سه‌شنبه

بگذارید هوا بهش برسد

به بالای سر محسن رسیده بود. محسن داشت صدای سگ درمی‌آورد. شنیده بود که ممکن است آدم صدای سگ دربیاورد، امّا تا آن زمان آدمی را ندیده بود که صدای سگ دربیاورد. تیر زیر گلوی محسن خورده بود. دقیقاً روی گودی زیر گلو. محسن داشت از درد صدای سگ درمی‌آورد. محسن طاقباز با چشم بسته روی زمین افتاده بود و با پاشنه‌ی پوتین‌هایش به زمین می‌زد. بچه‌ها داد زدند و او را صدا کردند. همین موقع بود که به بالای سر محسن رسیده بود. یکی دو تا از بچه‌ها کنار محسن روی زمین نشسته بودند. یکی‌شان انگشت‌هایش را کرده بود توی دهان محسن و سعی می‌کرد زبانش را بگیرد تا محسن آن را گاز نگیرد. او بچه‌ها را از بالای سر محسن کنار می‌زند: «همه‌تان بروید عقب». همه روی محسن خم شده بودند و فقط نگاهش می‌کردند. نمی‌توانستند چشم از او بردارند. «بگذارید هوا بهش برسد.» مچ دست‌های محسن را می‌گیرد و آن را از جای گلوله برمی‌دارد. «یکی بیاد دست‌هایش را بگیرد.» یک نفر بالای سر محسن می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گیرد. دو نفر هم پاهایش را می‌گیرند. محسن تنها می‌توانسته سرش را تکان بدهد؛ به چپ و راست؛ با سرعت زیاد. دکمه‌های لباس محسن را باز می‌کند. با چاقو زیرپوش محسن را تا نیمه جر می‌دهد. سرش را به نزدیکی سوراخ گلوله می‌برد. می‌بیند تکه‌های خون با هر حرکت سر محسن، به بیرون می‌ریزد. می‌جوشد. «برش گردونید.» محسن را به شکم برمی‌گردانند. پشت لباس محسن تمیز است. تیر خارج نشده. «برش گردونید.» دوباره محسن را به کمر برمی‌گردانند. بچه‌ها نمی‌دانستند این‌که تیر از پشت محسن خارج نشده خوب است یا بد؟ «باید روی زخم را محکم ببندیم.» یکی دو تا از بچه‌ها دست دراز می‌کنند و شال و چفیه‌شان را به او می‌دهند. یکی را می‌گیرد و جوری چفیه را روی زخم می‌گذارد که درست وسط چفیه روی زخم باشد. «برش گردونید.» محسن را به شکم برمی‌گردانند. دو سر چفیه را محکم به هم گره می‌زند. گره‌ی دوّم را که روی گره‌ی اوّل می‌زند، از محسن صدای نعره‌ای بلند می‌شود. «تا شب باید صبر کنیم.» همه داشتند محسن را می‌دیدند. «بلندش کنید ببریدش توی سایه.» بچه‌هایی که دست‌وپای محسن را گرفته بودند او را بلند می‌کنند و توی سایه‌ی چند درخت نزدیکی آن‌جا می‌گذارند. محسن را به تنه‌ی درخت افتاده‌ای تکیه می‌دهند. محسن دیگر زوزه نمی‌کشید. بی‌صدا، توی سایه ولو شده بود. با این‌که چند دقیقه نگذشته بود، امّا آن‌جای چفیه که درست روی زخم قرار داشت، قرمز شده بود. «چیزی نیست محسن‌جان. خوب می‌شی. دارند می‌آیند و می‌برندت.» محسن از حال رفته بود. چشم‌هایش باز بود. به روبه‌رو نگاه می‌کرد. دست چپش را روی چفیه، وسط چفیه، جای زخم گذاشته بود.

برایم تعریف می‌کند که خیلی دلش می‌خواسته برود از محسن بپرسد قبل از آن‌که این اتفاق بیفته، نشانه‌ای، چیزی احساس کرده یا نه؟ می‌گوید دلم می‌خواست بدانم قبل از این‌که تیر به او بخورد نوری و فرشته‌ای، روبه‌رویش، پشت سرش، در آسمان‌ها دیده. نجوایی نشنیده؟ می‌گوید دلم می‌خواست بدانم که وقتی تیر به گودی زیر گلویش خورده، دقیقاً چه احساسی بهش دست داده؟ دردش چگونه بوده؟ احساس کرده ضربان قلبش یک درمیان شده یا این‌که تندتر شده. پلکش پریده؟

آن شب، کسی نمی‌آید. کسی محسن را جایی نمی‌برد. محسن آن‌قدر به آن تنه‌ی درخت تکیه می‌دهد تا تمام چفیه قرمز می‌شود. محسن طلوع خورشید فردای آن شب را هرگز نمی‌بیند. صبح فردا بقیه راهی می‌شوند. بقیه راهی بلندی‌های حاج عمران می‌شوند در حالی که بی‌سیم محسن صالحی را کس دیگری به پشتش بسته بود.

می‌گوید یک ساعت بعد از این‌که با قطار از اهواز به تهران برمی‌گردد، در اولین پارکی که می‌بیند، روی نیم‌کتی می‌نشیند. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت. او مادری را می‌بیند که بچه‌ی خردسالش را روی تاپ می‌گذارد و هلش می‌دهد و جفت‌شان می‌خندند. بچه‌هایی را می‌بیند که داشتند بستنی قیفی لیس می‌زنند. مردی را می‌بیند که قدم‌های تندی برمی‌داشته و از کنارش می‌گذرد. روی نیم‌کتی آن‌طرف‌تر مرد میان‌سالی را می‌بیند که «کیهان» می‌خوانده. کنار خیابان جوانی را می‌بیند که سطلی را از آب جوب پٌر می‌کند و آن را روی شیشه‌ی ماشینش می‌ریزد. او آرام پاهایش را بلند می‌کند و روی نیم‌کت می‌گذارد. ساکش را زیرسرش می‌گذارد و روی نیم‌کت می‌خوابد. بیدار که می‌شود خورشید غروب کرده. به سمت خانه‌اش راه می‌افتد.

از صورتش فهمیدم که حرف‌هایش تمام شده. حرف‌هایش که تمام می‌شود صورتش به حالت قبل از حرف زدنش برمی‌گردد. چین‌وچروک‌ها صاف می‌شود. چشم‌هایش کمی بازتر می‌شود. از لبه‌ی مبل، آن‌جایی که نشسته بود، خم شده بود و حرف می‌زد، عقب رفت و به پشت مبل تکیه داد. سیگار روشن کرده بود. گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد تا بعدش بهم بگوید «حالا بلند شو برو خانه‌ات. بسه دیگه.» لب‌تاپش را جلوش باز کرد: «می‌خوام شطرنج بزنم.» سرم را برگرداندم و به تلویزیون زل زدم. شبکه‌ی مستند بود. داشت تصاویری از صحراهای آریزونا پخش می‌کرد. صدای تلویزیون خیلی کم بود. صدای نریشن به سختی شنیده می‌شد. نریتور داشت از چرخه‌ی زیستی صحرای آریزونا می‌گفت. این‌که چگونه جانواران در آن گرمای صحرا می‌توانند زنده بمانند و یا غذاهای‌شان را چگونه تأمین می‌کنند؛ از این حرف‌ها. چشم‌هایم را بسته بودم. با خودم گفتم کمی دیگر هم همین‌طور بسته نگه‌شان می‌دارم. با خودم گفتم این کاری است که الآن باید بکنم. فقط صدای خوردن انگشت اشاره‌ی پدرم روی ماوس را می‌شنیدم.

چاه

من و سامان روی ایوان دفتر مجله نشسته‌ایم. سامان سه- چهار ماهی می‌شود که در تهران خانه گرفته. از مشهد به تهران آمده. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور تصمیم گرفت به تهران بیاید. سامان در صندلیش، دست‌ها را روی پایش گذاشته است. من سیگار می‌کشم و خاکسترش را در یک جعبه‌ی فلزی که از قبل از جاسیگاری شدنش جعبه‌ی سوهان بوده، می‌ریزم. سعی می‌کنم که بریزم. باد می‌آید. به حرف‌های سامان گوش می‌کنم. ساعت یازده صبح است. صبح‌ها دفتر خلوت است. کسی نیست. سامان دارد می‌گوید که مرگ پدرش باعث شده به تهران بیاید. پدرش مردی تنومند بوده. در کار واردات ماشین‌های نساجی بوده. یک‌روز سکته‌ی مغزی می‌کند. پس از ماه‌ها به هوش می‌آید. نصف بدنش فلج می‌شود. روی ویلچر می‌نشیند. بدنش به فیزیوتراپی‌ها جواب مثبت می‌دهد و کم‌کم سرپا می‌شود. هر روز چند قدمی می‌توانسته راه برود. یک‌روز توی همان روزهای امیدواری، سکته‌ی قلبی می‌کند. سامان می‌گوید، به تهران آمده چون نیاز داشته از آن شهر، از آن فضا دور شود.
پاهایم را روی نرده‌ی ایوان زده‌ام. توی صندلی‌ام فرو رفته‌ام. سامان خم می‌شود و از پاکت سیگار روی میز، نخی برمی‌دارد. روی صندلی، به چپ کج می‌شوم و فندکم را از تهِ جیبم درمی‌آورم. سیگار به لب، سرش را نزدیکم می‌آورد و برایش روشن می‌کنم. پکی می‌زند و می‌گوید دو هفته‌ای می‌شود که فهمیده آرزو، دوست دخترش، سرطان دارد؛ سرطان سینه. پیش‌رفت هم کرده. خود آرزو به او گفته. می‌گوید اولش باور نکرده. فکر کرده آرزو به او دروغ گفته. از این دروغ‌هایی که بعضاً آدم‌ها برای جلب توجه می‌گویند. آرزو به سامان گفته که نمی‌خواهد با این شرایط او کنارش بماند.
سامان ساکت می‌شود. شانه‌هایش را خم می‌کند. اتومبیلی را تماشا می‌کند که از پارکینگ ساختمان روبه‌رویی بیرون می‌آید. با چانه‌اش ور می‌رود. بعد من را نگاه می‌کند.
نمی‌دانستم چه حرفی را باید به او بزنم یا نزنم. می‌گویم آن دوتا، که روی سینه‌ی زن‌هاست، آن‌ها خاطره‌ساز هستند. حتمأ با آن‌ها به آدم بیش‌تر خوش می‌گذرد. مکث کردم. سامان به جای نامعلومی خیره می‌شود. به مغزم فشار می‌آورم که جمله‌ی امیدبخشی به او بگویم. می‌گویم توی این قضیه تنها خودت باید تصمیم بگیری. نباید با کسی مشورت کنی. کسی کمکت نخواهد کرد. معمولاْ کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آید. نفس عمیقی می‌کشد. می‌گوید شب‌های متوالی است که خواب می‌بیند توی چاهی افتاده. توی آن چاه نعره می‌زند و کمک می‌خواهد. انتظار می‌کشد و باز نعره می‌زند. آن‌قدر نعره می‌زند که صدایش می‌گیرد. می‌گوید یک‌بار دم‌دمای صبح که از همین خواب پریده بود، می‌بیند که روتختی شکل یک طناب شده که آن را بغل کرده.
می‌گویم چندین سال پیش به یکی خیلی دل‌بسته بودم. عاشقش بودم. او هم فکر می‌کنم عاشق و دل‌بسته‌ام بود. فکر می‌کردم دارم مسیر درستی را می‌روم. سه سالی می‌شد که با هم بودیم. به یک‌باره، در عرض چند هفته همه‌چی تغییر کرد. در نهایت او سفری رفت که دیگر برنگشت. به جای خیلی دوری رفت. همان زمان بیکار شده بودم. بعد از دو سه هفته خانه‌نشینی، مصرف الکلم بالا رفت؛ کم‌کم؛ روز به روز. کاری برای انجام دادن نداشتم. یکی- دو ماه آبجو، و فقط آبجو می‌خوردم. می‌توانستم بیست‌وچهار ساعته آبجو بخورم. شب‌ها تا صبح فیلم می‌دیدم و آبجو می‌خوردم. بعد زمانی رسید که خودم هم نمی‌دانم چرا، آبجو را کنار گذاشتم و سراغ چیز قوی‌تر رفتم؛ عرق. هرجور عرقی. فرقی نمی‌کرد. جلوی تلویزیون، موقع کتاب خواندن. همیشه یک لیوان دستم بود. واقعأ مزه‌اش را دوست داشتم. این‌قدر کنارش مزه می‌خوردم که دیگر جایی برای غذا نداشتم. چند کیلویی لاغر شده بودم. هنوز باورم نمی‌شود که روزی بوده که صبح‌ها را با یک لیوان عرق شروع می‌کردم. قبل از آن‌که دندان‌هایم را مسواک بزنم یک قلپی بالا می‌رفتم. بعضی روزها پدرم به خانه‌ام می‌آمد. تنها صدای چرخیدن کلید توی قفل را می‌شنیدم. آن‌قدر بی‌جان بودم که نمی‌توانستم از تخت بیرون بیایم و خانه را کمی مرتب کنم. زور می‌زدم تا چشمانم را کمی باز کنم. پدرم را می‌دیدم که گوشه‌ای ایستاده یا روی کاناپه نشسته و دارد به من نگاه می‌کند. بعد شروع می‌کرد ماجراهایی را از گذشته تعریف کردن. دقیقأ یادم نیست آن‌ها چه ماجراهایی بودند. ریز ماجراها را یادم نیست. تنها به یاد می‌آورم او درباره‌ی این‌که اولین کارش چی بوده یا چطور با مادرم آشنا شده؛ ماجراهایی از انقلاب و جنگ و... این‌ها را برایم تعریف می‌کرد. بعد از همان مسیری که آمده بود، بیرون می‌رفت. هفت- هشت ماه گذشت. در این مدت چند کار به من پیشنهاد شد. اما نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم. به سامان می‌گویم احساسش را نسبت به آن چاه درک می‌کنم. من خودم را درون یک چاه می‌دیدم. که نشسته‌ام و بالا را نگاه می‌کنم؛ منتظر. و بعد، یک روز از خانه بیرون زدم. یک‌راست رفتم پیش کسی، که زیاد هم به او نزدیک نبودم و گفتم می‌خواهم از فردا این‌جا کار کنم. از فردایش کاری را شروع کردم که چندین سال پیش از همان‌جا کارم را آغاز کرده بودم؛ نقطه‌ی صفر. نقطه‌ی صفر بود امّا برای من یک شروع جدید بود. از این‌که می‌دیدم دوباره کوله‌ام را روی دوشم می‌اندازم و صبح‌ها بیرون می‌روم احساس بهتری داشتم. اگرچه در طول روز هیچ‌گاه زیپ کوله‌ام را باز هم نمی‌کردم. درواقع به آن احتیاجی پیدا نمی‌کردم. تقریبأ خالی هم بود. امّا من احتیاج به اجرای آن مناسک داشتم. انگار باد خنکی به صورتم می‌خورد.
سامان به من زل می‌زند. سیگاری روشن می‌کند و برایم می‌گوید که پس‌فردا قرار است آرزو شیمی‌درمانی‌اش را آغاز کند. می‌گوید هنوز نمی‌داند همراهش برود یا نه. فقط یک اس ام اس از آرزو دریافت کرده که «نیا». از روی صندلی بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. دو چایی لیوانی می‌ریزم و برمی‌گردم. با دست روبه‌رو را نشان می‌دهم و می‌گویم کریم‌خان را دوست دارم. فکر می‌کنم کامل‌ترین خیابان تهران است. همه‌چی دارد. مسجد دارد. کلیسا دارد. مدرسه دارد. کتاب‌فروشی دارد. بانک و ساندویچی و لباس و کفش‌فروشی دارد. و از همه مهم‌تر خیابان ویلا دارد. به او می‌گویم من با همان کسی که عاشقش بودم سر همین خیابان، روی اولین خط عابر، دست دادم و سلام کردم و شبش همان‌جا خداحافظی کردم. کم‌کم از شب‌های بعد به داخل این خیابان کشانده شدم. هر شب تکه‌ای از ویلا را فتح می‌کردم. تا رسیدم دم در خانه‌ی او. می‌گویم سال‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. دل‌بستگی به آن فرد ندارم. او محو شده. اما هر روز که از کریم‌خان رد می‌شوم، سر ویلا می‌ایستم و داخل این خیابان را نگاه می‌کنم. بعد از روی خط عابر رد می‌شوم و می‌روم.
چایی‌مان را می‌خوریم. ظهر شده. گرسنه‌‌مان شده است. سامان داخل می‌رود. صندلی‌ام را به دیوار می‌چسبانم و سرم را به آن تکیه می‌دهم. شاید امروز بعدازظهر به مینا زنگ زدم. سعی می‌کنم به یاد بیاورم که پدرم دقیقأ چه ماجراهایی را برایم تعریف می‌کرد. یادم نمی‌آید. موبایلم را از جیبم درمی‌آورم. شماره‌اش را می‌گیرم. خدا کند قطار به ایستگاهی رسیده و توقف کرده باشد. صدای قطار آزارم می‌دهد. شاید وقتی گوشی را برداشت بگویم «سلام. کجایی؟ نرسیدی؟».

دوشنبه

امیرعلی


امیرعلی بیکار بود. امیرعلی کی می‌ری سر کار؟ فردا می‌رم آقا. امیرعلی راه می‌رفت و کرم می‌ریخت. امیرعلی همه‌جا بود. امیرعلی طی‌الارض می‌کرد. امیرعلی می‌توانست هم‌زمان دوجا، سه‌جا، چهارجا باشد. امیرعلیِ سرکوچه، امیرعلیِ تهِ کوچه. امیرعلی توی دکّان آقاشیرزاد، امیرعلی توی فرش‌فروشی آقاصادق. امیرعلی فردا اومد، نمی‌ری سرکار؟ فردا می‌رم آقا. فردای روزی که حجّت آمد و عکس گرفت و رفت، وقتی داشت عکس‌ها را ظاهر می‌کرد، در تاریک‌خانه، دید در همه‌ی عکس‌های آن روز، امیرعلی یک گوشه ایستاده و به دوردست نگاه می‌کند. امیرعلی بیکار بود. راه می‌رفت و کرم می‌ریخت.