پنجشنبه

کاک‌سُلی، نازل شو

می‌گفتند صد سالی دارد. او با عرب‌ها و با آن‌ها، کردها، زندگی می‌کرد. کردها به او بیگانه می‌گفتند و عرب‌ها مجهول صدایش می‌زدند. اما او نه عرب بود و نه کرد. یعنی می‌شود گفت بود. این مطلبی است که می‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم.

[۱]
داشتیم گردنه‌ی کبیرکوه را رد می‌کردیم. برف می‌آمد. من و پدرم بودیم. پدرم با دو دستش فرمان را چسبیده بود. کمی به جلو خم شده بود. به جاده خیره بود. به آرامی پیچ‌ها را رد می‌کردیم. برف‌پاکن با جنب‌وجوش زیاد به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. هنوز آن رنوی سفیدرنگ را داشتیم. پدرم داشت چیزهایی زیرلب می‌گفت. چشم‌هایش را ریز کرده بود. نیم‌رخش را می‌دیدم. اطراف چشم‌هایش چین افتاده بود. بهش گفتم «چرا این‌قد دقت می‌کنی؟» گفت «پانزده سال پیش پایین این گردنه، دم ایست بازرسی او را دیدم.» پانزده سال پیش پدرم سوار بر یک وانت کرم‌رنگ، در چنین هوایی، طوفانی و برفی از این گردنه، از این کوه عبور می‌کرده. کارش همین بوده. پشت وانتش پُر بوده از اعلامیه و نوشته. کاغذهایی که از لب مرز از یک رابط، که از نجف می‌آمده، می‌گرفته، در کارتن‌هایی، پشت وانتش می‌گذاشته و سمت تهران راه می‌افتاده. پانزده سال پیش وقتی پدرم به پایین گردنه می‌رسد، در ایستگاه بازرسی او را متوقف می‌کنند. برفی که روی آن‌ها، کارتن‌ها، پشت وانت نشسته بود، خیال پدرم را راحت کرده بود. اما گروه‌بان ایست بازرسی به دو سربازاش دستور می‌دهد که پشت وانت را برف‌روبی کنند. پدرم اعتراض می‌کند. او را از ماشین پیاده می‌کنند. او را به پشت آن طرف‌تر روی زمین می‌خوابانند و به دست‌هایش دستبند می‌زنند. پس از مدتی سربازی که پشت وانت ایستاده بود، کارتنی از زیر برزنت بیرون می‌آورد. درش را باز می‌کند و دسته‌ای کاغذ بیرون می‌کشد. پدرم از پشت شانه‌هایش سرباز را می‌بیند که دستش را بالا آورده و دسته‌ای از کاغذ را نشان گروهبان می‌دهد. گروهبان آن‌ها را می‌گیرد و شروع به خواندن می‌کند. همین‌جا بود که او نازل می‌شود. پدرم از کلمه‌ی نازل استفاده کرد. از آن بالا روی سطح شیب‌دار کوه، می‌بینند چند بهمن نسبتاً بزرگ به سمت‌شان می‌آید. سربازی که پشت وانت بود، داد می‌زند و پایین می‌پرد. سربازی که بالای سر پدرم هم بود،‌ فریاد می‌زد و نوک اسلحه‌اش را از پشت پدرم برمی‌دارد. گروه‌بان تا می‌آید دستوری صادر کند، بهمن روی آن‌ها، روی ایست‌بازرسی آوار می‌شود. پدرم او را آن‌جا دید. وقتی داشته چند سیلی به او می‌زده. مردی را دیده قوی‌هیکل. به غایت بزرگ. با ریمنی که به چشم داشته. پدرم را کول می‌کند و پشت وانت می‌اندازد. پدرم می‌گفت از پشت وانت، از لای چشمان نیمه‌جانش منطقه‌ای را دیده که از برف پوشیده بود: «انگار هیچ‌وقت ایست‌بازرسی آن‌جا نبوده. نه خبری از ایستگاه بود و نه آن دو سرباز و نه آن گروه‌بان.»

[۲]
دم در دکان کاک‌سلیمان، یا همان‌طور که آن‌روزها بقیه صدایش می‌کردند، کاک‌سُلی، ایستاده بودم. جایی که او کمد، تخت، میز، کالاسکه‌ی بچه، زین اسب و یا هر وسیله‌ی چوبی دیگر، می‌ساخت. چشمش به من که افتاد، از کار دست کشید. چپقش را چاق کرد و شروع کرد به کشیدن. "بیا تو پسرِ کاک‌ممد." مثل کردها حرف می‌زد. عیناً کلمات‌شان را به کار نمی‌برد ولی لحن صدایش مانند حرف‌زدن آن‌ها بود. همین‌طور موهایش. پرپشت و چسبیده به سر. اما رنگ پوستش از کردها که رنگ‌شان تیره نیست، تیره‌تر بود. مثل عرب‌های منطقه بود. اما دهان، بینی و چانه‌اش هم به عرب‌ها نمی‌خورد. ظریف‌تر بود. چارشانه بود. راست‌قامت بدون ذره‌ای خمیدگی. چندین‌بار دیگر هم او را دیدم. همین‌جا، در مغازه‌اش. چهره‌اش همیشه آرام بود. حتا وقت کار یا وقتی که دیگران با او حرف می‌زدند. همیشه همین‌طور آرام بود، به‌خصوص وقتی که داشت با چک روی میخ‌ها می‌زد و پایه‌ای، سطحی از چوبی را به تکه چوبی دیگر وصل می‌کرد. گاهی به خودش استراحتی می‌داد و کار نیمه‌تمامش را رها می‌کرد، می‌نشست گوشه‌ای و چپق می‌کشید. گفت: «این کردها کاک‌سلیمان صدام می‌کنن، اما عرب‌ها هنوز مجهول.»
پرسیدم: «مگه اسم واقعی‌تون همین نیس؟»
«نه. یعنی اون قدیما بود. دومین پدرم این اسم رو رویم گذاشت. منظورم این اسم سلیمانه.»
گفتم: «دومین پدر؟»
«آره. پدری که من رو قبول کرد. بزرگم کرد. مادرم می‌گفت پدر اولت رو یادت نمی‌آد. اما من اون رو یادم می‌آد. خیلی هم خوب یادم می‌آد. باهاش سر این موضوع بحث نمی‌کردم. وقتی پدر دومم من رو دید گفت دوست داری پیش‌مون بمونی؟ گفتم آره. اون‌موقع اسمم لینو ونتورا بود.» 

[۳]
توی ارمو همه او را می‌شناختند. او همه‌کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که الاغ‌ها توی گردنه‌ی سرخ گیر می‌کردند. آدم‌ها منتظرمی‌شدند که لینو سر برسد. او راه‌بلد بود. یا مریضی داشته باشند. او با داروهایی که از گیاه‌ها درست می‌کرد، حال مریض‌ها را خوب می‌کرد. یک‌بار ثانی ام‌ثانی یکی از سی‌ودو عرب ارمو، یُبس شد. پانزده روز شکمش کار نکرد. پیش لینو رفتند. او معجونی درست کرد و ام‌ثانی خورد. شانزده روز ام‌ثانی سر چاهک نشسته بود. تا زمانی که مطمئن شد دیگر توی شکمش چیزی برای تخلیه‌شدن ندارد. بقیه را صدا کرد تا بیایند او را بلند کنند. چون خودش نمی‌توانست بلند شود. پاهایش از فرط چمپاتمه نشستن زخم شده بود. یک‌ماه توی بستر استراحت کرد تا دوباره شروع به راه رفتن کرد. او از روستا و اهالی‌اش محافظت می‌کرد. همیشه همراه لینو، روی دوشش، یک حسن‌موسا بود. او روی کوه‌ها و صخره‌های مشرف به ارمو سنگر می‌گرفت و از شهر محافظت می‌کرد. همین‌طور هم بود که عاشق شد. در یک‌روز معمولی، پشت صخره‌ای می‌نشیند و از دوربین حسن‌موسایش اطراف را می‌بیند. توی همین دیدزدن‌ها، چشمش به زنی می‌افتد که پشت پنجره‌ی خانه‌ای ایستاده. چنددقیقه‌ای او را از توی دوربین نگاه می‌کند. نفسش حبس می‌شود. بعد بلند می‌شود و پیش پدر دومش می‌رود و می‌گوید این دختر را می‌خواهد. پدر دوم هم سرش را بلند می‌کند و توی چشمان لینو نگاه می‌کند. یک ماه بعد روژبین به عقد لینو درمی‌آید. به پدر دوم می‌گویند اسم لینو ونتورا خوب نیست. باید اسم او را عوض کنیم. پدر دوم هم به لینو می‌گوید. لینو می‌گوید چه اسمی بگذاریم؟ پدر دوم می‌گوید: سلیمان. لینو می‌پرسد سلیمان یعنی چی؟ پدر دوم می‌گوید کردی لینو ونتورا می‌شود سلیمان. کاک‌سلیمان بهم گفت این‌جوری شد که شدم کاک‌سلیمان. بعد گفت روژبین. سکوت کرد. آه کشید و باز سکوت کرد. چپقش را روی میز گذاشت و رفت روی تکه‌چوبی سوهان کشید. گفت «روژبین خیلی سفید بود. هنوز هم فکر می‌کنم او را از برف کوه‌ها درست کرده و پشت پنجره گذاشته بودند.»

[۴]
در خانه‌ی کاک‌سُلی، روژبین برای پدرم چایی می‌آورد و او می‌خورد و سرحال می‌شود. کاک‌سُلی به پدرم می‌گوید راهی بلد است که او را سریع‌تر به لب مرز می‌رساند. و بعد راهی بلد است که چگونه محتویات آن کارتن‌ها، مخفی بماند و کسی هم نفهمد. امّا یک‌شرط دارد. کاک‌سلی به پدرم می‌گوید هرماه که به ارمو می‌آید برای او عکس‌ها و پوسترهایی از گوگوش از تهران بیاورد. چون او را دوست دارد. پدرم به کاک‌سُلی می‌گوید نوارش را هم می‌تواند براش بیاورد. کاک‌سُلی می‌گوید نوار چیست؟ پدرم بهم گفت کاک‌سُلی تنها از قیافه‌ی گوگوش خوشش می‌آمده. از آن‌موقع به بعد پدرم همراه کاک‌سُلی به لب مرز می‌روند و از رابط کارتن‌هایی پر از بیانیه و نوشته را می‌گیرد. کاک‌سُلی بیانیه‌ها را داخل دَبّه‌های عسل می‌کند. آن‌ها را پشت وانت می‌گذارند و پدرم از آن‌جا راهی تهران می‌شود. پدرم هنگام خداحافظی یک سؤال دیگر هم از کاک‌سُلی می‌پرسد. از او می‌پرسد که دوست ندارد بداند این نوشته‌ها درباره‌ی چی هست؟ برای کی هست؟ کاک‌سُلی جواب می‌دهد نه، دوست ندارد. کاک‌سُلی فقط یک‌بار تهران را از نزدیک دیده. بیست‌وچهار سال قبل از این‌که پدرم را برای اولین‌بار ببیند. این را وقتی پدرم از او می‌خواهد که همراهش به تهران برود، می‌گوید. پدرم برام تعریف کرد که چطور وقتی لینو شصت سال داشته به تهران می‌رود. توی ایستگاه اتوبوس‌ها در ملک‌شاهی می‌ایستد. آدم‌هایی را می‌بیند که سرشان را از پنجره‌ی اتوبوس بیرون آورده و داد می‌زدند تهران. سوار می‌شود. به پدرم گفته وقتی در میدان گمرک تهران از اتوبوس پیاده می‌شود، آدم‌هایی را چماق به‌دست می‌بیند که پشت وانت و ماشین‌هایی ایستاده‌اند و داد می‌زنند و عکس‌های یکی را پاره می‌کنند و فحش می‌دهند. کمی می‌ایستد و اطراف را نگاه می‌کند. بعد سوار اتوبوسی می‌شود که کسی از داخل آن داد می‌زده «منصورآباد». همان مهران. سال ۳۲ بوده. پدرم لحظه‌ای چشمش را از جاده برداشت و من را نگاه کرد. بهم گفت «او هم‌چو موجودی بود.» بعد دوباره سرش را برگرداند و محکم‌تر فرمان ماشین را چسبید.

[۵]ُ
کاک‌سُلی میزی را برعکس کرده بود و داشت با چکش روی میخ‌های بیرون‌زده‌اش می‌زد. «پدرت گفته چطور جونش رو نجات دادم؟» گفتم «بله آقا، تعریف کرده.» پدرم صدایم زد. بعد صدای نزدیک‌شدن قدم‌هایش را شنیدم. کاک‌سُلی سرش را بالا آورد و پدرم را دید که زیر چهارچوب در ایستاده بود. چکشش را زمین گذاشت. وقتی بلند شد کفِ دو دستش را با جلوی پیش‌بندش پاک کرد. آن دو آغوش‌شان را برای هم باز کردند. خورشید از روی ارمو رد شده بود. کاک‌سُلی به پدرم گفت شب را آن‌جا بمانیم. جاده تاریک است. پدرم گفت راه را بلد است. دوست داشتم بمانم. پدرم صدایم کرد. پدرم به کاک‌سُلی گفت «تا بعد.» کاک‌سُلی هم همین را به پدرم گفت «تا بعد.» وقتی سوار رنو شدیم و پدرم داشت استارت می‌زد پرسید: «تو و لینو درباره‌ی چی حرف می‌زدین؟» در فضای غریب و رنگ‌باخته‌ی غروب، که هوا در ارمو بین تاریکی و روشنی معلق مانده بود، ماشین راه افتاد. کاک‌سلیمان آمده بود دم مغازه‌اش ایستاده بود. هیکلش تمام چهارچوب را پوشانده بود. سایه‌اش جلوی مغازه، دراز روی سطح گلی و روی برف‌های کثیف و سیاه افتاده بود. نوزده سال پیش بود. دوازده سالم بود که برای اولین‌بار ارمو را می‌دیدم. کاک‌سلیمان را. باید مدت‌ها صبر می‌کردم و از پیچ‌های جاده و گردنه‌ی کبیرکوه عبور می‌کردم تا درباره‌ی کاک‌سلیمان بنویسم. مطمئن بودم دیگر تا آن‌موقع کاک‌سلیمان یا لینو وینتورا هم مُرده است. به پدرم جواب دادم: «هیچی، فقط یه‌کم گپ می‌زدیم.»