جمعه

غزل، گردن‌بند، سیاوش خوش‌دست، حاج‌آقا مروی و لیموهایی که خودشان را به سطح خورشت می‌رساندند

میثم به‌م گفت. گفت که من را از بالای پشت‌بام دیده که سمت او می‌رفتم. او یعنی غزل. بعد از چند قدم، ایستاده‌ام و بعد دوباره سمت او راه افتاده‌ام. پشت سرش رسیده‌ام و بعد از چند دقیقه دستم را روی شانه‌ی غزل گذاشته‌ام. غزل برگشته و بعد من چیزی را از جیبم درآورده‌ام و به غزل نشان داده‌ام. غزل خندیده. من هم خندیده‌ام. میثم دیده که غزل آن چیز را از کف دست من برداشته و نگاه کرده. و بعد همراه مادرش به طرف سر خیابان راه افتاده‌اند. میثم من را دیده که به این سمت خیابان، سمت کوچه‌ی بالایی مسجد راه افتاده‌ام. بعدش او از کنار نرده‌ی پشت‌بام رفته و منتظر من شده است. صدای پاهای من را شنیده که از پله‌ها بالا می‌آیم. بعد سمت او رفته‌ام و با هم سمت گلدسته‌ی مسجد می‌رویم. در فلزی آن‌جا را باز می‌کنیم. میثم برمی‌گردد و در را پیش می‌کند. با هم از پله‌های گلدسته بالا می‌رویم و روی اولین پله می‌نشینیم و سیگار می‌کشیم. میثم وقتی دود سیگار از دهانش بیرون می‌ریزد، به‌م می‌گوید هنوز بوی گوسفند می‌دهم.

زیر گلویش را با دست لمس می‌کنم. برجستگیِ گلو. آن‌جایی که درست دو شاهرگ عبور می‌کنند. انگشتانم را داخل پشم‌های گردنش فرو می‌کنم. کاسه‌ی آب را جلوی دهانش می‌برم. آقاجون گفته بود. اول‌کاری که با مذبوح می‌کنی، آب‌دادن اوست. مذبوح نباید تشنه باشد. صدای آب خوردنش را می‌شنوم. آب را جرعه‌جرعه می‌خورد و پایین می‌دهد. بلند می‌شوم. چاقو را با غلاف چرمی‌اش از داخل جیبم درمی‌آورم. چاقو را از توی غلاف بیرون می‌آورم. چاقوی دسته‌نارنجی. انگشتم را هنوز نمی‌توانم نزدیکی لبه‌اش ببرم. هنوز تیز است. آقاجون گفته بود. مذبوح را باید با چاقوی تیز ذبح کرد. چاقویت تیز نباشد، او آزار می‌بیند. چاقو را بین دندان‌هایم می‌گذارم. دو پایم را این‌طرف و آن طرفش می‌اندازم. هلش می‌دهم. به پهلو روی زمین می‌افتد. زانویم را به پهلویش فشار می‌دهم. دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم. سرش را به عقب هل می‌دهم. چاقو را از دهانم برمی‌دارم. زیر گلویش می‌گذارم. زیرلب ذکری می‌گویم. اقاجون گفته. و بعد گلویش را می‌بُرّم. خون از گلویش بیرون می‌پاشد. دست‌وپا می‌زند. پایم را محکم‌تر به پهلویش فشار می‌دهم. انگشتانم را لای پشم‌های سرش فرو می‌برم. نوازشش می‌کنم. آقاجون گفته. نباید توی چشمان مذبوح نگاه کنی. چشم‌های مذبوح، آدم را می‌لرزانند. بلند می‌شوم و می‌ایستم. دستمالِ پارچه‌ای را از جیبم درمی‌آورم. روی لبه‌ی چاقو می‌کشم. آقاجون گفته. خون نباید روی چاقو بماند. روی چاقو بماند، خون می‌ماسد. خون که بماسد، سخت پاک می‌شود. دو ردیف دسته‌ی عزادارن از دو سمتم عبور می‌کنند. تا صد متر آن‌طرف‌تر، سیزده گوسفند، همان‌جایی افتاده‌اند که گلوی‌شان را بریده بودم. دست روی جیب پیراهنم می‌گذارم. نگران بودم در این مدت افتاده باشد. سرجایش بود. بلند می‌شوم و سمت گرمابه‌ی مسجد می‌روم. نباید با این سر و وضع پیش او بروم. دو طرف ورودی گرمابه‌ی مسجد، روی دیوارهایش، گوسفندان را برعکس آویزان کرده‌اند. کمرشان به دیوار چسبیده. دو پای عقبی‌شان را، سم‌شان را به دو میخ فرو کرده‌اند. سرشان رها، به عقب افتاده. تا ته‌مانده‌ی خون‌شان نیز برود. خون‌های‌شان روی سنگِ کفِ گرمابه به سمت چاهِ وسط راه‌رو، جاری بود. حسین‌آقا ابتدا با چاقوی تیز، برشی سطحی روی پوست‌شان می‌اندازد. بعد دست می‌اندازد و پشم را تکه‌تکه از پوست جدا می‌کند. بعد همان مسیر را با چاقو پاره می‌کند. دل و روده و کبد و معده را بیرون می‌آورد. سیراب‌شیردان و جیگر را جدا داخل یک تشت زردرنگ پلاستیکی می‌اندازد. از وسط راه‌رو رد می‌شوم. حسین‌آقا سلام می‌دهد. زیرلب جوابش را می‌دهم. می‌روم ته راه‌رو. جلوی یکی از شیرهای آب می‌ایستم. بالای شیر آینه‌ای نصب است. شیر آب گرم را باز می‌کنم. خیلی زود آب گرم می‌شود. بخار بلند می‌شود. از این‌جایی که هستم، گوسفندان، شبیه آدم‌کوتوله‌هایی به‌نظر می‌رسند که به صلیب کشیده شده‌اند. لباس‌هایم را درمی‌آورم. با بالاتنه‌ای لخت، سرم را زیر آب گرم می‌برم. گردن و دست‌هایم را می‌شورم. خون زیر ناخن‌هایم رفته است. یک‌به‌یک، با دقت، زیر ناخن‌هایم را تمیز می‌کنم. درِ یکی از کمدها را باز می‌کنم. لنگ‌های تمیز آن‌جاست. پانصدتومانی از جیب شلوارم درمی‌آورم و روی لنگ‌ها می‌گذارم. یکی برمی‌دارم. با آن سر و صورتم را خشک می‌کنم. جلوی آینه می‌ایستم و دستی روی موهایم می‌کشم. لباس‌هایم را می‌پوشم و بیرون می‌آیم.

از صبح شنیده بودم که سیاوش را دیده‌اند. اما فکرش را نمی‌کردم که او واقعاً برگشته باشد. از گرمابه بیرون زدم. جلوی مسجد همه ایستاده بودند و بالای خیابان را نگاه می‌کردند. طبل‌ها و سنج‌ها خاموش شده بودند. سیاوش را دیدم زیرعلم، زیر علم چهل‌وسه تیغه، بزرگ‌ترین علم منطقه رفته و دارد به سمت مسجد می‌آید. پاچه‌ی شلوارش را بالا داده است. پابرهنه است. سیاوش، یا همان سیاخوش‌دست. نائب‌قهرمان بوکس آسیا بود. افتخار همه‌ی محل بود تا زمانی که یک‌روز گفتند، او به جرم قاچاق بازداشت شده. پس از دوازده سال برگشته بود. خودش بود. با هیکلی نحیف‌تر از گذشته. اما هنوز درشت‌اندازم. با موهایی مجعد سیاه. با قدم‌های لرزان به سمت مسجد می‌آمد. آدم‌ها و عزادارن از روبه‌رویش کنار می‌رفتند. به ماشین‌های پارک‌شده‌ی دو طرف خیابان تکیه می‌دادند و یا از روی جوب می‌پریدند و به پیاده‌رو می‌رفتند. رگ‌های گردن و صورت سیاوش بیرون زده بود. پس از هر دو- سه قدم، هوا را از سوراخِ دماغش بیرون می‌داد. بخار می‌شد. دندان‌هایش را به‌م می‌سایید. به روبه‌روی در مسجد که رسید، چرخید. درست مقابل مسجد ایستاد. یک گام به عقب کشیده شد. تعادلش را حفظ کرد. آستین‌های لباسش بالا رفته بود. خال‌کوبی‌های بازویش را می‌دیدم. دو دور چرخید و بعد دوباره مقابل مسجد ایستاد. آهسته خم شد. سیاوش فریاد بی‌صدایی کشید و همان‌طور خم‌شده، پنج- شش ثانیه‌ای متوقف شد. خودش و علم به مسجد سلام دادند. تمام بدنش می‌لرزید. علم هم می‌لرزید. زیرلب، شروع کردم به گفتن «تسلیم نشو، تسلیم نشو، تسلیم نشو.» نشد. هفت- هشت نفر دویدند و زیر علم را گرفتند. سیاوش از زیر علم بیرون آمد. کفش‌هایش را جلوی پایش انداخت و پایش کرد. کاپشن بادی‌اش را پوشید. حاج‌آقا مروی که آمده بود روی پله‌ی ورودی مسجد ایستاده بود، جلو آمد. سیاوش را بغل کرد. سیاوش سرش را روی شانه‌ی حاج‌آقا مروی گذاشت. حاج‌آقا مروی پیشانی او را بوسید. سیاوش از آغوش حاج‌آقا مروی بیرون آمد و رفت آن طرف خیابان، در جای خلوتی، در پیاده‌رو، در تاریکی ایستاد. طبال‌ها روی طبل زدن وعزاداران دوباره به وسط خیابان برگشتند.

حاج‌آقا مروی آخر تمام جملاتش یک «باباجان» می‌گذاشت: «این چه کاری می‌کنی باباجان»، «آدم باید منصف باشه باباجان»، «آقانعمت این‌قدر به جان این بچه‌ها نیفت باباجان»... شب‌های محرم، منبرش بیش‌تر از ده دقیقه طول نمی‌کشید. با قد خمیده‌اش، با آن دست‌های درازش، از پله‌های منبر بالا می‌رفت. می‌نشست. عمامه‌اش را جابه‌جا می‌کرد و شروع می‌کرد به روضه خواندن. حاج‌آقا مروی گوش‌هایش سنگین بود. حاج‌آقا مروی دهانش همیشه خشک بود. دهانش کف می‌کرد. حرف که می‌زد دوست داشتی خیلی سریع یک لیوان آب به دستش برسانی. بیش‌تر از شصت سال پیش، پدر حاج‌آقا مروی، دست زن و بچه‌هایش را می‌گیرد و از شیراز به عراق می‌برد. پدر حاج‌آقا مروی از روی علاقه‌اش به امام حسین ساکن کربلا می‌شود؛ حومه‌ی کربلا؛ در روستایی نزدیکیِ فرات. پدر حاج‌آقا مروی هر روز عصر لب رودخانه می‌رفته و آن‌جا می‌نشسته و به رود نگاه می‌کرده؛ به جریانِ آب. او پسرش را، حاج‌آقا مروی را با کتک و زور به حوزه‌ی علمیه‌ی نجف می‌فرستد. پدر حاج اقا مروی دوست داشت تنها پسرش روحانی بشود. امّا حاج‌آقا مروی اصلاً دوست نداشت که روحانی بشود. او دوست داشت وکیل بشود. پس از چندسال درس خواندن در نجف، حاج‌آقا مروی برای ادامه‌ی تحصیل به ایران، به قم، برمی‌گردد. در قم بوده که به‌ش خبر می‌دهند پدرت فوت کرده. پدرت غرق شده. پدرت در فرات غرق شده. پدر حاج‌آقا مروی یک روز صبح، برای شستن سه- چهار گاوش به فرات می‌رود. جریان رودخانه او را می‌بَرَد. غروب همان روز پدر حاج‌آقا مروی را دو- سه کیلومتر پایین‌تر پیدا می‌کنند. در حالی که باد کرده و روی آب شناور بوده.

به آن سمت خیابان رفتم. دستم را روی جیب پیراهنم گذاشته بودم. می‌ترسیدم از جیبم بیفتد. توی جیبم یک زنجیر بود. آن زنجیر، حاصل جمع‌آوری و به‌م چسباندن ده‌ها تکه‌زنجیری بود که طی روزها و شب‌های قبلش جمع کرده بودم. روزها و شب‌ها، فقط خیره به زمین بودم. کنار جدول، توی جوب، وسط خیابان، زیر پای زنجیرزنان، همه‌جا را می‌گشتم. می‌گشتم تا تکه‌زنجیرها را پیدا کنم. آن‌ها بیش‌تر دوتایی هستند. دوتا حلقه‌ی زنجیر. سه‌حلقه‌ای هم پیدا می‌شد اما بسته‌ای از آن مثلاً ده‌حلقه‌ای، خیلی نایاب بود. هرشب، توی رخت‌خواب، حلقه‌های زنجیرهای جمع‌شده را از هم باز می‌کردم. و بعد مرتب به‌هم وصل‌شان می‌کردم. نتیجه‌ی کارم یک زنجیر بود که به راحتی از سر رد می‌شد و انتهایش روی سینه قرار می‌گرفت. گردن‌بند. غزل سر کوچه‌شان ایستاده بود. مانند هر شب، همراه با مادرش. مادرش با هم‌سایه‌ها حرف می‌زد. از لابه‌لای دسته‌ی زنجیرزنی رد شدم. از میان دود و بوی اسفند. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای طبل‌ها و سنج‌ها بود. طوری سمت غزل رفتم که مادرش مرا نبیند. رفتم پشت سرش، صدایش کردم. نشنید. محو طبل‌ها شده بود. صدایش کردم نشنید. «غزل... غزل.» کمی جلوتر رفتم. حالا می‌توانستم نیم‌رخ‌اش را ببینم. نور چراغ‌ها فلورسنتی، سبز و زرد روی صورتش می‌افتاد. و بعد صورتش تاریک می‌شد. دوباره با یک‌کم جابه‌جاشدن نورها روی صورتش می‌افتاد. دستم را آرام به شانه‌اش زدم. برگشت. به سختی صدا به صدا می‌رسید. لب‌خوانی کردم که گفت «سلام». دستم را توی جیب پیراهنم بردم و زنجیر را بیرون آوردم. دستم را دراز کردم. مشتم را باز کردم. گفتم «برای توئه.» زنجیر را دید. صدایش را به‌سختی شنیدم «این چیه دیگه، از کجا آوردی؟» به زمین اشاره کردم. «از روی زمین. این‌ها رو از روی زمین جمع کردم. برای توئه.» دستش را دراز کرد و زنجیر را از روی کف دستم برداشت. زنجیر را بالا آورد و جلوی چشمانش بازش کرد. خندید. خندیدم. زنجیر را توی دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. مادرش برگشت و غزل را دید. یک نگاهی به من کرد. سلام دادم. سرش را تکان داد. دست غزل را گرفت و رفتند سمت سر خیابان. خوش‌حال بودم. لی‌لی‌کنان رفتم آن طرف خیابان، سمت کوچه‌ی بالایی مسجد. از در طرفِ زنان وارد شدم. از پله‌ها بالا رفتم. به پشت‌بام رسیدم. با میثم سمت گلدسته‌ی مسجد رفتیم. درِ فلزی را باز کردیم. میثم برگشت و در را پیش کرد. با هم از پله‌های گلدسته بالا رفتیم و روی اولین پله نشستیم و سیگار کشیدیم.

از صدای پایش می‌فهمیدیم که حاج‌آقا مروی است که دارد از پله‌ها بالا می‌آید. از پله‌ها که بالا می‌آمد، اول نعلینش به پاشنه‌ی پایش می‌خورد، صدا می‌داد و بعد صدای برخورد نعلینش با پله‌ها می‌آمد. چهارضربه، ریتمیک، موتیف‌وار تکرار می‌شد تا به پشت‌بام می‌رسید. سر دیگ‌ها بودیم. من و میثم. حاج‌آقا مروی گفت «سلام باباجان.» بعد رفت نزدیک نرده‌ها ایستاد. بی‌عبا، بی‌عمامه. به یک سمت مایل شد و دستش را توی جیب قبایش فرو کرد. برگشت من را نگاه کرد که خیره به او بودم. «می‌بینی باباجان، جیب آخوندا ته نداره.» می‌خندید. دهانش کف کرده بود. پاکت سیگار وینستون را درآورد. کبریت کشید و سیگارش را روشن کرد.

خیابان خلوت شده بود. عزاداران همه داخل مسجد شده بودند. کسانی که دیر کرده بودند سریع از در مسجد رد می‌شدند تا خود را به روضه‌ی حاج‌آقا مروی برسانند. با میثم درِ دیگ‌های برنج را باز کردیم. تقریباً دم کشیده بودند. رحیم‌آقا آشپز زیر شعله‌ها را کم کرد. از آن بالا، آن طرف خیابان را نگاه کردم. سیاوش همان‌جا ایستاده بود. دیدم‌اش که راه افتاد و به سمت پایین خیابان رفت. و رفت. با میثم در یکی از دیگ‌های خورشت را برداشتیم. خورشت می‌جوشید. لیموها خود را به سطحِ خورشت رسانده بودند. صدای حاج‌آقا مروی بلند شد که می‌خواند: «گر تنت را زخاک بردارم، به‌خدا تیر می‌کشد کمرم».

شنبه

آن‌که می‌بخشد، آن‌که نمی‌بخشد

این یادداشت به بهانه‌ی انتشار کتاب «بخشودن»، چندماه پیش در ماه‌نامه‌ی «اندیشه‌ی پویا» منتشر شد. نشده که نوشته‌هایم را در نشریات این‌جا بگذارم اما اعدام ریحانه جباری و واکنش‌هایش، دوباره من را به یاد کتاب «بخشودن» انداخت. تنها یک نکته؛ فکر می‌کنم با مرگ دو طرفِ ماجرا، مقتول و قاتل، چیزی که از بین رفت و می‌رود، حقیقت است. دیگر حقیقتی وجود ندارد که بشود در جست‌وجویش بود. آن‌چه مثلاً در چنین پرونده‌هایی در کشورهای توسعه‌یافته، رسانه‌ها و روزنامه‌نگاران به دنبال حقیقت می‌افتند و زود یا دیر ته‌وتوی ماجرا را درمی‌آورند. آن‌چه که در ایران نیست. فقدانش، گم‌شدن حقیقت است. که چه چیزی ارز‌ش‌مندتر از حقیقت؟ 

۱- چرا مادر عبدالله قاتل پسرش را بخشید؟ آیا او مؤظف بود بلال را ببخشد؟ او حق داشت بلال را نبخشد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که در حین تماشای تصاویر آن لحظه‌ی تاریخی که در خبرگزاری‌های ایران و جهان منتشر و در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌چرخید، به ذهن‌مان می‌آمد. تصاویری که نشان می‌داد، صبح زود، مادر عبدالله از کنار هزار نفری که در میدان جمع شده‌اند تا لحظه‌ی اعدام بلال را ببینند، رد می‌شود، از پلکان بالا می‌رود، مقابل بلال می‌ایستد، سیلی به صورت او می‌زند و طناب دار را از گردن بلال درمی‌آورد. مادر عبدالله، بلال را، قاتل پسرش را می‌بخشد. طرفداران بخشودن و گذشت‌کردن، غالباً ادعا می‌کنند که ارزش بخشودن و گذشت در این است که هم فرد بخشاینده و هم فرد بخشوده‌شده را رها و قوی می‌کند: بخشودن و گذشت به ما امکان می‌دهد غل و زنجیر گذشته‌ای پُر از خطا را از پایمان برداریم و رو به سوی آینده‌ای کنیم که آکنده از تلخی و نفرت نیست. اندیشه‌ی محوری در این‌دست گفته‌ها، که گاهی شبیه تبلیغات تلویزیونی هم می‌شود این است که بخشودن و گذشت شفابخش است و افراد ستمدیده با بخشودن افرادی که به آن‌ها ستم کرده‌اند، احساس بهتری نسبت به خودشان و نسبت به زندگی‌شان پیدا می‌کنند و بدین ترتیب احساس قدرت بیش‌تر می‌کنند و قدرتمندتر می‌شوند. اما واقعاً همیشه این اتفاق می‌افتد؟ آیا کسی که می‌بخشد و کسی که بخشیده می‌شود، آخر سر، احساس بهتری پیدا می‌کنند؟ کتاب «بخشودن» نوشته‌ی ایو گارارد و دیوید مک‌ناتون، نشان می‌دهند که همیشه این‌چنین نیست. این‌گونه نیست که با بخشیدن تمام مشکلات حل می‌شود. نشان می‌دهند همیشه بخشودن به سود جامعه نیست. نگاه شفابخشانه به بخشش همیشه راه‌گشا نیست. این نگاه، نگاهی بسیار سطحی و نازل به بخشش است. آن‌ها نشان می‌دهند که «در این نظر اصلاً توجهی به واقعیت‌های خطاکاری‌ها و بدکردن‌های هولناک و بلایی که بر سر قربانیان می‌آورد و معنایی که نزد آن دارد نمی‌شود.» (صفحۀ۲۹) 
۲- در «سگ‌های پوشالی» ساخته‌ی سم پکین‌پا، دیوید، خودش دست به‌کار می‌شود و متعرضان به خود و همسر و خانه‌اش را تنبیه می‌کند و آن‌ها را یک‌به‌یک به‌سزای اعمال‌شان می‌رساند. دیوید خود دست به انتقام می‌زند. کینه را در دل‌اش نگاه می‌دارد و وقتی همسرش امی از او می‌پرسد چرا کاری که مهاجمان می‌خواهند را انجام نمی‌دهی؟ به او می‌گوید چون به خانه‌ام حمله کرده‌اند. در نهایت وقتی دیوید مهاجمان را از پای درآورده، او را تحسین می‌کنیم چرا که مردی را می‌بینیم که دارای عزّت، کرامت نفس، شرافت و دارای روحیه‌ی شهسواری است. اگر دیوید مهاجمان را می‌بخشید انسانی می‌شد سست‌عنصر، کم‌شرف، ضعیف و بزدل. همچنان که نیچه نیز بر این باور است که وقتی آدم‌های ضعیف بر خشم و کینه‌شان غلبه می‌کنند و آزاردهندگانشان را می‌بخشند، درواقع از زیر مبارزه‌ای که همه باید در آن شرکت کنیم شانه خالی می‌کنند: «به نظر نیچه بخشودن به هیچ روی عملی بلندنظرانه و سخاوتمندانه نیست، بلکه به عکس، بخشودن، در تجلیات گوناگونش، کوشش خودمحورانه‌ی قربانی برای به زنجیر کشیدن خودپسندی جریحه‌دار شده‌اش است.» (صفحۀ۶۵) یکی از بخش‌های خواندنی کتاب، جایی است که از این دست استدلال‌ها در رد بخشیدن آمده است. این‌که بخشودن همواره هم آن شفابخشی مورد ادعا را ندارد، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی؛ بخشودن یگانه راه دست‌یافتن به این تأثیرات شفابخش و علاج‌کننده نیست؛ بخشودن، دست‌کم در برخی موارد عملاً زیان‌بار و آسیب‌رسان است، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی؛ یک مسئله‌ی مهم، عدالت است، که فی‌نفسه اهمیتی اخلاقی دارد و ممکن است در برخی از شرایط نتایجی بسیار بهتر از بخشودن به‌بار بیاورد و در نهایت بخشودن ممکن است با انگیزه‌های بزدلانه یا ملاحظات خودخواهانه و برای راه‌انداختن کار خویش انجام گیرد، که غالباً هم چنین است و این انگیزه‌ها واجد هیچ‌گونه ارزش اخلاقی نیستند. 

۳- در فضای رمانتیک و این‌که همیشه قربانیان زیر فشار قرار می‌گیرند تا خطاکار را مورد بخشش قرار دهند، کسایی که در نهایت از بخشودن شکنجه‌گران و آزاردهندگانشان امتناع می‌کنند غالباً با واکنش‌هایی دوپهلو مواجه می‌شوند. در نگاه اول ما با آن‌ها احساس همدردی و همدلی می‌کنیم و احساس تلخ آن‌ها را نسبت به رفتاری که با آن‌ها صورت گرفته درک می‌کنیم اما در عین حال، و شاید به شکل پوشیده و پنهان، نگاه انتقادآمیزی نسبت به آن‌ها داریم که چرا نتوانسته‌اند بر احساس تلخ و مصیبت‌زدگی‌شان فائق آیند. و گاهی هم از این هم پیش‌تر می‌رویم و نبخشودن متعرض یا متعرضان را نشانه‌ی بی‌خردی و بدوی‌بودن و عقب‌افتادگی اخلاقی آن‌ها می‌دانیم. این‌جاست که باید معنای درست بخشیدن را درک کنیم. اول این‌که جسارت و وقاحت می‌خواهد به کسی بگوییم از گذشته‌ها و صدمه‌ها و آسیب‌ها بگذرد. بخشودن یک فضیلت اخلاقی است اما غالباً یک وجه اساسی از بخشودن مورد غفلت قرار می‌گیرد: «آن این است که بخشودن هدیه‌ای است که بخشاینده، یعنی قربانی، عطا می‌کند، و به چه کسی؟ به آن خطاکار.» (صفحۀ۴۱) نکته‌ی بعدی این است که بخشودن کاری نیست که بتوان از قربانی درخواستش را داشت. فرد صدمه‌زننده از همه کمتر حق چنین درخواستی را دارد. شاید دیگرانی افراد را تشویق کنند که ببخشند، اما در اکثر موارد افراد اخلاقاً مکلف نیستند که کسی را که به آن‌ها صدمه زده است ببخشند، و اگر انتخاب و تصمیم خودشان بر بخشودن باشد، در حقیقت عطیه و هبه‌ای است به فرد معترض. نکته‌ی بعدی این است که قربانیانی که حاضر نمی‌شوند متجاوزان را ببخشند ممکن است به‌جای آن‌که در فکر گرفتن انتقام باشند سخت درگیر فکر عدالت باشند، وعلت انزجارشان این باشد که اصرار می‌ورزند ما نباید احساس مسئولیت اخلاقی‌مان و بزهکاری آن‌هایی را که دست به تجاوزها و ستم‌های فاحش زده‌اند به فراموشی بسپاریم. این امر خصوصاً در سطح اجتماعی بسیار مهم است: «پس از کشمکش‌های اجتماعی دهشتبار، با فجایعی که به بار آورده است، حفظ احساس انزجار در میان قربانیان شاید همان‌چیز ضروری است که می‌تواند ما را از آن فراموشکاری سهل و آسان، که می‌تواند منجر به تکرار همان وحشت‌ها در آینده شود، در امان نگه دارد. آن‌چه جامعه‌ای آشفته و زخم‌خورده لازم دارد شاید عدالت باشد و نه بخشودن.» (صفحۀ۷۲) و در نهایت بخشودن، به معنای فراموش کردن نیست. بی‌احساسی و بی‌تفاوتی را نیز نباید به حساب بخشودن گذاشت. چرا که «بخشودن کاری مثبت‌تر و ایجابی‌تر است: علاوه بر بدخواهی، بخشاینده نوعی خیرخواهی هم نسبت به فرد صدمه‌زننده دارد.» (صفحۀ۵۹) بخشودن مستلزم غلبه بر احساسات منفی است که شامل بدخواهی می‌شوند، خصوصاً احساس کینه و نفرت و عداوت. در نهایت این‌که هیچ دلیلی نمی‌تواند بخشودن را به حدِ یک وظیفه یا تکلیف برساند. بخشودن در همه‌حال هبه‌ای غیراجباری است و در ضمن قربانیان بعضی اوقات دلایلی به همان قوت دلایل مثبت و ایجابیِ بخشودن بر پابرجا ماندن بر خشم و بیزاری خود از کسانی که به آنان صدمه رسانده‌اند، دارند. اما نویسندگان کتاب بر این باورند که «اگرچه ممکن است دلایلِ نبخشودن و پابرجا ماندن بر خشم و بیزاری به همان قوت دلایل بخشودن باشند، اما بخشودن ستودنی‌تر است چون از حدِ تکلیف و وظیفه فراتر می‌رود، چون بخشودن کاری دشوار است، چون بخشودن کاری سخاوتمندانه و بلندنظرانه است، و بالاخره چون در نهایت عشق و محبت بهتر و برتر از نفرت است.» (صفحۀ۲۳۲) پس از این جمله اما باز می‌توان «اما»ی دیگری نیز افزود؛ این‌که اما باز حفظ خشم و بیزاری، آن‌جا که این خشم و بیزاری به برقراری عدالت مدد می‌رساند، می‌تواند کاری ستودنی باشد. کتاب پُر است از این «اما»ها. آن‌جا که چند جمله در ستایش بخشودن می‌آید ولی به یک‌باره همه‌ی آن‌ها با ادله‌ای قوی فرو می‌ریزد و خواننده می‌بیند تمام اشکال بخشودن هم اخلاقی نیست و گاهی امری غیراخلاقی می‌شود. 

۴- کتاب «بخشودن» کتابی به‌دردبخور برای جامعه‌ی کنونی ماست. این کتاب می‌تواند راهنمای خوبی باشد برای‌مان، این‌که چه زمانی واقعاً بخشیده‌ایم و چه زمانی ادای یک بخشاینده را درآورده‌ایم. برای جامعه‌ای که یک سبقت از اتومبیل، یک ناسزای کوچک، صاف نکردن یک بدهی اندک و... باعث فجیع‌ترین اتفاقات می‌شود، بحث بخشش و بخشودن، بحث مهمی است. همچنین با خواندن چنین کتاب‌هایی شاید بتوان به تغییر فضای سطحی و سانتیمانتال که درباره‌ی بخشیدن و حول و حوش آن شکل می‌گیرد، امید داشت. همین‌طور که نویسندگان کتاب آورده‌اند: «به‌دست‌دادن تصویری زیبا و رمانتیک از بخشودن که در آن همه‌ی تضادها با خیرخواهی همه حل می‌شود و همه با هم در هماهنگی کامل همگانی دورهم می‌نشینند و با توافق کامل از گذشته‌ها صرف نظر می‌کنند، کاری بسیار آسان است. اما موقعیت‌های واقعی در زندگی واقعی که در آن‌ها مسئله‌ی بخشودن پیش می‌آید هیچ شباهتی به چنین تصویر آرمانی ندارند.» 

بخشودن/ ایو گارارد، دیوید مک‌ناتون/ ترجمه‌ی خشایار دیهیمی/ نشر گمان/ چاپ اول: ۱۳۹۳/ ۲۴۰صفحه/ ۱۱هزار تومان.

جمعه

سربالایی شمس‌آباد

بیماری‌ام برگشته بود. برای چندین‌بار در سه سال گذشته. به حسین زنگ زدم و گفتم: «مریضیم.» همین. چیز دیگری نگفتم. گفت: «چه‌طور؟» بهش گفتم دیروز صبح طبق معمول، ساعت ۴، از خواب بیدار شدم. قبل از شروع کارم، پای اینترنت نشستم. بعد مکث کردم. به حسین گفتم خودم می‌دانم فقط چند عکس است. اما باعث نشد صفحات را ببندم. کلیک کردم. عکس‌های جدیدش را دیدم. به حسین گفتم وقتی به خودم آمدم که دیدم در حال دویدنم. مانند روزهای اوج بیماری‌ام. مثل همان روزهایی که تنها می‌خواستم آدم بشوم. می‌دویدم. هر روز صبح، ساعت‌ها، بی‌وقفه می‌دویدم. از دستش داده بودم. فکر می‌کردم با دویدن می‌توانم فراموشش کنم. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌زدم و سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد را رد می‌کردم، بعد به میدان هروی می‌رسیدم. دور می‌زدم و از بلوار پناهی‌نیا عبور می‌کردم و به خانه‌ام برمی‌گشتم. با پیراهنی غرق در عرق. به حسین گفتم دیروز صبح هم وقتی تماشای عکس‌ها تمام شد، از روی صندلی بلند شدم. تا کمر توی کمد رفتم تا گرمکنم را پیدا کنم. تی‌شرت سفیدرنگم را. و سوئی‌شرت سرمه‌ای‌‌رنگم را. جوراب پوشیدم. کتونی‌هایم توی انباری بود. رفتم آن‌ها را آوردم. پوشیدم‌شان و بیرون زدم. از تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. میدان هروی. بعد دیدم دوست دارم بیش‌تر بدوم. سمت بلوار نرفتم و مسیر را مستقیم ادامه دادم. خیابان پاسداران. مستقیم‌تر، بالاتر، سربالایی را گرفتم و دویدم. چهارراه پاسداران. داخل خیابان دولت پیچیدم. می‌دویدم. آخرش روی نیمکت پارک کوچکی در نیمه‌های خیابان دولت خودم را پیدا کردم. تا عصر آن روز و عصر فردایش حالم خوب نشد. در محل کار، ساعت‌ها پشت میز می‌نشستم و بدون این‌که کاری انجام دهم، به زیرپایم، به نقطه‌ای خیره می‌شدم. شب‌ها به سقف بالای تخت‌خوابم نگاه می‌کردم. قبل از این‌که ساعت روی میز کنار تخت زنگ بزند، بیدار می‌شوم. لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. می‌دوم. تپه‌ی شمس‌آباد، میدان هروی، خیابان پاسداران، مستقیم، میدان نوبنیاد. روی نیم‌کت کنار ایستگاهِ تاکسی‌ها، آن‌جا نشسته‌ام. بطری آب‌معدنی را سر می‌کشم. برمی‌گردم.
بعدازظهر آن روز شماره‌ی بهزاد را گرفتم. بهزاد؛ روانکاوم. او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. نه به خاطر توصیه‌ی او برای ایجاد صمیمت بیش‌تر با بیمارش، با من. بهزاد هم‌دانشگاهی‌ام است. به خاطر همین او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. به بهزاد گفتم مریضی‌ام برگشته. بهزاد گفت چه‌طور؟ برای بهزاد هم ماجرای عکس‌ها و دویدنم را گفتم. بهم وقت داد. او سه ترم از من بالاتر بود. برای برخی از نشست‌ها و سخنرانی‌ها به دانشگاه‌شان می‌رفتم. سخنرانی‌ها را در دانشکده‌ی آن‌ها برگزار می‌کردند. دانشکده‌شان آمفی‌تئاتر بزرگ‌تری داشت. آن‌جا می‌رفتیم و دست و هورا می‌زدیم و می‌کشیدیم. سر یکی از همین سخنرانی‌ها با هم آشنا شدیم. وقتی روی صندلی روبه‌روی میز کارش می‌نشینم، دقایقی خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم. بهزاد پنج سال از من بزرگ‌تر است. پس از فارغ‌التحصیلی در مقطع فوق‌لیسانس به فرانسه رفت و دکترایش را گرفت. به ایران برگشت. حالا او یکی از معروف‌ترین‌ها در حرفه‌ی خودش بود.
به بهزاد می‌گویم می‌دانم چرخ جهان این‌جوری می‌گردد؛ از دست دادن‌ها، به‌دست آوردن‌ها، فقدان‌ها، خشم، اعتراض، جان کندن، یک قدم به پیش رفتن، سه قدم برگشتن، دوباره پیش رفتن، دوباره برگشتن، دور زدن، میان‌بُر زدن، دروغ گفتن، پنهان کردن، و عذاب وجدان. به بهزاد می‌گویم قبول، این برای وضعیت من یک‌کم شاعرانه به‌نظر می‌رسد اما به او می‌گویم که خودم می‌فهمم چمم است. احساسش می‌کنم. احساسش می‌کنم وقتی دارد سمتم هجوم می‌آورد. می‌بینمش.
بار دومی که مریضی‌ام آغاز شد، بعد از ساعات کاری به مطب بهزاد می‌رفتم. در را باز می‌کردم. منشی‌اش داشت وسایلش را جمع می‌کرد. از بهزاد خداحافظی می‌کرد و سری به من تکان می‌داد و در را پشت سرش می‌بست و می‌رفت. ساعت‌ها با بهزاد حرف می‌زدم. درباره‌ی دوران کودکی‌ام، درباره‌ی پدر و مادرم، درباره‌ی محله‌ای که در آن بزرگ شدم. درباره‌ی دوران دبستان و دبیرستان. درباره‌ی معلمانم. اقوامم. دوستانم. کسانی که دوست‌شان داشتم، و دارم. و تنهایی‌هایم. درباره‌ی این‌ها و هزاران چیز دیگر. بهزاد در زمانی که حرف می‌زدم، گه‌گاه سؤال می‌پرسید، یا وقتی از موضوع اصلی دور می‌شدم، پرانتز باز می‌کردم، من را سر قضیه‌ی اصلی برمی‌گرداند: «گفتی بالای سر جنازه ایستاده بودی و جمعیت فشار می‌آوردن و نزدیک بوده داخل قبر بیفتی؟ می‌گی خواب این قضیه را هنوز می‌بینی؟» و من برایش ماجرا را شرح می‌دادم. بهزاد از من می‌خواست ماجراها را با جزئیات تمام برایش تعریف کنم. من تا آن‌جا که به ذهنم می‌رسید برایش می‌گفتم. بهزاد در تمام مدت از حرف‌هایم یادداشت برمی‌داشت. یک دستگاه ضبط صدا هم داشت که همیشه در حضورم روشن بود. پیش می‌آمد که گاهی ریز ماجرایی را به یاد نمی‌آوردم. شب، وقتی توی رخت‌خوابم دراز کشیده بودم و سقف را نگاه می‌کردم، یادم می‌آمد. به بهزاد زنگ می‌زدم. بهزاد به من گفته بود که هر ساعت از شبانه‌روز می‌توانی زنگ بزنی. چند بوق می‌خورد و موبایلش روی منشی می‌رفت. و من ماجرا را با جزئیات شرح می‌دادم؛ بدون حضور بهزاد.
«فکر می‌کنی برای تماشای اون عکس‌هاست؟ به یاد آوردن او؟» بهزاد پرسید. ابرو بالا انداختم. دستم را روی زانویم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. «شاید، شاید. نمی‌دونم بهزاد.» در همان شب‌های طولانی به بهزاد گفته بودم که تمام این رنج‌هایم را به‌خاطر دیدن بعضی چیزها می‌دانم که نباید می‌دیدم. بعضی کارهایی که نباید می‌کردم و انجام‌شان داده‌ام. حتا فکر می‌کنم به‌خاطر زدن بعضی از حرف‌هاست. به او گفتم بعضی از شب‌ها نشانه‌های کسی را در خودم می‌بینم که مرد یا زنی را در تاریکی با ماشین زیر گرفته و فرار کرده. مدام می‌خواهم فرار کنم. مدام می‌خواهم بدوم. دور شوم. نایستم.
«زمانی که فرانسه بودم؛ لیون، بشین، این رو برات تعریف نکردم.» پشتم را به میز و بهزاد کرده بودم. داشتم روی تخته وایت‌بردش را می‌خواندم. یک‌سری نوشته‌های شخصی و کاری رویش نوشته بود. با یک‌سری نمودار. در همان حالت به او گفتم: «دارم گوش می‌دهم، بگو، لیون بودی، خب.» بهزاد گفت در دانشکده‌شان هر هفته برای دانشجویان فیلم پخش می‌کردند. فیلم‌های کلاسیک، فیلم‌های مستند، فیلم‌هایی مرتبط با رشته‌شان. یک‌بار فیلم «یک شب اتفاق افتاد» فرانک کاپرا را برای‌شان نمایش می‌دهند. بهزاد اهل فیلم است. فیلم زیاد می‌بیند. از همان دوران به فیلم دیدن عادت کرده است. گفت، فیلم داستان یک زن و مردی است که همدیگر را نمی‌شناسند و ناچار می‌شوند یک شب زیر یک سقف با هم بمانند؛ در یک مسافرخانه. داستان پیتر و الی. یک پتو را روی طنابی بینِ خود‌شان می‌اندازند. یک تخت این‌طرف پتو، یک تخت آن‌طرف پتو. شب می‌خوابند و صبح بیدار می‌شوند. باورشان نمی‌شود که شب گذشته حادثه‌ای بین‌شان رخ نداده. بهزاد گفت پیتر زور می‌زند که در تمام آن شب چشم‌پاک باشد. زور می‌زند تا میل درونی‌اش را پنهان کند. بعد گفت اما برایش عجیب بوده که چرا نقشش را کلارک گیبل بازی کرده. «آخه گیبل و چشم‌پاکی؟» بعد هم آخر داستان را برایم گفت که بعد از آن همه سختی که آن دو در آن شب کشیدند، در شب دیگری الی و پیتر به همان مسافرخانه برمی‌گردند. توی یک نمای بسته از داخل اطاق، پتویی را می‌بینیم که روی زمین می‌افتد. بهزاد گفت استادشان پس از فیلم از هیچکاک نقل می‌کند که گفته: «از هر ده نفر آدم، نه نفر، اگر ببینند که زنی در پنجره‌ی روبه‌رو دارد لباس‌هایش را درمی‌آورد که به بستر برود، پشت پنجره می‌مانند و تماشا می‌کنند.»
آن شب باز زودتر از ساعت روی میزی‌ام بیدار شدم. لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. از سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. بعد میدان هروی، بعد خیابان پاسداران، بعد نوبنیاد. می‌دویدم. و در آخر در پارک نیاوران کنار حوض بزرگش نشسته بودم. باران قطع شده بود. باد، قطره‌هایی را از فواره‌ها می‌آورد و روی صورت آدم‌های اطراف حوض می‌ریخت. چند زن و مرد میان‌سال، گروهی، با هم نرمش می‌کردند. زن جوانی، هدفون در گوش، از دور می‌دوید و پیش می‌آمد و در نهایت با سرعت از کنارم رد شد. آن طرف حوض، مادری با دخترش بدمینتون بازی می‌کرد. دختر روی ویلچر نشسته بود. تنها می‌توانستند دو ضربه، توپ را روی هوا نگه دارند. ضربه‌ی سوم، توپ یا از بالا و کنارشان می‌گذشت و روی زمین می‌افتاد یا به میله‌ی راکت‌شان می‌خورد. دختر نشسته روی ویلچر، به سختی می‌توانست خودش را تکان دهد. تمام سعی‌اش را می‌کرد که به توپ ضربه بزند. نمی‌توانست. نمی‌شد. با این‌حال با هر بار افتادن توپ، مادر و دختر از خنده ریسه می‌رفتند. دختر می‌گفت «مامان درست بزن دیگه.» بعد اَهِ کشیده‌ای می‌گفت و می‌خندید. تا تمام شدن بازی آن‌ها، همان‌جا روی نیم‌کت نشستم. بازی‌شان که تمام شد، رفتند. من هم بلند شدم و برگشتم خانه. جمعه بود.

سه‌شنبه

محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل

چهارم سپتامبر بود. مانند چهارم هر ماه میلادی، پول را واریز کردم. پول را به شماره‌حسابی که در سایت شرکت درج شده بود، واریز کردم. طبق دستورالعمل. طبق دستورالعملی که در سایت شرکت سی.سی آمده بود. من چهارهزارصدوسی‌وسه بودم. حدس می‌زنم افراد دیگری هم قبل از من و بعد از من باشند. به‌طور مثال افرادی با نام‌های چهارهزارصدوسی‌ودو، چهارهزارصدوسی‌ویک و چهارهزارصدوسی‌وچهار، چهارهزارصدوسی‌وپنج و... . مانند چهارم هر ماه میلادی، از هفت ماه پیش، پول را واریز کردم. روی دکمه‌ی چاپ کلیک کردم و چاپگر خانگی‌ام شروع به کار کرد و فیش واریز را به آرامی بیرون داد. کاغذ را از روی چاپگر برداشتم. پوشه‌ی مخصوص فیش واریزهای اینترنتی‌ام را از کشو برداشتم و آخرین فیش را روی فیش‌های دیگر گذاشتم. بعد یک اس‌ام‌اس به شماره‌ی موردنظر ارسال کردم. طبق دستورالعمل سایت: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه)».
منتظر پاسخ شدم. چهارم هر ماه میلادی، از هفت‌ماه پیش تا آن زمان، منتظر پاسخ می‌شدم. پیامی از آن‌طرف می‌آمد که «شارژ شد». پس از ده دقیقه پاسخی نیامد. عادی بود. معمولاً نیم تا یک‌ساعت طول می‌کشید تا پاسخ را دریافت می‌کردم. مشغول کارهای روزمره‌ام شدم. دوش گرفتم. از حمّام بیرون آمدم. حوله تنم بود. در آشپزخانه، قهوه‌ای برای خودم ساختم. قهوه را خوردم. پشت میز کارم نشستم. باید تا فردای آن روز نقد کتابی را به ایمیل سردبیر مجله می‌رساندم. شروع به نوشتن کردم. کلیّات و تا حدودی جزئیات نوشته‌ام را در ذهن داشتم. تنها کافی بود شروع به نوشتن می‌کردم. یک‌ساعتی گذشت و تا نیمه‌های یادداشت پیش رفته بودم. موبایلم را برداشتم. هنوز اس‌ام‌اسی برایم نیامده بود. دوباره همان اس‌ام‌اس اولیه را به همان شماره ارسال کردم. برگشتم سر نوشتن یادداشتم. نیم‌ساعت دیگر هم گذشت و پاسخی نیامد. دوساعت از اولین اس‌ام‌اسی که فرستاده بودم گذشته بود. روی ساعت و تاریخ ویندوز، گوشه‌ی دسکتاپ، کلیک کردم. لپ‌تاپ چهارم سپتامبر را نشان می‌داد. برای اطمینان تقویم کوچک جیبی‌ام را هم چک کردم. آن‌جا هم چهارم سپتامبر بود. اس‌ام‌اس جدیدی برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه)»
یادداشتم را تمام کرده بودم. داشتم به تیتر آن فکر می‌کردم. هنوز پاسخی از طرف بهم نرسیده بود. به سایت شرکت رفتم. روی لینک پاسخ به سؤالات کلیک کردم. آن‌جا تعداد زیادی پرسش دیدم که مشتریان از شرکت پرسیده بودند. خط به خطِ پرسش‌ها را خواندم تا ببینم آیا مشکل من را مشتری دیگری هم داشته؟ نداشت. دوباره دستورالعمل چگونگی ثبت‌نام و استفاده از خدمات شرکت را از اول تا انتها خواندم. سرم را بیش‌تر از معمول به مانیتور نزدیک کرده بودم. امّا آن‌جا هم چیزی درباره‌ی عدم دریافت اس‌ام‌اس پاسخ و این‌که اگر آن اس‌ام‌اس را دریافت نکنی، باید چه اقدامی انجام دهی، درج نشده بود. دوباره برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه) نگران‌تان هستم (نقطه)»
روی زانوهایم، روی تخت نشسته بودم و به اتومبیلی که سر کوچه پارک کرده بود زل زده بودم. دو نفر روی صندلی‌های جلوی یک پژوی پرشیای مشکی‌رنگ نشسته بودند. چراغ‌های ماشین خاموش بودند. با سرعت از تخت پایین پریدم. از اطاق بیرون آمدم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) اتفاقی افتاده (نقطه) تو دردسر افتادم (نقطه)» ارسال کردم. دوباره خودم را پشت پنجره رساندم. موبایلم دستم بود. از لای پنجره، بیرون، سر کوچه و آن اتومبیل و سرنشینان آن را نگاه کردم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) بحران داریم (نقطه).» ارسال کردم. با عجله شلوار جینم را از چوب‌لباسی برداشتم. شلوار جین از ران‌هایم بالاتر نمی‌آمد. داشتم آن را روی شلوارکی که پایم بود می‌پوشیدم. با دست پاچه‌های شلوارک را نگه داشتم و با دست دیگرم شلوار را بالا کشیدم. زیپ شلوار را بالا کشیدم. دکمه‌ی شلوار را بستم. ران‌ها و باسنم چاق‌تر از همیشه شده بود. پایین‌تنه‌ام باد کرده بود. سوئی‌شرتم را روی پیراهن خانگی‌ام پوشیدم. کیف و دسته‌کلید را برداشتم و با سرعت از خانه بیرون زدم. پژوپرشیا سرکوچه، سمتِ درِ شمالی ساختمان ایستاده بود. از راهرو رد شدم و از درِ حیاط، به کوچه‌ی پشتی رسیدم. به‌سمتِ تهِ کوچه راه افتادم. روبه‌روی مسجد، یک باجه‌تلفن بود. کارت تلفن را از کیف پولم درآوردم. کارت را درون دستگاه تلفن گذاشتم. از روی موبایل شماره‌ی طرف را زیرلب خواندم و شماره‌اش را گرفتم. بعد از خوردن سه بوق، زنی آن‌طرف خط گفت: «بله؟» مکث کردم. یاد فیش‌های واریز افتادم. گوشی را سرجایش گذاشتم.
تا خانه‌ام دویدم. پوشه‌ی فیش‌های واریز را از کشوی میزم برداشتم. بازش کردم و به سرعت فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را از سایر فیش‌ها جدا کردم. پوشه را بستم و توی کشو گذاشتم. چمباتمه سر کاسه‌ی توالت فرنگی نشسته بودم و فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را ریزریز می‌کردم و داخل کاسه می‌ریختم. از دست‌شویی بیرون رفتم و با فندک برگشتم. فندک را روشن کردم و چند تکه کاغذ را آتش زدم. آهسته، به شکلی که آتش روشن بماند آن‌ها را روی کاغذهای دیگر توی کاسه توالت انداختم. تمام تکه‌کاغذهای رویی آتش گرفتند. دست‌شویی پر از دود شد. هواکش را روشن کردم. سیفون را کشیدم. کاغذهای سوخته، صدایی دادند. خاموش شدند و با سرعت به سمتِ چاه، همراه آب کشیده شدند. هواکش را خاموش کردم. از دست‌شویی بیرون آمدم. دسته‌کلیدم را برداشتم و از راهرو و بعد در حیاط را باز کردم و خودم را به باجه‌تلفن انتهای کوچه‌ی پشتی، روبه‌روی مسجد رساندم. کارت را داخل دستگاه تلفن گذاشتم. شماره‌ی طرف را از روی موبایل دیدم و شماره‌گیری کردم. سه بوق خورد و آن طرف خط، زنی گفت: «بله؟» گفتم: «علـ» تا آمدم اسم و فامیلم را بگویم یادم آمد. گفتم: «شرکت سی.سی؟ من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم.» گفت: «کی؟» گفتم: «چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» زن مکث کرد. گفت: «آها.» صدایی نیامد. گفتم: «الو؟» از آن طرف خط صدای مرد میان‌سالی آمد: «بله؟» گفتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» گفت: «امرتان؟» گفتم: «شما همان رابط هستید دیگه؟» بعد پشت‌بندش گفتم: «من مشکلی برایم پیش آمده.» گفت: «چه مشکلی؟» برگشته بودم و به دستگاه تلفن تکیه داده بودم. سیم گوشی تلفن از زیر بغلم و زیرچانه‌ام رد شده بود. اطرافم را نگاه می‌کردم. گفتم: «من از سر شب دارم به شما اس‌ام‌اس می‌دهم.» صدایم را بلندتر کردم: «من در خطر افتادم. همه در خطر افتادیم. شما هم که جواب اس‌ام‌اس نمی‌دید.» مرد گفت: «چی شده؟ خطر چیه آقا؟» از خون‌سردی طرف عصبانی‌تر شده بودم. آرام امّا با تحکم گفتم: «از سر شب چندنفر خانه‌ام را دارن می‌پان. توی یک ماشین نشسته‌اند؛ سرکوچه‌م.» جواب داد: «نه بابا؟» بعد گفت: «مطمئنی؟» بعد هم گفت: «اصلاً چه ربطی به شرکت داره؟» وقتی صدایی از من نشنید گفت: «اصلاً چه ربطی به من دارد آقا.» محکم پاسخ دادم: «مطمئن نیستم امّا» روی «امّا» مکث کردم. گفتم: «من سر شب پول را برای‌تان واریز کردم. چرا جواب نمی‌دادید؟» گفت: «من گوشی‌ام را به مادرم داده‌ام.» گفتم: «یعنی مادرتان هم؟» گفت: «بله آقا؟» گفتم: «منظورم اینه که مادرتان هم توی کار هستن؟» گفت: «نخیر آقا. باید بهم خبر می‌داد اس‌ام‌اس شما به‌دستش رسیده که نداده. الآن برای‌تان شارژ می‌کنم.» احساس کردم که دارد تلفن را قطع می‌کند. گفتم: «آقای اصلانی یک لحظه؟» جا خورد. گفت: «فامیلی من رو از کجا می‌دانید؟» گفتم: «توی سایت زیر دستورالعمل، اون پایین زدن.» پرسید: «چی زدن؟» گفتم: «نوشته پول به حساب محمدرضا اصلانی کوشکی‌ِ اصل واریز شود.» فریاد زد: «کوشکیِ اصل هم زدن؟» گفتم: «بله. زدن.» انگار که با خودش حرف بزند، گفت: «هزاربار بهشون گفتم که اصلانیِ خالی خوبه. اون کوشکیِ اصل را نمی‌خواد بزنن. مامان، مامان...» صدای بوق آزاد آمد. قطع کرده بود.
دم در حیاط رسیدم. داشتم کلید را توی قفل می‌انداختم. کلید را درآوردم و از کنار پارک، به‌سمت درِ شمالیِ ساختمان رفتم. پژوپرشیا سر کوچه نبود. رفته بود. در ساختمان را باز کردم. بعد در خانه‌ام را. به اطاق خواب رفتم. روی تختم رفتم و پنجره را باز کردم و دوباره سر کوچه را دیدم. اتومبیلی نبود. اصلاً عابری هم نبود. توی هال برگشتم. شلوار جین‌ام به سختی از پایم پایین آمد. ران و باسنم عرق کرده بود. سوئی‌شرتم را درآوردم. روی صندلی روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. موس را تکان دادم. تصویر دسکتاپ نمایان شدم. بلند شدم و دست‌شویی رفتم. هنوز بوی سوختگی می‌آمد. روی کاسه‌ی توالت نشستم. به ماجرا و این چند ساعت خوب فکر کردم. سیفون را کشیدم. آب داخل کاسه جمع شد و کمی چرخید و بعد متوقف شد. راکد شد. آب پایین نرفت. فکرش را می‌کردم. کاغذهای سوخته چاه را پُر کرده بودند.
از دست‌‌شویی بیرون آمدم. دنبال دفترچه تبلیغاتی بودم که دیروز از دم در ساختمان برداشته بودم. از روی میز برش داشتم و پشت صندلی، روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. دنبال شماره‌ی چاه‌بازکنی گشتم. سرم را بالا آوردم. آن گوشه‌ی دسکتاپ، کنار ساعت و تاریخ، آیکون نرم‌افزار وی‌پی‌اِن را دیدم که آبی شد. خاکستری بود. خاکستری یعنی قطع. آبی یعنی وصل. برایم اس‌ام‌اس رسید. از همان شماره‌ی تلفنِ طرف. از آقای اصلانی؛ از آقای محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل. برایم زده بود: «شارژ شد».

پنجشنبه

اینرسی

نادر حرف‌هایش را قطع کرد و گفت «این‌جا خوبه.» ماشین را به حاشیه‌ی جاده هدایت کرد. ماشین چند تکان آرام خورد و متوقف شد. بارش برف قطع شده بود. کلاهِ مشکی‌رنگم را از جیب کاپشنم درآوردم و روی سرم کشیدم؛ تا بالای گوش‌هایم؛ مثل همیشه. پیاده شدیم. دو درِ پشتی را باز کردم. دو درِ پشتی ماشین‌های شاستی‌بلند را دوست دارم. چشم‌اندازی از ماشین را می‌بینی که در دیگر ماشین‌ها نمی‌بینی. فلاکس چای و لیوان‌ها را برداشتم؛ نادر هم پیت‌حلبی و چند تکه چوب و بطری آب‌معدنی که تویش بنزین بود. از تپه‌ی حاشیه‌ی جاده بالا رفتیم. سی‌صد- چهارصدمتری روی برف‌ها، راه رفتیم. بالای تپه، نادر چوب‌ها را داخل پیت انداخت، رویش بنزین ریخت. کبریت را روشن کرد و داخل پیت انداخت. داخل پیت چوب‌ها گر گرفتند و آتش روشن شد. روی دو طرف یک تکه سنگ بزرگ، کنار آتش نشستیم. تقریباً پشت به هم. برای دیدن همدیگر باید کمی سرمان را می‌چرخاندیم. دست‌های‌مان را با فاصله کنار آتش گرفته بودیم. نادر ادامه‌ی حرف‌هایش را پی گرفت. نادر اواخر شهریورماه آن سال، از تز دکترایش دفاع کرده بود. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی فیزیک بود. داشت درباره‌ی اینرسی حرف می‌زد. می‌گفت، از قول نیوتن می‌گفت که اگر برآیند نیروهای وارد بر یک جسم صفر باشد، اگر جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن می‌ماند، و اگر جسم در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکتش ادامه می‌دهد. حرف‌هایش پیچیده و پیچیده‌تر می‌شد. چیزهای کمی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم امّا آن‌لحظه دوست داشتم به حرف‌های کسی گوش بدهم.
داشتیم چشم‌انداز روبه‌رویی‌مان را می‌دیدیم. جاده‌ای پیچ در پیچ در دل تپه‌ها. اتومبیل‌ها کوچکِ کوچک بودند، تا این‌که جلو و جلوتر می‌آمدند و شکل واقعی‌شان را پیدا می‌کردند. به ترتیب آن‌ها را می‌دیدی: می‌دیدی‌شان، بعد غیب می‌شدند و دوباره از پشت تپه‌ای، پیچ را رد می‌کردند و دوباره می‌دیدی‌شان. می‌آمدند تا به ما می‌رسیدند و از کنار ماشین نادر، آن پایین رد می‌شدند. تپه‌ها پر از برف بود، لبه‌ی جاده، برف‌های کثیف و سیاه‌رنگ. نادر داشت می‌گفت این اواخر با نسیم همسرش کمی به مشکل خورده است. یکی- دو ماهی بعد از آخرین مشاجره‌شان که شدید هم بوده، می‌گذشت. آن‌ها تصمیم می‌گیرند برای مدتی از هم جدا زندگی کنند. نسیم به نادر خرده گرفته بود که چرا به خانواده‌اش نمی‌رسد. نادر سال‌ها تنها کاری که کرده بود، خواندن و خواندن بود. تنها کاری که بلد بود. در آن خبره بود. یک‌بار پس از چندهفته بی‌خبری از نادر، به موبایلش زنگ زدم. گوشی را نسیم برداشت و گفت نادر جواب نمی‌دهد. نسیم گفت نادر یک هفته‌ای می‌شود که پایش را خانه بیرون نگذاشته و در کتاب‌خانه مشغول کار است. کار؛ همان مطالعه و جمع و تفریق و بالا و پایین کردن کاغذهایش.
نادر دو لیوان چای را روی برف‌ها گذاشت. لیوان‌ها تا نیمه توی برف فرو رفتند. بعد فلاکس را برداشت و آن‌ها را پر کرد. نادر یکی دو سال از من بزرگ‌تر بود. اما ده‌سالی می‌شد که ازدواج کرده بوده. قدکوتاه و لاغراندام بود. توی کاپشن بادی سیاه‌رنگش فرو رفته بود. انگار درون آن پنهان شده بود. عینک فلزی ظریفی به چشم زده بود و دائم با انگشتش آن را به عقب هل می‌داد. نادر بهم گفت مدت‌ها است نخ زندگی‌اش از دستش دررفته. او از چیزی به نام مدیریت خانه و خانواده حرف زد. بعد سکوت کرد. با هم سیگاری روشن کردیم. دود سیگار و بخار دهان‌مان با هم قاطی می‌شد. سیگار می‌چسبید. به نادر گفتم «اون ماشین رو می‌بینی؟ اولین ماشین از اون دسته که داره می‌آد. بیا شرط ببندیم چه ماشینیه؟» قند گوشه‌ی لپش بود. با سر اوکی داد و بعد از مکثی گفت: «دِوو سی‌ال‌اوئه.» من گفتم: «یک پراید صندوق‌داره.» در سکوت، جفت‌مان ماشین را با چشم تعقیب کردیم. اتومبیل پیچ‌ها رو یکی‌یکی رد می‌کرد و نزدیک‌تر می‌آمد. از پشت آخرین تپه و پیچ که ظاهر شد، جفت‌مان بهم نگاه کردیم. یک تویوتا کمری خاکستری‌رنگ بود. بلند شدم و سوئیچ ماشین را از نادر گرفتم. رفتم تا کنسروهای لوبیا و نان را بیاورم. فراموش‌شان کرده بودیم.
از تپه پایین رفتم. از راه رفتن روی برف احساس خوبی داشتم. صدای خوبی می‌داد. برمی‌گشتم و رد پاهایم را می‌دیدم. نادر از این پایین تنها یک کاپشن سیاه‌رنگ، روی تکه‌سنگی بود. درِ شاگرد پاترول را باز کردم و لوبیاها را از صندلی عقب و دربازکن را از داشبورد برداشتم. این پاترول را نادر سال‌ها پیش خرید. هر موقع نادر را می‌دیدم می‌گفت می‌خواهد این را تبدیل به احسن کند. اما تا آن زمان تبدیل به احسن نشده بود. شش هفت‌ماه پیش می‌خواست این اتفاق بیفتد که مریضی سولماز پیش آمد؛ دخترش. نادر همه‌ی پولی که بابت خریدن ماشین جدید جمع کرده بود، خرج دوا و درمان سولماز کرده بود. سولماز جوش‌های بزرگی همه‌جای بدنش می‌زند. نسیم سولماز را به نادر نشان می‌دهد و می‌گوید دکتر ببریمش. نادر -که می‌توانم تصورش کنم- سرش را از برگه‌های روبه‌رویش بلند می‌کند و می‌گوید این چیزی نیست، آبله‌مرغان است. خوب می‌شود. از جایش تکان نمی‌خورد. فردا و پس‌فردایش حال سولماز بد و بدتر می‌شود تا یک‌شب نسیم دست دخترش را می‌گیرد و به بیمارستان می‌برد. نادر متوجه نمی‌شود. تمام آن شب مانند روزها و شب‌های قبلش نادر داخل اطاقش می‌ماند. دم‌دمای صبح نسیم و سولماز به خانه برمی‌گردند. نادر از اطاقش بیرون می‌آید. نسیم سولماز را توی اطاقش می‌برد و روی تخت می‌خواباند. به هال برمی‌گردد. وقتی نادر از او می‌پرسد که کجا بوده‌اند نسیم می‌گوید برای تو چه فرقی می‌کنه؟ تو از جات مگه تکون هم می‌خوری؟ به نادر می‌گوید تو هر کاری که دوست داشته باشی می‌کنی.
اتومبیل‌ها از کنار من و پاترول رد می‌شدند. از ردشدن آن‌ها روی آسفالتِ خیس، صدای دل‌نشینی بلند می‌شد. صدایی که دوست داشتم. در پاترول را بستم و مسیر را برگشتم. دقت می‌کردم درست کنار ردّپاهای آمدنم، قدم بردارم. به کمپ رسیدم. کنسروها را داخل پیت گذاشتم. به‌جوش که آمدند با دو تکه چوب آن‌ها را گرفتم و از پیت بیرون کشیدم. این کار را قبلاً هم انجام داده بودم. در کنسورها را باز کردم. من و نادر شروع به خوردن کردیم. نادر از گوشه‌ی نان‌بربری، که گوشتِ نان بود، می‌کَند، با دقت دوطرف آن را از هم باز می‌کرد و داخل کنسرو می‌زد و لقمه که نزدیک دهانش می‌بُرد، سرش را بالا می‌گرفت و لقمه را می‌خورد. نادر گفت «کاش چیز داشتیم الآن می‌رفتیم بالا. حال می‌داد.» چیزی نگفتم. تا تمام‌شدن کنسروها چیزی بهم نگفتیم. سیگار روشن کردیم و کشیدیم.
دست‌هایم را پر از برف می‌کردم و آن‌ها را توی پیت می‌ریختم. دو- سه باری این کار را تکرار کردم تا آتش خاموش شد. از تپه پایین آمدیم. سوار پاترول شدیم و دور زدیم و پشت دسته‌ای از ماشین‌ها، راه افتادیم. کلاهم را از سربرداشتم و تا کردم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. برف به‌شدت شروع به باریدن کرده بود. پاترول هنوز گرم نشده بود. پاترول بخاری نداشت. نادر زمستان‌ها دریچه‌های زیرپا را برمی‌داشت تا حرارت موتور، ماشین را گرم کند.
دو- سه‌تا پیچ را رد کردیم که نادر کنترل ماشین را از دست داد. لاستیک‌های پاترول روی آسفالت لیز خوردند. نادر فرمان را به‌سمت حاشیه‌ی جاده گرفت. ماشین با سرعت به تپه‌ی حاشیه‌ی جاده خورد. دو چرخ جلو کمی از تپه بالا رفت و بعد همان مسیر را برگشت و محکم روی چند تکه سنگ خورد. پاترول خاموش شده بود. من و نادر تکان نمی‌خوردیم. سرم به شیشه چسبیده بود. در همان حالت گردنم را چرخاندم و نادر را دیدم که که سرش را روی فرمان گذاشته بود. دوست نداشتم تکان بخورم. زیرم تازه گرم شده بود. حالت نشستم را روی صندلی دوست داشتم. احساس خوبی داشتم. دستم را دراز کردم و به بازوی نادر دست زدم. تکان خورد. به دانه‌های برف خیره شده بودم. می‌آمدند و خودشان را به لبه‌ی میله‌ی برف‌پاکن می‌زدند. اولین دانه آب می‌شد. بعد دومی می‌آمد و روی اولی می‌افتاد، سومی روی دومی، چهارمی روی سومی، پنجمی روی چهارمی و... جاده خلوت بود. نه ماشینی از روبه‌رو می‌آمد و نه ماشینی از ما پیشی می‌گرفت و جلو می‌رفت. چشم راستم شروع به سوختن کرد. دست زدم و دیدم از بالای ابروام خون می‌آید. کمی به جلو خم شدم و از روی داشبورد دستمال کاغذی برداشتم و روی زخم گذاشتم. سعی می‌کردم بدنم را زیاد تکان ندهم تا حالتش حفظ شود. از جیب کاپشنم پاکت سیگار را درآوردم و دونخ روشن کردم. یکی از سیگارهای روشن را نزدیک نادر بردم. نادر سرش را بلند کرد و سیگار را دید. از من گرفت و به صندلی‌اش تکیه داد و شروع به کشیدن کرد. شیشه‌ی سمتش را کمی پایین داد و گفت «فکر کنم دیگه باید این رو عوض کنم.» من هم شیشه‌ی سمتم را پایین کشیدم. داخل ماشین سرد شده بود. بهش گفتم «هر جور راحتی.»
ساعت‌ها آن‌جا ماندیم و تکان نخوردیم.

جمعه

آی عشق

نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم. سال‌ها از آخرین مهمانی که رفته بودم می‌گذشت. از مهمانی‌ها چیزهای وحشتناکی شنیده بودم. مثلاً؟ مثلاً شنیده بودم بطری‌بازی می‌کنند. یک بطری خالی ــ شاید هم پُرــ وسط می‌گذارند و دورش می‌نشینند. بطری را می‌چرخانند. سر بطری به هر کسی افتاد او باید از بین حقیقت گفتن یا کاری که دیگران می‌گویند یکی را انتخاب کند. دو کاری که از انجام آن نفرت دارم. دکمه‌های لباسم را می‌بستم. به او می‌گفتم که نمی‌دانم چرا برای گفتن حقیقت به بطری مراجعه می‌شود؟
نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم.

سرژیک آرشاویان داشت حرف می‌زد. سرژیک آرشاویان معلم فلسفه‌ی دبیرستان است و گاهی همین به او این حق را می‌دهد که زیاد حرف بزند.
چهار نفری دور میز توی حال خانه‌اش نشسته بودیم. من بودم و سرژیک و دوست‌دخترش مریم و زن من، مینا. ظرف یخ روی میز بود. کنارش چند بطری. ظرف ماست. پاکت چیپس. کالباس. زیتون. و یک شیشه آب‌پرتغال. بطری‌ها را مدام بین خودشان دست به دست می‌دادند. می‌دانستند ــ یعنی فکر می‌کنم می‌دانستند که من نمی‌خورم. هفت ماه و چهار روز بود که لب نزده بودم. نمی‌دانم چطور شد حرف عشق و عاشقی پیش آمد. به نظر سرژیک عشق واقعی یک عشق روحانی است. گفت که معتقد است عشق حقیقی عشق به خدا است. البته عشق به موجود زمینی را نیز قبول دارد.
مریم گفت پسری که قبل از زندگی با سرژیک با او بوده آن‌قدر عاشقش بوده که سعی کرده به او آسیب بزند. بعد مریم گفت: «زمان دانشکده، تقریباً سر هر کلاسی که با هم داشتیم، می‌آمد کنارم می‌نشست و کاغذی به‌م می‌داد. توی آن کاغذها نوشته بود "دوستت دارم. دوستت دارم. عزیزم دوستت دارم." پشت سر هم بهم کاغذ می‌رساند. آخر وقت کلاس‌ها هم متن‌ها به فحش تبدیل می‌شد "دیوث دوستت دارم. دوستت دارم پتیاره." زمانی که از دانشکده بیرون می‌زدم، می‌آمد کنارم راه می‌رفت. دستم را می‌گرفت و فشار می‌داد. آن‌قدر که دست‌هایم قرمز می‌شد.» مریم به همه دور میز نگاه کرد. مریم زنی بود گوشتالو. صورتی پر با چشمانی تیره و موی قهوه‌ای که روی یک طرف صورتش می‌ریخت. لباس جلوباز پوشیده بود. 
سرژیک گفت: «این‌که عشق نیست. خودت هم می‌دانی. اسمش را هر چی می‌شود گذاشت به‌غیر از عشق.»
مریم گفت: «اما من اسمش را عشق می‌گذارم. من قبول دارم بعضی موقع‌ها کارهای عجیبی می‌کرد اما عاشقم بود. به روش خودش عاشقم بود. موقعی که با او دوست بودم، به من خوش می‌گذشت. البته اواخرش نه. اما همان اواخرش هم فکر می‌کنم دوستم داشت.»
سرژیک نفسش را بیرون داد. لیوانش را دردست گرفت و به‌طرف من و مینا چرخید. سرژیک گفت: «طرف دیوانه بود.» لیوانش را تا ته سر کشید و دست دراز کرد تا بطری را بردارد. مریم دستش را دراز کرد و گونه‌ی سرژیک را با انگشتانش نوازش کرد.
مینا گفت: «اما مریم راست می‌گوید، حمید عاشقش بود.»
سرژیک گفت: «من اسم رفتار حمید را عشق نمی‌گذارم. همه‌ی حرفم همین است.» سرژیک به من گفت:‌ «شما چی؟ به‌نظرت عشق بوده؟»
گفتم: «من صلاحیت جواب دادن به این سؤال را ندارم. من طرف را نمی‌شناسم. فقط اسمش را شنیده‌ام. از کجا بدانم.»
مینا گفت: «حمید عاشق مریم بود. سر کلاس، توی حیاط دانشکده، هرجا، یک‌جور می‌نشست، یک‌جور می‌ایستاد که رویش به مریم باشد. مریم را نگاه کند. مریم برای سرژیک تعریف کردی آن روزی که حمید توی مراسم شعرخوانی توی دانشکده، برایت شعر خواند و گریه کرد؟»
مریم قیافه‌اش توی هم رفت. دستش را پشت گردنش گذاشته بود و می‌مالید. مریم گفت: «آن‌که چیزی نبود. آن‌زمان همه برای هم‌دیگر شعر می‌خواندند. بچه‌ها برای هم، برای استادها، برای مسئول آموزش.»
مینا گفت: «نه، نه. اشتباه نکن. آن فرق می‌کرد. کسی در شعرش اسم خاصّی را نمی‌برد. فقط نشانی می‌دادند. بعضی موقع‌ها آن‌قدر نشانی‌ها گنگ بود که در یک شعر، سه -چهار نفر به خودشان می‌گرفتند. امّا حمید آن روز اسم تو را آورد. چی بود شعرش؟» لیوانش را بلند کرد و نوشید.
سرژیک گفت: «من الآن این ماجرا را شنیدم.»
مریم گفت: «چیز عجیبی نبود سرژ.» سرژ صدایش می‌کرد.
مینا گفت: «اصلاً چطوری حرف این قضیه پیش آمد؟»
سرژیک گفت: «هنوز هم پای حرفم هستم. من از عشقی حرف می‌زنم که آدم سعی نمی‌کند به طرف مقابلش آسیب برساند.»
سرژیک سی‌وهشت سال داشت. قدبلند بود. تنومند. با موهای فرفری. ته‌ریش گذاشته بود. در کلام مسلط بود. حساب‌شده حرف می‌زد. انگار همیشه سر کلاس است. 
به بطری‌های روی میز نگاه می‌کردم. دست را دراز کردم. مکث کردم. شیشه‌ی آب‌پرتغال را برداشتم. مینا سعی می‌کرد سیگارش را روشن کند. پشت سر هم کبریت روشن می‌کرد اما قبل از این‌که به سر سیگارش برسد، خاموش می‌شدند. فندکم را از جیبم درآوردم و به او دادم. یک کم مِن‌مِن کردم و بی‌مقدمه گفتم: «سرِ سه‌راهِ طالقانی- شریعتی، روی سکوی ورودی بانک سپه، یک بنده‌خدایی می‌نشست و خط می‌نوشت. اسمش مهرداد بود. روی کاغذهای ابروباد، شعر به خط نستعلیق می‌نوشت و آن‌ها را می‌فروخت. شعرهایی از حافظ، سعدی، مولانا. شعرهایی از نیما، فروغ، اخوان و شاملو و سهراب. بعضی موقع‌ها هم مشتری می‌آمد سفارش می‌داد که فلان شعر را برایش بنویسد. مهرداد هم می‌نوشت. سال‌ها پیش من برای مجله‌ای گزارش‌هایی می‌نوشتم از کسایی که چنین شغل‌هایی دارند. اسم ستونم را هم گذاشته بودم "مشاغل پنهان". از آن‌جا رد می‌شدم که مهرداد را دیدم. نشستیم و با هم گپ زدیم. مهرداد استاد خطاطی بود. درجه‌ی ممتاز را گرفته بود. مهرداد قبل از این‌که بیاید روی سکوی ورودی بانک سپه بنشیند کارگر کارخانه‌ی زمزم بود. توی خیابان آزادی. خودش می‌گفت. می‌گفت سال ۷۳، به جرم قتل نامزدش به زندان می‌افتد. سه سال توی زندان بوده تا بالاخره رضایت خانواده‌ی نامزدش را می‌گیرد. از کار بیکار می‌شود و تنها کاری که می‌توانسته بکند، همین نشستن و نوشتن بوده. مهرداد می‌گفت زنش را بسیار دوست داشته. بسیار. وقتی گفت نامزدش را دوست داشته، بغض کرده بود. بعد از جیب ساکش، کاغذ روزنامه‌ای را درآورد. تایش را باز کرد و نشانم داد. روزنامه‌ی ابرار بود. صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی ابرار. آن پایین صفحه، یک کادر خبر بود. در آن کادر خبر، عکس خودش را بهم نشان داد. با لباس زندان. روی چشم‌هایش یک نوار مشکی کشیده بودند. بلند تیتر مطلب را برایم خواند "خانواده‌ی مقتول قاتل دخترشان را بخشیدند." روزها می‌گذشت و من کاری می‌کردم که مسیرم از سه‌راه طالقانی بگذرد. یک ساعتی پیش مهرداد می‌نشستم و نگاهش می‌کرد. دستش روی کاغذهای ابروباد می‌لغزید و پیش می‌رفت. یک روز گفت ببینم تو دوست نداری چیزی برایت بنویسم. من مکثی کردم و گفتم چرا، بدم نمی‌آید یادگاری ازت داشته باشم. گفت چی بنویسم؟ گفت یالّا بگو. من هم برایش تکه‌ای از مقاله‌ای از شیخ ابوالحسن نوری را برایش خواندم. با این مضمون که به چند نفر می‌گویند پیغام‌تان به یار چه خواهد بود، همه می‌گویند به او می‌گوییم تو بمان. به شیخ می‌رسد. او می‌گوید تو مرو. گفتم و تمام شد. مهرداد سرش را بالا آورد و من را نگاه کرد و دوباره به کاغذ ابروباد روی پایش نگاه کرد. قلم توی دستانش بود. چندباری آن را داخل دوات زد. امّا ننوشت. دوباره سرش را بالا آورد و من را دید. بهم گفت همه‌ی آن‌هایی که گفتند بمان در فکر حال بودند امّا شیخ به فکر آینده بوده. گفت شیخ به فکر بلایی که قرار است سرش بیاید بوده. لبخندی زد. آهی کشید و شروع به نوشتن کرد. بعدها فهمیدم مهرداد خودش را از بین برده. خودش را کشته. با قرص. مهرداد عاشق نامزدش بوده. امّا خب.» من‌من کردم. لیوان آب‌پرتغال دستم بود و روی لبه‌ی لیوان دست می‌کشیدم. سرم را بالا آوردم. همه داشتند نگاهم می‌کردند. سرژیک دستش را پشت سرش قلاب کرده بود. مریم صندلی‌اش را به عقب هل داده بود، روی دو پایه‌ی عقب صندلی تکان می‌خورد. مینا دستش را روی دستم گذاشته بود. گرم بود.
سرژیک بلند شده بود. بدنش را به عقب کشید. در همان وضعیت گفت: «آی عشق. چی بگم.» قدم‌زنان به سمت توالت رفت.
مریم هم بلند شده بود. داشت بطری‌ها و ظرف‌ها را از روی میز برمی‌داشت. گفت: «من خیلی گرسنه هستم. به نظرم شام را بیاورم.» به من و مینا نگاه کرد. «گرسنه‌تان نیست؟» بلند شدم و رفتم سمت تراس خانه‌شان. از موقعی که آمده بودم، دنبال بهانه بودم پایم را به آن‌جا برسانم. تراس‌های چنین برج‌هایی را دوست دارم. خانه‌شان طبقه‌ی بیستم بود. پرده را کنار زدم و در را باز کردم. باد خنکی به صورتم خورد. رفتم لبه‌ی تراس. دستم را به نرده زدم. پایین را نگاه کردم. و بعد کلّ اطراف را. چراغ‌های خانه‌ها. چراغ‌های خیابان‌ها. چراغ‌های اتوبان‌ها. چراغ‌های ماشین‌ها. صدا به این بالا نمی‌رسید. و بعد «می‌توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. صدای قلب همه را می‌توانستم بشنوم. می‌توانستم صدای انسانی‌ای را بشنوم که از ما بلند می‌شد که آن‌جا نشسته بودیم، که هیچ‌کداممان حرکت نمی‌کردیم، حتا وقتی که اتاق تاریک شد.»