار می‌کند. جلو نمی‌آید و نمی‌ایستد و نمی‌گوید که فال بخر. از همان‌جایی که نشسته، پیشنهادش را به تو می‌گوید. صدایی می‌شنوی که «فال بخر». چندباری از او فال خریده‌ام. چندباری هم شده که هم صبح در راه رفتن از او فال خریده‌ام و هم شب، موقع برگشتن.
- فال بخر.
- من صبح ازت خریدم.
- حالا هم بخر. چی می‌شه؟
استدلال درست. می‌خرم.

در هشت‌روز گذشته از او چهار بار فال خریدم. پاکت‌های فال را معمولن همان شب خرید، توی ماشین، در راه بازگشت باز می‌کنم. برای فال‌ها کم پیش می‌آید که به دقت خوانده شوند. آن‌ها معمولن خریده می‌شوند و بلافاصله مچاله و دور انداخته می‌شوند. اگر شانس داشته باشند، یک نگاه سرسری به آن‌ها می‌شود.
چهار فالی که از پسر خریدم را کنار هم روی میز چیده بودم. عجیب بود. هر چهار فال یک غزل از حافظ بودند. رنگ پاکت‌ها با هم متفاوت بود. دوتا قرمز، یکی آبی و یکی هم زرد. اما همگی رنگ‌ورو رفته و آفتاب خورده.

فردایش پسر را زیر پل کریم‌خان، کنار ستون‌ها دیدم که نشسته بود.
- سلام
- سلام. فال بخر.
- یکی بده.
دسته‌ی فال‌ها را گرفت جلوم. یک پاکت ازش بیرون کشیدم و گذاشتم توی کیفم. پولش را دادم.
- این فال‌ها رو از کجا میاری؟
بلند شد. «دنبالم بیا.» خیابان قرنی را رو به جنوب پیاده رفتیم تا میدان فردوسی. میدان را دور زدیم و خیابان فردوسی را گرفتیم و پیاده رفتیم به سمت جنوب. پسر هرجا که می‌شد، کارش را انجام می‌داد. رفتن، جلوی کسی ایستادن. و پیشنهاد خرید فال را دادن. از تقاطع جمهوری هم گذر کردیم. بعد به خیام رسیدیم. و باز پیاده به سمت جنوب رفتیم. چهارراه مولوی و بعد به میدان شوش رسیدیم. و بعد به سمت شرق خیابان راه افتادیم. عصر شده بود. توی خیابان صابونیان پیچیدیم. کمی پایین‌تر، سمت راست خیابان شهید زارعی. ته خیابان، جلوی دیوارهای بلندی، جلوی درب آهنی بزرگی ایستادیم. پسر تک‌کلیدی از جیبش درآورد و در را باز کرد.
محوطه‌ی وسیعی دیدم که وسطش سوله‌ای بود. در سوله پیش بود. پسر در را هل داد. در ناله‌ای کرد و باز شد. توی سوله که پنجره‌های بزرگی دو سمتش داشت، ده‌ها بچه را دیدم که با عجله و در سکوت آن‌طرف و این‌طرف می‌رفتند. تنها صدا، صدای محیط و چیزها بود. در گوشه‌ای از سوله، بسته‌های پاکت سفید و کاغذهای سفید A5 روی هم تلمبار شده بود. در گوشه‌ای پشت میز پیرمردی با ریش و موهای بلند سفیدی نشسته بود. کنار دستش، روی میز، بسته‌ای کاغذ سفید A5 بود. روی میز قوز کرده بود. قلم را توی دوات می‌زد و با دستانی لرزان می‌نوشت. نزدیک‌تر شدم. داشت غزلی از حافظ می‌نوشت. «ای غایب از نظر به خـ» خ خدا را کشید و قلم و کاغذ جیغ کشیدند و ادامه‌اش را نوشت. سرش را بالا نیاورد. پسر کنارم ایستاده بود. یواش پرسیدم: «این کیه؟»
- آقاسدحسن. این‌جوری صداش می‌کنیم.
- فامیلی‌ش؟
- میرخانی
- سدحسن میرخانی؟ میرخانیه خطاط؟ اون‌که خیلی ساله مرده؟
- به من چه. چه می‌دونم. خودش گفته.
چیزی نگفتم. کاغذ پرشده از غزل را آقاسدحسن، کنار میزش گذاشت. پسری آمد و آن را به دقت نگاه کرد. آن را برداشت و برد روی کارتابلی گذاشت که گوشه‌ی میزی را گرفته بود. پشت میز، مردی میان‌سال، کچل با ریش فیلیپ، رو به دیوار نشسته بود و خیره به روبه‌رویش ته خودکارش را می‌جوید. هرچند دقیقه یک‌بار برگه‌ی فال را می‌خواند و چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
- فال‌ها رو این تعبیر می‌کنه.
- کیه؟
- دکتر.
- اسم‌ش؟
- دکتر.
- دکتر چی؟
- دکتر تعبیر فال. خودش گفته.

دکتر وقتی نوشته‌اش کامل می‌شد، آن را توی طبقه‌ی زیرین کارتابل می‌گذاشت. پسری که فال را برایش برده بود، آمد و نوشته‌ی دکتر را برد و گذاشت کنار دستِ آقاسدحسن. او هم شروع کرد از روی نوشته، روی کاغذ سفیدی نوشتن. تعبیر دکتر را که نوشت، پسربچه‌ای آمد و دو کاغذ را برد به گوشه‌ی دیگری از سالن و داد دست دختربچه‌ای که پشت کامپیوتر و اسکنری نشسته بود. دختربچه کاغذها را توی دستگاه اسکنر گذاشت. اسکن گرفت. بعد از اتمام اسکن، طنابی را که بالای سرش آویزان بود کشید. طناب تکان خورد و ته سوله، زنگی که بالای سر پسربچه‌ای که کنار دستگاه چاپ بزرگی نشسته بود، صدا داد. پسربچه روی مانیتورش، فایل‌های اسکن‌شده را باز کرد و دستور چاپش را داد. دستگاه چاپ قدیمی، با سروصدای زیادی شروع به کار کرد. هزاران هزار کاغذ از دریچه‌ی دستگاه چاپ بیرون آمدند. در صفی منظم، روی ریلی می‌افتادند که چسبیده به سقف، آویزان، از تمام سوله رد می‌شد و به این‌طرف می‌رسید. ته ریل به بالای سبدی می‌رسید که کنارش میزی بود و پشت میز دختربچه‌ای نشسته بود. کاغذها از آن بالا رها شد و درون سبد افتاد. هزاران هزار «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» پشت سرهم داخل سبد می‌افتادند. دختربچه هر کاغذ را برمی‌داشت و آن را جلوی باد پنکه‌ای که روی میزش قرار داشت می‌گرفت. بعد از خشک‌شدن، آن را داخل سبد می‌انداخت. کنار سبد میز دیگری بود که پشتش پسربچه‌ای نشسته بود. کاغذ‌ها را با دقت تا می‌کرد و داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار آن سبد هم میزی بود که پشتش پسربچه‌ای کاغذهای تاشده را برمی‌داشت و با دقت درون پاکت می‌گذاشت و آن را داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار سبد میزی بود که پشت آن پسربچه‌ای نشسته بود و پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و در آن‌ها را با دقت می‌لیسید و می‌بست و درون یک سبد دیگر می‌انداخت. پسربچه‌ای پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و روی میز، در چهار ستون، کنار هم، به ترتیب، پاکت‌های قرمز، آبی، سبز، زرد را روی هم می‌چید. بعد دختربچه‌ای دیگر می‌آمد و بسته‌های پاکت را برمی‌داشت و دور آن کشی می‌انداخت و آن‌ها را درون پلاستیک‌های بزرگ مشکی می‌گذاشت و توی دفترچه‌ای که زیربغلش زده بود، چیزی می‌نوشت. چند پسربچه و دختربچه هم می‌آمدند و پلاستیک‌های بزرگ مشکی را بلند می‌کردند و به بیرون سوله می‌بردند. آن‌جا هم عده‌ای پسربچه و دختربچه می‌آمدند و بسته‌های فال را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند.
جلو رفتم و از بین انبوهی از پاکت‌های فال داخل پلاستیک، یکی را بیرون کشیدم. درش را باز کردم: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» و چه و چه و چه. زیر غزل حافظ، تعبیر دکتر آمده بود: «قلبت در آرزو و عشق کسی می‌سوزد. دوری و ناراحتی، سفر و یا قهر معشوق برای عاشق بس گران و سخت است. برای رسیدن و جلب رضایت معشوق هرکاری ازدستت برمی‌آید انجام بده. صبر و شکیبایی از خصوصیات عاشق است. دوری و هجران باعث می‌شود تا انسان‌ها قدر یکدیگر را بدانند. با توکل به خدا امیدوار باشید.» در پاکت را بستم و آن را گذاشتم توی کیفم. به پسر گفتم «بریم».
- بریم.
پسر رفت، بسته‌ی از پاکت‌ها را برداشت. از سوله و در آهنی بزرگ بیرون زدیم. تا سر خیابان شهید زارعی رفتیم و از خیابان شهید صابونیان هم گذر کردیم و به سمت غرب‌مان، به سمت میدان شوش راه افتادیم. میدان را دور زدیم و رو به شمال حرکت کردیم. چهارراه مولوی، و بعد خیابان خیام را پیاده رفتیم تا رسیدیم خیابان فردوسی. فردوسی را به سمت شمال گرفتیم و رفتیم تا میدان فردوسی و از خیابان قرنی بالا رفتیم و رسیدیم به زیرپل کریم‌خان. شب شده بود. از پسربچه خداحافظی کردم.
- فال بخر.
- یکی اون‌جا برداشتم.
- چه اشکال داره. یکی دیگه بردار.
استدلال درست. یک فال از بسته‌ی فال‌هایش بیرون کشیدم. پول را بهش دادم. بدون این‌که چیزی بگوید دوید آن‌طرف خیابان. رفتم هفت‌تیر. توی ماشین پاکت فال را باز کردم. غزل چنین شروع شده بود: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت».

چهارشنبه

چندان آدم حرف‌زنی نیستم. یعنی حرف زدن زیاد بلد نیستم. نمی‌دانم از کجا باید حرف را آغاز کنم. کجا باید جمله‌ام را ببندم. چی بگم، چی نگم. اما با آقای تیموری می‌نشینم و جملات کوتاه و گاهی بلند می‌گویم. با آقای تیموری حرف‌هایم چارچوب دارد. به حرف‌های آقای تیموری گوش می‌دهم. گوش دادن یکی از سخت‌ترین کارهاست. قدما گفته‌اند «گوش کن». من به حرف‌های آقای تیموری گوش می‌دهم. نه این‌که همه‌تن گوش شوم، نه، اما می‌فهمم چه می‌گوید. آقای تیموری معمولن جملاتش را دوبار تکرار می‌کند. بار اول برای همه حرف‌هایش نامفهوم است. بار دوم مفهوم می‌شود اما من همان بار اول می‌فهمم چی گفته. حتا وقتی توی تراس است و از پشت پنجره می‌بینم دارد با کسی حرف می‌زند. صدایش را نمی‌شنوم اما می‌فهمم دارد از چی می‌گوید.

آقای تیموری سال‌هاست آب‌دارچی‌ست. خبره‌ی این کار شده است. به کارش مسلط است. به ابزار کارش هم. برای همین آدم قابل اعتمادی است. او برای همه‌ی مشکل‌ها یک راه حل دارد. کولرها باد خنک نمی‌زنند؛ شلنگ آب را به پوشال‌ها می‌گیرد. اطاق‌ها خنک نمی‌شوند؛ لای پنجره‌ها را باز می‌کند. شیر آب سرد و گرم دست‌شویی جابه‌جاست؛ برچسب قرمز و آبی روی شیرها را با هم عوض می‌کند. چایی مزه‌ی خوبی نمی‌دهد؛ کتری را لای‌روبی می‌کند. باز هم مزه‌ی خوبی نمی‌دهد؛ نوع چایی را عوض می‌کند. صندلی‌ها صدا می‌دهند؛ یک‌روز صبح، تمام صندلی‌ها را برعکس کف زمین می‌گذارد و روغن به درز و پیچ‌هایش می‌مالد.
آقای تیموری آدم وقت‌شناسی است. هر نیم‌ساعت یک‌بار چایی می‌ریزد و سر میزها می‌آید. کاری ندارد که چایی را می‌خوری یا نه. آن را از سینی برمی‌دارد و کنار دستت می‌گذارد. یک‌ربع بعد می‌آید تا استکان‌ها را بردارد. او بعد از دیدن استکان‌های پرِ و خورده نشده حرفی نمی‌زند اما من می‌فهمم که ناراحت می‌شود. همیشه سعی می‌کنم با بی‌میلی هم که شده چایی را بخورم. آقای تیموری از دیدن استکان پر، چای سردشده‌ی داخلش، غمگین می‌شود. چیزی نمی‌گوید اما از قیافه‌اش می‌فهمم.
آقای تیموری بسیار باهوش است. او چه‌طور یادش می‌ماند چه کسی توی چه استکانی و چه اندازه‌ای چایی می‌خورد؟ کی چایی پررنگ می‌خورد و کی کم‌رنگ؟ و من که همیشه توی استکان کوچک و نصفه چایی می‌خورم؟ همان روز اول فقط یک‌بار آمد و ازمان تک‌تک سه سؤال پرسید: چایی کم‌رنگ می‌خورید یا پررنگ؟ توی لیوان می‌خورید یا استکان؟ سرپر باشد یا معمولی؟ از شنیدن جواب من به سؤال آخر یک‌کم تعجب کرد اما گفت «باشه مشکلی نیس. نصفه می‌ریزم.»
آقای تیموری موهای کم‌پشتی دارد. موهایش همیشه چرب است.
پیشانی آقای تیموری همیشه عرق کرده است.
آقای تیموری از نزدیک‌شدن ما به سینک ظرف‌شویی هراس دارد.
دست‌های آقای تیموری بسیار بزرگ است. بهم گفته توی روستای‌شان وقتی متولد می‌شود، کدخدا هنگام دیدنش نامش را بزرگ‌دست می‌گذارد. با این‌که خانواده‌اش نامی برای او می‌گذارند، اما همه بزرگ‌دست صدایش می‌کنند. پدرومادرش اوایل در برابر این اسم مقاومت می‌کنند اما بعد از چندسال به این اسم عادت می‌کنند و آن‌ها نیز در خانه، آقای تیموری را بزرگ‌دست صدا می‌کنند. دست‌های آقای تیموری کمک خوبی برای او هستند. ظرف‌ها را با یک حرکت می‌شورد. یا یک حرکت آب می‌کشد. عصرها با چسباندن دست‌هایش به هم، آن‌ها را آب می‌کند و وقتی به بالای سر گلدان‌ها می‌رسد، لای انگشت‌هایش را باز می‌کند و روی گل‌ها و روی برگ‌ها می‌پاشد. او احتیاجی به آب‌پاش ندارد. او می‌تواند با دست‌هایش چیزهای مختلفی بلند و حمل کند.
آقای تیموری ظهرها قالیچه‌ای توی آشپزخانه می‌اندازد و نماز می‌خواند. کنار یخچال. نمازش را با صدای بلند می‌خواند. ظهرها صدای او با صدای کیبوردها و کلیک موس‌های ما قاطی می‌شود و در کل دفتر پخش می‌شود.
سر زانوهای شلوار آقای تیموری همیشه خاکی است. بقیه فکر می‌کنند شلوار او عیبی دارد. یا مدلش این جوری است. اما من همان روز دوم که او را دیدم، فهمیدم. وسیله‌ی نقلیه‌ی آقای تیموری موتور است. موتورها وقتی مستهلک می‌شوند، سر شلنگ بنزین‌شان گشاد می‌شود. پس آقای تیموری بارها در روز مجبور می‌شود کنار موتورش زانو بزند.
صبح‌ها معمولن روی یکی از صندلی‌های تراس می‌نشینم. آقای تیموری هم معمولن با دوتا چایی می‌آید و کنار من می‌ایستد و حرف می‌زنیم. آقای تیموری کلن نمی‌نشیند. او همیشه سرپاست. به او می‌گویم «بشین آقای تیموری».
- راحتم.
جواب او همیشه همین است.
زن آقای تیموری هم آب‌دارچی مدرسه‌ی راهنمایی دخترانه است. آن‌طور که خودش بهم گفته، آن‌ها شب‌ها درباره‌ی کارهایی که در طول روز انجام داده‌اند، با هم حرف می‌زنند؛ انتقال تجربیات.
«پسرم یه روز گفت من نمی‌خوام درس بخونم بابا.» من پسر آقای تیموری را یک بار دیده‌ام. آن‌هم وقتی بود که آقای تیموری این جمله رو گفت. کیف پولش را از جیبش درآورد و عکس پسرش را نشانم داد. عکس از هر چهار جهت بریده شده بود. فقط یک کله بود. کله متعلق به پسر آقای تیموری بود.
- چرا؟
- می‌گه درس بخونم آخرش چی؟
- چرا به آخرش فکر می‌کنه؟ به اول و وسطش فکر کنه.
- می‌گه این همه پول خرج کنیم بعدش هیچی.
آقای تیموری گفت پسرش بهش گفته بگذارد برود توی بازار. آقای تیموری هم چندروزی فکر می‌کند و بالاوپایین می‌کند و قبول می‌کند. با این‌که پسرش دانشگاه قبول شده. تصمیمات سخت.
عکس پسر آقای تیموری را می‌بینم. او را می‌شناسم. او الآن هم در بازار موبایل کار پاره‌وقت انجام می‌دهد و هم در شهرکتاب نگهبان دم در است. آقای تیموری می‌گوید او این کارش را بسیار دوست دارد. اضافه‌کاری می‌گیرد و ساعات بیش‌تری دم در کشویی یکی از شهرکتاب‌ها می‌ایستد.
- پسرت کار خیلی خوبی داره. هر کی که وارد می‌شه اولین چیزی که می‌بینه پسرته. آدم دیگه چی می‌خواد.
بهش می‌گویم پسرش را دیده‌ام. مشخصات پسرش را می‌گویم. قد بلند، موهای فر، چشم‌های روشن. صورتی کشیده. تأیید می‌کند. می‌خندد و می‌گوید خدا حفظش کند. بچه‌ی خوبی‌ست. «تغییری تو زندگی‌مون داد. آب‌دارچی نشد.» عکس را توی کیف‌پولش می‌گذارد.
آقای تیموری بهم گفته مهم‌ترین علاقه‌اش باغبانی بوده. در روستای‌شان، باغی داشتند که او به همراه پدر و برادرهایش انواع میوه‌ها را می‌کاشتند. زردآلو، هلو، انگور، گیلاس، سیب و گردو. اما آن‌ها به یک درخت بیش‌تر علاقه داشتند. درختی که شب‌وروز از آن مراقبت می‌کردند. برای نگهداریش، شیفت شب می‌گذارند. آن را از همه‌ی درخت‌ها جدا کرده بودند. برایش سایه‌بانی درست کرده بودند. درختی که پیوندی از تمام درخت‌ها بوده و تمام میوه‌ها از شاخه‌هایش آویزان بوده. آقای تیموری می‌گوید این اولین درخت پیوندی در آن منطقه نبود اما اولین درختی بوده که این همه میوه را بار می‌داده. پس از یکی دوبار محصول دادن، درخت خشک می‌شود. پدر و برادرها، در جلسه‌ای مقصر را آقای تیموری می‌دانند. چون بیش از حد استاندارد به آن درخت آب می‌داده. آقای تیموری هم قهر می‌کند و به تهران می‌آید. رابطه‌اش را برای همیشه با آن‌ها قطع می‌کند. بهم می‌گوید «اون عکس پسرم بود، کنارش عموهاش و پدربزرگش بودن. اونا رو بریدم.»
صبح‌ها وقتی کسی نیست، توی تراس می‌نشینم. آقای تیموری هم می‌آید و می‌ایستد و حرف می‌زنیم. پشت میزم می‌نشینم و آقای تیموری توی دفتر با انبردستی که در دست گرفته راه می‌رود و عیب‌ها را می‌گیرد، دستمال پارچه‌ای را که توی شلوارش کرده درمی‌آورد و میزها را تمیز می‌کند و حرف می‌زنیم. خوب به او گوش می‌دهم. من از زندگی‌ام می‌گویم. او خوب گوش می‌دهد. او برای مسائلم راه‌حل‌هایی می‌گوید «والله چی بگم اما خب». او از درخت‌ها می‌گوید، از دستگیره‌ها‌ی سفت و من خوب گوش می‌دهم.

شنبه

۱- امروز سی‌وچندساله شدم. آدم سی‌وچندساله، باید در روز سی‌وچندساله شدنش یک کار ویژه‌ای بکند. وسط خانه ایستادم. تغییر. چند وسیله را تکان دادم. از جمله میز و صندلی چوبی که وسط خانه است. دو متر کشیدم‌شان آن‌طرف‌تر. ایستادم از دور نگاه کردم. دوباره آن‌ها را جابه‌جا کردم. چندین‌بار این کار را تکرار کردم. میز و صندلی‌های دورش، دوباره برگشته بودند سرجای‌شان. دست از کار کشیدم. خسته شدم. حکیمی به آدم‌های اطرافش که احتمالن بالاسرش ایستاده بودند، پند داد «تغییر باید از خود آدم شروع شود.» منطقی اما آن حکیم نگفته از کجا آدم باید شروع به تغییر کند؟ آدم سی‌وچندساله، در روز سی‌وچندساله شدنش، در تاریکی بنشست.

۲- انفجار؛ اکسپلوژن. انفجارها معمولن به طرف بیرون هستند. در لحظه‌ی انفجار، اجسام به بیرون، به اطراف پرتاب می‌شوند. اما بعضی از انفجارها هم هستند که اجسام به درون پرتاب می‌شوند. انفجار درونی؛ اینپلوژن. چیزی به بیرون پرتاب نمی‌شود اما درون فرد ویران می‌شود. ناسازگاری درونی، باعث می‌شود فرد کم‌کم به یک نوع ویرانی برسد؛ یک نوع ویرانیِ سَربه‌تو. دیگران در بیرون نمی‌فهمند درون فرد ویران شده. دیگران در بیرون این سؤال را می‌پرسند «چشه؟» بعضی از دیگران نیز هستند که همان را هم نمی‌پرسند.

۳- همین چندروز پیش، بار دیگر کتاب «به یاد کاتالونیا» را خواندم. فکر می‌کنم این کتاب بهترین چیزی است که اورول نوشته. و یکی از بهترین کتاب‌های جنگی‌ست. بهترین تکه‌ی کتاب هم همان‌جایی است که اتفاقن جنگی در کار نیست. آن‌جایی که اورول در سنگر نشسته؛ در بلندای کوهی، مشرف به دره‌ای و آن‌سوی دره هم سنگر نیروهای فرانکو است. روایت یک علافی است. ملال روزمرگی، پشت کیسه‌های خاکی. اورول از گلوله‌هایی می‌نویسد که از توپ‌های طرف نیروهای فرانکو شلیک می‌شدند و به سنگر آن‌ها نرسیده، پای کوه به زمین می‌خوردند. اما این‌ور جمهوری‌خواهان، برای هدر ندادن مهمات اندک‌شان، در جواب، فقط بلند فحش به فرانکو می‌دادند. فحش‌ها توی دره پخش می‌شده و چندبرابر می‌شده و می‌رفته به سنگرهای آن‌سوی دره. روزها و ماه‌ها می‌گذشته بی‌تغییر. وضعیتی که اورول می‌گوید نه این‌که کلافگی نباشد، بود اما خوش می‌گذشت. ته کتاب اورول از یک‌جور دل‌تنگی نوشته. دل‌تنگی که دو طرف شاید درگیرش شوند. همین‌روزها کتابی می‌خواندم از خاطرات فرماندهان جنگ ایران. در جایی از آن فرمانده از دیده‌بانی می‌گوید که به او بی‌سیم می‌زده و از مشاهداتش گزارش می‌داده. کارش این بوده. هرروز بی‌سیم می‌زده و می‌گفته «امروز خبری نیست»، «حاجی هیچ خبری نیست»، «نه حاجی‌جان خبری نیست»، «ساکته»، «تحرکی دیده نمی‌شه» و از این تک‌جمله‌ها. چند هفته‌ای همین‌طور دیده‌بان به فرمانده‌اش بی‌سیم می‌زده و گزارش کوتاهی می‌داده. فرمانده تعریف می‌کند بعد از چندروز می‌خواسته به سرباز بگوید هرموقع تحرکاتی از دشمن دیدی بی‌سیم بزن اما این حرف از دلش نیامده. فرمانده نوشته: «راستش، بعد از ماه‌ها، دیگر، به صدای آن سرباز عادت کرده بودم. یک ساعت تماسش دیر می‌شد، دل‌تنگش می‌شدم.» می‌گذرد و یکی دو روز خبری از دیده‌بان نمی‌شود. بعد، یک‌روز بی‌سیم فرمانده خش‌خش صدا می‌دهد. آن‌طرف کس دیگری شروع به اطلاعات دادن می‌کند. فرمانده به آن‌طرف می‌گوید به همان سرباز قبلی بگویید بیاید حرف بزند. بهش می‌گویند از این‌جا رفته. منتقل شده. تا زمان نگارش و انتشار کتاب، فرمانده هم‌چنان دنبال آن سرباز می‌گشته. تا آن زمان پیدایش نکرده بود. شاید تا الآن هم هنوز دارد دنبال آن سرباز می‌گردد.

۴- سال‌ها پیش یک جمعی بودیم که هر هفته دور هم جمع می‌شدیم و درباره‌ی کلمات بحث می‌کردیم. ترس، مرگ، شادی، خشم، شهوت، کینه، ظلم، جهل و... یک جلسه‌اش درباره‌ی کلمه‌ی بدبخت حرف زدیم. زور زدیم، بالا و پایین پریدیم که بدبخت چیست؟ بدبخت کیست؟ بدبخت چه ویژگی‌هایی دارد. به نتیجه‌ی قطعی درباره‌ی این کلمه نرسیدیم. همه قبول کردیم که این کلمه از دیگر کلمات جداست. فرق می‌کند. در نگاه اول معنای این کلمه، بار منفی بسیاری دارد. اما بهترین کار رجوع به لغت‌نامه‌ی دهخداست. در مقابل کلمه‌ی «بدبخت» علی‌اکبر دهخدا بیست‌ویک کلمه برای تعریف آن آورده. در میان آن‌ها، به کلمه‌ی «بی‌نصیب» برمی‌خوریم. بی‌نصیب: محروم، بی‌بهره. بارِ منفی ندارد. کسی که از چیزی و کسی محروم شده. حالِ کسی که چیزی یا کسی به او مَحرَم نشده. از یک‌جایی به بعد، تو از کسی یا چیزی محروم می‌شوی. کسی یا چیزی به تو مَحرَم نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همه‌چیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشته‌ای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس این‌جا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر می‌کنی. اما از یک‌جایی به بعد، دقیقن همان‌جایی که باید از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کنی بنویسی، نوشتن یادت می‌رود. کلمات یاری‌ات نمی‌کنند. بعد غبطه می‌خوری به کسی که چه راحت از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کند، می‌نویسد. و تو؟ از برخی کلمات محروم شده‌ای. برخی از کلمات و جمله‌ها مَحرَم تو نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. در کنار آن «از یک‌جایی به بعدها»، یک‌جایی هم به بعد نیست، چون تنها یک‌جاست، برای دقایقی‌ست، که در وسط تمام این هیاهوها و شلوغی‌ها، مکثی می‌کنی و یک آهِ کشیده درونِ خودت می‌کشی. که درست همان‌جا دوست داری، آرزو می‌کنی همه‌چیز همان‌طوری که هستند باقی بمانند سر جای خودشان. اکسسوارِ صحنه همان‌طوری که بودند، باشند؛ بمانند؛ بی‌هیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاه‌شان کنی. آن میز و صندلی را. او را. این بطری روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج می‌کنی و نگاهش می‌کنی، او هم خودش را کج می‌کند و نگاهت می‌کند. ریشه‌ی دل‌تنگی تغییر است. تغییر باعث ایمپلوژن می‌شود. مرد در سی‌وچندسالگی به کشفی نائل آمد.

۶- آن جمع از هم پاشید. عده‌ای رفتند. عده‌ای نرفتند اما رفتند. نیست شدند. عده‌ای هم همان‌جایی بودند که پیش از آن بودند. بعد از آن هم همان‌جا بودند. بی‌تغییر. سال‌ها گذشت. معنی کلمه‌ها تغییر می‌کند. معنی‌ها می‌روند و می‌آیند و هر لحظه به شکلی درمی‌آیند. این یکی از ویژگی‌های زمان است. اما چیزی، چیزهایی هستند که می‌ماند. بی‌تغییر. سنگِ کفِ رودخانه.
آدم سی‌وچندساله، در شبی که سی‌وچندساله شده بود، به همه‌ی آدم‌های آن جمع ای‌میل زد. بعضی از ای‌میل‌ها سریع جواب داده شد. ای‌میل‌هایی با این محتوا که آدرس ای‌میل ارسالی وجود خارجی ندارد. آدم سی‌وچندساله برای آن جمع نوشته بود: «بالاخره فهمیدم که بدبخت کیست؟ چیست؟» سطر دوم: «بدبخت کسی‌ست که نمی‌داند از چی رنج می‌کشد. از کی رنج می‌کشد. در رنجِ دایم است. بدبخت سنگِ کفِ رودخانه است.»

+

پنجشنبه

امروز بود یا فردا بود که امیرمسعود احتمالاً عاشق، ما رو گذاشته بود بیخ دیوار و داشت با دوربین کنون‌اش ازمون عکس می‌گرفت. پرسید می‌دونید عشق چیه؟ خواهرم گفت نه. برادرم گفت نه. کسی که توی اون جمع از همه بی‌خبرتر بود، من بودم که من هم گفتم نه. من آن زمان داشتم دانشم رو درباره‌ی مثلث برمودا افزایش می‌دادم. سه کتاب درباره‌ی مثلث برمودا داشتم. «مثلث برمودا و اسراسر آن»، «گم‌شدگانِ مثلث برمودا» و «برملایی اسرار برمودا». همون‌شب که خونده بودم: «صدای ستوان تایلور به گوش رسید که دیوانه‌وار فریاد زد: ما وارد آب‌های سفید می‌شویم. خطر هم‌چون دشنه‌ای به‌سوی ما می‌آید. کمک... کمک...» صدای مهیبی از بیرون شنیدم. نور شدیدی از بیرون توی اطاق تابید. بعدش صدای آدم‌هایی رو شنیدم که جیغ و فریاد می‌کشیدند. پشت‌سر مادرم از پله‌ها پایین رفتم. دم در مردی گفت «بیمارستان رو زدن». از چند کوچه رد شدیم. مادرم چادرش رو توی خودش جمع کرده بود و می‌دوید. پشت‌سرش می‌دویدم. سر خیابان اصلی، ساختمانی آتش گرفته بود. مردم هراسان دور آتش می‌دویدند و جیغ می‌زدند. مثل یک‌جور مناسک مذهبی بود. رفتم کنار مادرم ایستادم. برگشتم مادرم رو دیدم. به صورتش احتیاج داشتم. مادرم صورتش رو با دست‌هاش پوشانده بود. بچه‌هایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند. باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. پرستارهایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند و باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. دکترهایی رو می‌دیدم که آتش گرفته بودند و می‌سوختند و باد می‌آمد و خاکسترهای‌شان رو به هوا می‌برد. آرام زیر چادر مادرم خزیدم. از زیر چادر هم آتش و سوختن‌ها ادامه داشت.
چندشب بعد، یک‌جایی وسط مثلث برمودا، داشتم غزل رو می‌بوسیدم. خیس عرق بودم. دهانم خشک شده بود. تشنه شدم. بلند شدم رفتم آشپزخانه آب بخورم. توی اطاق مادرم رو دیدم که نشسته بود و دعا می‌خوند. دعاهای او شبیه یک آواز بود. خاله‌ام برایم تعریف کرده بود که مادرم چندسال پیش، یه‌شب، برای پیداکردن برادراش و کسی که خیلی دوستش داشت به جنوب می‌ره. اون‌جا مدت‌ها توی بیابان‌ها و دشت‌ها منتظر صدای اون‌ها می‌شه. یه‌روز صدای شلیک گلوله‌ای رو می‌شنوه. دامنش رو بالا می‌گیره و به سمت صدا می‌دوه. با هر قدمش صدای یه تیر رو می‌شنوه. اولش صدای تک تیرها و بعدش تک‌تیرها تبدیل به رگبار می‌شن. شمارش اونا از دستش درمی‌ره. وقتی به بالای تپه‌ی مشرف به دشت می‌رسه، آدم‌هایی رو می‌بینه که گلوگه می‌خورند و به زمین می‌افتند. خاله‌ام تعریف کرده که مادرم از تپه پایین می‌ره و سر هر جنازه می‌نشینه و صورت جنازه‌ها را برمی‌گردونه تا برادراش و اون کسی که خیلی دوستش داشته رو پیدا کنه. اما اون‌ها رو پیدا نمی‌کنه. مادرم وقتی ناامید می‌شه، روی آن دشت طاق‌باز دراز می‌کشد. روی آسفالت سرکوچه، کنار جوب می‌خوابه. بعد از آن روز، مادرم چهل‌شبانه‌روز برای اون‌ها مرثیه‌خوانی می‌کنه. بعد از چهل‌شبانه‌روز اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و منتظر می‌مونه. اون‌‌شب مادرم رو دیدم که دعا می‌کرد. از پنجره دیدم که دعای مادرم از خانه بیرون رفت و به آسمان و به دل ابرها رفت و باران شد و به زمین بارید. درختان و آسفالت و سنگ و تیرهای چراغ برق و سقف ماشین‌ها رو می‌دیدم که باران رو با آغوش باز بغل می‌کنند و همه‌ش رو سَرمی‌کشند. محله به عقب خم شده بود و دهانش رو باز کرده بود. از پشت پنجره خاکسترهای بچه‌ها و پرستارها و دکترها رو دیدم که در هوا معلق بودند و آرام روی زمین می‌نشستند.
فرداصبحش امیرمسعود احتمالاً عاشق با دوربین کنون داشت از ما عکس می‌گرفت. من توی آشپزخانه کنار یک دبه‌ی روغن ایستاده بودم. امیرمسعود احتمالاً عاشق گفت حواست به این دبه هست که؟ درِ دبه چیز خطرناکیه. اون زمان درِ دبه‌ی روغن‌ها با همه‌ی اون‌‌چیزهایی که می‌خواستند بهم آسیب بزنند، در اتحادی نامقدس و شوم بودند؛ با چرخ گوشت با اون پوزه‌ی کشیده‌اش، با نبودِ پدرم و رفتن غزل به یکی از شهرهای وسط نقشه. این‌ها می‌خواستند به من آسیب برسونن.
عصر فردای آن شب، دم در منتظر عموکریم، شوهرخاله‌ام ایستاده بودم. عموکریم مردی کوتاه‌قد بود که همیشه گردنش متمایل به پشت‌سرش کج بود. و همیشه در حال خندیدن بود. وانتش رو دیدم که مثل همیشه دنده‌عقب از خیابان توی کوچه پیچید. وانت عموکریم یک عیبی داشت که مستقیم جلو نمی‌رفت. عموکریم هم هیچ‌وقت دنبال تعمیرش نرفته بود. برای همین وانتش رو دنده‌عقب می‌روند. ما عازم شهربازی بودیم. پشت وانت سوار شدیم و دنده‌عقب راه افتادیم. باسرعت کوچه‌ها و خیابان‌ها رو دنده‌عقب رد می‌کردیم. عموکریم رو از توی شیشه‌ی عقب وانت می‌دیدم. یک دستش به فرمون چسبیده بود و با دست دیگه‌ش روی صندلی ضرب گرفته بود. داشت شعر همیشگیش رو می‌خواند: «اگه تو بری، دنیا به آخر می‌رسه، اگه تو نری، دنیا به آخر می‌رسه. اگه تو بری دنیا به آخر می‌رسه، اگه تو نری دنیا به آخر می‌رسه.» این شعر رو برای خاله‌ام می‌خوند. از دور اولین چیزی که دیدم چرخ‌وفلک بود. باد به صورتم می‌خورد. بعدش گوریل‌انگوری رو دیدم. مثل همیشه اون‌جا ایستاده بود. هم‌چون یک دیده‌بان، یک ناظر. با پیراهن و شلوار سرهمیِ آبی‌رنگش. خندان. با بازوهایی سفت و محکم. استوار اون‌جا ایستاده بود و ده‌ها صندلی رو دور خودش می‌چرخاند. در سکوت. در کم‌حرفی. شب اون‌روز آقای جلال مقامی توی تلویزیون ظاهر شد و به ما گفت یک دختری کلکسیون پاک‌کن داره. انواع پاک‌کن‌ها با اشکال مختلف. پاک‌کن‌هایی به شکل حیوانات. پاک‌کن‌هایی به شکل وسایل خونه. همیشه فکر می‌کردم آقای مقامی، همون علی‌اکبر مهدی‌پور است که اسمش روی کتاب‌های مثلث برمودا آمده. اما هیچ‌وقت دنبال اثبات این حرفم نرفتم.
درست همون‌موقع که خیره به آقای مقامی و صدایش بودم، مردی توی قطار، صدای مأمور لباس آبی رو می‌شنوه که داد می‌زده «چرا این‌جا ولو شدید. بلندشید سربازا. مردم می‌خوان برن دست‌شویی. ساکاتون رو از توی راه‌روها بردارید. بلندشید بابا.» مرد توی یکی از کابین‌ها، کنار پنجره‌ی قطار نشسته. یک پاش رو بالا آورده و توی شکمش جمع کرده. بعد از صدای مأمور لباس آبی، تنها صدایی که می‌شنوه، صدای سکوته. بعدش هم باز هم صدای سکوت می‌شنوه. از جیب پیراهنش بسته‌ی وینستون عقابی رو درمی‌آره. پلاستیک روی بسته‌ی وینستون عقابی صدا می‌ده. بسته‌ی وینستون عقابی رو تکون می‌ده. سیگارها توی بسته به صف می‌شن؛ «من رو بردار، من رو بکش بیرون.» مرد یه‌نخ از توی بسته در‌می‌آره. اون نخ سیگار خیلی خوش‌حال می‌شه. مرد کبریت رو می‌کشه و سیگارش رو روشن می‌کنه. یک گوشه از کابین یک قطار دراز روشن می‌شه و بعد تاریک می‌شه. مرد سرش رو روی شیشه‌ی چرب قطار می‌گذاره. دستش رو می‌بره توی جیبش و با چندتا عکس بیرون می‌کشه. به سیگارش پک می‌زنه. زیرلب می‌گه «مصطفا، محمود، حکیم، الیاس، امییییر.» عکسا رو دوباره برمی‌گردونه توی جیبش.