شنبه

بهش می‌گویند رؤیا صادقه. رؤیای صادقه بود. ترو دریم. همین را در خواب دیده بودم. مدت‌ها پیش. در خواب همین‌جایی که الآن هستم، ایستاده بودم. درست زیر این تابلو. کنار این درخت. مثل الآن. دستم را بالای چشم‌هایم سایه‌بان کرده بودم. تا نور چشمانم را نزند. تا بتوانم آسیاب‌های بادی به آن بزرگی را ببینم. زیر تابلوی خیابان میرزای شیرازی، روبه‌روی نشر چشمه، زیر پل کریم‌خان ایستاده‌ام. مثل الآن. از سرازیری میرزای‌شیرازی، آن‌ها را دیدم. چندصدمتر نرسیده به پل، روی پل یک آسیاب‌بادی بزرگ قرمزرنگ سه‌پره‌ای دیدم که به آرامی می‌چرخد. به زیر پل که رسیدم، دیدم به فاصله‌ی پنجاه‌متر از آن یک آسیاب دیگر است. پنجاه‌متر بعد از آن یک آسیاب دیگر و پنجاه‌مترهایی آن‌طرف‌تر و آسیاب‌های بادی دیگر. از این‌طرف، تا هفت‌تیر رفته‌اند. روی‌شان به سمت هفت‌تیر است. آسیاب‌های بادی‌ای به‌ترتیب به‌رنگ‌های آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. از آن‌طرف تا ولیعصر. روی‌شان به سمت میدان. به‌ترتیب آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. قرینه‌ی هم. از این‌جایی که هستم هم می‌شود آن‌ها را دید. بعضی‌هاشان در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان برخلاف عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان هم نمی‌چرخند. صدا می‌دهند. باد تولید می‌کنند. باد باعث شده لباس آدم‌هایی که از هر دو سمت می‌آیند به تن‌شان بچسبد. مانتوی زن‌ها از پشت به هوا رفته. یک‌دست‌شان را روی سرشان می‌گذارند تا شال‌شان نیفتد. آدم‌های زیر پل چشم‌های‌شان را تنگ کرده‌اند. ایستاده‌ام و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کنم. آن‌طرف‌تر مردی روی موتور پارک‌شده‌اش، کج نشسته. او هم دارد به آسیاب‌های بادی نگاه می‌کند. "قشنگها." شین‌اش سوت می‌کشد. صدایش شبیه مرحوم خسرو شکیبایی است. "از صبح نتونستم مسافر ببرم." همه‌ی صادها و سین‌هایش سوت می‌کشد. آقای مقدم کتاب‌فروشِ نشر رود هم آمده کنارم ایستاده و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کند. چشم‌هایش را ریز کرده. باد کرواتش را از روی سینه‌اش بلند کرده و روی شانه و چانه‌اش می‌اندازد. هِی با دست آن را سرجایش برمی‌گرداند. "همه‌چیش خوبه، فقط صداش بلنده." تمام این‌ها را من مدت‌ها پیش در خواب دیده بودم.