سرکشِ «ک» که افتاد، هویتاش را از دست داد. از دور یک چیز دیگری او را میخواندند. او را لوچ میخواندند. مواردی هم پیش آمده بود که نوچ هم بخوانند. وقتی سه نقطهی توی شکم ح هم افتاد، دیگر برای کسی مهم نبود. حالا نوح شده بود، لوح شده بود؛ هر چی. یک روزی هم داربست زدند و چندنفری ازش بالا رفتند و آنچه را از او باقی مانده بود، کندند و دستبهدست پایین دادند؛ ک و سرکشش، واو و ح و نقطههایش؛ همهشان را. پایین، روی زمین، هر کدامشان به چه بزرگی بود. آنها را ریختند عقبِ وانت نیسان آبیرنگ. پشت وانت خوابید. فنرهای عقب نیسان بخوابد، میدانی یعنی چی؟ بارِ گذشته. وزنِ چیزها. سنگینی خاطرات. ماشین راه افتاد و آن کلمات دور و دور شدند تا سرپیچ که پیچید و محو شد. آن دیوار سیمانی عظیم، لخت شده بود؛ بیحرف، بیکلمه، بیاسم.
پنجشنبه
چهارشنبه
[...]
چاقو از پشت بخوری یا از جلو بخوری چه اهمیت دارد؟ مهم این است که خودت را کشانکشان روی زمین بکشی، تا برسی جایی که بتوانی تکیه بدهی؛ تا آرامآرام خونت برود و تمام شود. ولی فکر میکنم این هم مهم نیست. مهم این است که هر چه زودتر تیتراژ بالا بیاید و چراغها روشن شود و آدمها از سالن بیرون بزنند.
پشتِ پرده امّا، خون توست که آرامآرام میرود و میرود و میرود.
سهشنبه
[...]
باران که زد، صدای آکاردئونش شد مثل زوزهی گرگِ کوهستان راکی. که دزدیده و بردنش در صحراهای مکزیک؛ زوزهی دلتنگی. اینجور مواقع، غروب هم خودش را بهسرعت میرساند. روی پشتبام ساختمان روبهرویی مؤذنزاده، دست روی گوش، اذان میگوید.
یکشنبه
[...]
روبهرویش نشسته، وسط کاناپهی دونفره. او هم اینور؛ روی کاناپهی تکنفره. تازه از خواب بیدار شده. پتو روی دوشاش است. چشمهایش باز و بسته میشود. هر چنددقیقه، سرش را به پایین تکان میدهد.
- بله... حق با شماست. آره...
- ببین یهروز قرار شد معبر بزنیم. چندروز پشتسرهم بچهها رفتن شناسایی و اطلاعات جمع کردن. بعد نشستیم نقشه کشیدیم؛ نقشهی معبر. قرار شد یه روز قبل از اذان صبح، کار رو شروع کنیم. روحالله رو با نُه سرباز فرستادیم. باید توی سه چهار روز، از خط اوّل خودمون معبر میزدیم تا نزدیکی خطّ اونا. کار شروع شد. پنج روز بعد، روحالله و نُه سربازش از پشت سنگرای خودمون سردرآوردن. منطقه رو دور زده بودن. از پشت ما پیداشون شد. بچهها دورتر از خط، تو دوربین اونا رو دیده بودن. میخواستن شلیک هم کنن که یکی از سربازا داد میزنه، میگه نزن. اینوریا هم نمیزنن. گفتیم خدایا مگه میشه. هم میخندیدیم، هم گریهمون دراومده بود. وقتمون تلف شده بود. همهچی دُرُس بود. نقشه دُرُس بود. راهی که اونا آغاز کرده بودن دُرُس بود. این وسط چی دُرُس نبود؟ نشستیم تو سنگر، دور هم. ساعتا به این چیزا فکر کردیم. نقشه هم گذاشتیم وسطمون. هرکی گوشهی سنگر نشسته بود و وسط رو نگاه میکرد؛ نقشه رو. هیچکس چیزی به ذهنش نمیرسید. ساعتا همینجور توی سکوت نشستیم و چایی خوردیم و نقشه رو نیگا میکردیم. شرایط سختی بود. تهش به هیچ نتیجهای نرسیدیم.
- چایی میخورید؟
- نه... این رو گفتم که بگم اینجور نمیمونه اوضاع. یعنی میخوام بگم خودت رو جمع کن پسر.
- میدونم. بدتر میشه.
- چی میگی؟
- میگم آره. درست میشه. چایی نمیخورید؟
- نه... آره درست میشه. میخوام بگم بعضی موقعها شرایطی پیش میآد که دست آدم نیست. مثل همین قضیه. مقصر کی بود؟ ما انداختیم دست قسمت. دست قضا و قدر. گفتیم که خدا رو شکر اینجوری شد. رفع بلا شد. اگه اونا مسیر رو دُرُس میرفتن، کشته میشدن یا هر اتفاق بدی میافتاد. البته دو سه روز بعد روحالله و هشتتا از اون بچهها کشته شدن اما خب، توی اون قضیه مسئله اونجوری بوده. ایندوتا، دوتا قضیهی مختلفه. میگیری چی میگم که پسر؟
روی کاناپه، روبهرویش نشسته. چایی رو سَر میکشد. کمکم که لیوان خالی میشود، از تهِ لیوان میبینداش. کلهاش کوچک شده و تنهاش بزرگ. سکوت میشود. میگوید: «بله آقا؛ میفهمم.»
جمعه
چی میشد همهجا همونجوری بود که من میخاستم، همهجا آشتی، همهجا صلح و صفا؟
پسر پس از نشستاش با بدان، بهسوی کشتی رفت. سوار کشتی شد. نوح در دماغهی کشتی ایستاده بود. خیره به افق بود. پسر بهسویش رفت و دست روی شانهی پدر گذاشت. نوح برگشت. هر دو مکثی کردند. چشم در چشم هم دوختند. سپس همدیگر را در آغوش گرفتند. نوح پیشانی پسر را بوسید و کار ورود حیوانات به کشتی و نظمبخشیدن به آنها را به او سپرد و خود، سکّان را بهدست گرفت.
...
- هاه... هاه... فوت... فوت...
اونجا؛ توی دایرهی میم خیلی خاک گرفته. لای سهدندونهی شین هم. اون بالا، روی سَردوشی، اونجا رو کسی نگاه نمیکنه. این هم این دوش؛ ثابت، بیشلنگ، منفعل؛ اونجا حسابی جرم گرفته.
اشتراک در:
پستها (Atom)