۱
روی کاغذی نوشتهام:
«کیفِ پول
موبایل
و دستهکلید را
فراموش مکن.
ممنون.»
کاغذ را بالای دستگیرهی در چسباندهام که هر زمان میخواهم از خانه بیرون بروم، آن را ببینم. اوایل جواب داد. این سه قلم جنس را فراموش نمیکردم. امّا یک مدّت بعدتر، به حالت قبل برگشتم. هر چندروز یکبار تا سر چهارراه میرفتم و میدیدم یکی از آنها را فراموش کردهام. کیف پول. وسطهای مسیر متوجّه میشوم فراموشش کردهام. ته خط به راننده میگویم مسیر را دربست برگردد تا کیف پولم را بردارم تا با او حساب کنم. دستهکلید. فراموش کردن آن متحمل رنج بیشتری است. آنهم درست وقتی که در را بستهام. از آن وحشتناکتر آن روز صبح بود. زیر دوش، وقتی داشتم چایی میخوردم، دکمههای لباسم را میبستم، دائم داشتم همین سه خط را زیر لب زمزمه میکردم. پشت سر هم. دقایقی بعد، پشت در، ایستاده بودم. هر سه را فراموش کرده بودم. فکر میکردم و میکنم ریشهی مشکل اینجا است که آن تکه کاغذ، برایم چیز عادیای شده؛ دیگر به چشم نمیآید؛ بخشی از در شده است. مرحلهی بعدی؛ رفتم یک کلید از روی کلید اصلی زدم. زاپاس. تا آن را بیرون خانه بگذارم. گذاشتم. چند روز بعد؛ روی پلّهی جلوی در خانهام نشستهام. خیره به پایین؛ به پیچوتابهای بند کتونیهایم. کلید زاپاس را کجا گذاشتهام؟
۲
آنجا که میایستی جلوی ماشین؛ در شب. از پشتت نور چراغهای ماشین میتابد. سایهای دراز و طولانی میافتد وسط جاده. اول جاده اینجوری میایستی؛ دست به کمر. سیاهی روبهرو را نگاه میکنی. راه میافتی. از آینهی بغل نگاه میکنی. کنار در تا لبهی چراغِ پشت. آینهی وسط؛ سیاهی. گاردریلی که تا نور رویش میافتد، برایت سریع تکّهی بعدی را میسازد. فلشهایی که یکییکی غیب میشوند. دو سگی که کنار جاده نشستهاند. سنگین و باوقار. از کنارشان میگذری. چشم در چشم ایشان میشوی. با نگاهشان تعقیبت میکنند. سربالایی را میروی. بعد سرپایینی. به ته جاده میرسی. یک دوربرگردان میبینی. حتماً دور خواهی زد. همان مسیری که آمدهای را برمیگردی. همان مسیری را رفتهای که برمیگردی. به تهِ جاده که درواقع میشود اوّل جاده، میرسی. یکبار دیگر برمیگردی. در یکی از همین رفتنها و آمدنهاست که از دور، نور چراغ ماشینی را میبینی. سرعتت را کم میکنی. ماشین روبهرویات هم سرعتش را کم کرده است. به هم میرسید. از کنارش رد میشوی. خودت را میبینی که پشت آن ماشین نشستهای. خودت را از فاصله میبینی. خودت را وقتی داری میروی، میبینی که داری میآیی. به اوّل جاده که درواقع میشود تهِ جاده، میرسی. یک دوربرگردان میبینی. حتماً دور خواهی زد.
۳
پدرم زنگ زد و گفت باهاش بروم بازار ترهبار. کمکش کنم. لیست را به من داد و گفت از اوّل لیست شروع میکنیم خواندن و خریدن. یکییکی میخواندیم و میوهها را میخریدیم. صفهای منظم هندوانه. گوجههای درهم. جعبههای پیاز و سیبزمینی؛ آنها را همیشه آن پایین، زیر سینیِ میوههای دیگر میگذارند. در حالی که بیشترین مصرفکننده را دارند. برای برداشتنشان باید دولّا شوی. از دور آدمهای دولّایی را میبینی. وسط بازار راه میرفتیم در حالی که کیسههایی را من در دست داشتم. پدرم روی یک خط مستقیم راه میرفت. من یک کم به دو طرف تلو میخوردم. چند قدمی عقب میماندم. خودم را میرساندم. پدرم لیست را دست گرفته بود. بالا و پایینش میکرد. میوههایی را که خریده بودیم از اوّل مرور میکرد. شروع کردم از فراموشیهایم با او گفتن. اینکه چندوقت است چیزهایی را فراموش میکنم. خاطراتی را فراموش کردهام. به او گفتم تا حالا چنین چیزی سابقه نداشته. سابقه نداشته که مثلاً اسم فیلم یا کتابی را بشنوم یا بخوانم، بعد به یاد نیاورم آن را خواندهام یا دیدهام. بعد آن فیلم یا کتاب را نصفه ببینم و بخوانم، بعد به یاد بیاورم که دیدهام یا خواندهام. به او گفتم برخی از صورتها را فراموش کردهام. بیستدقیقهای شد. یک نفس حرف زدم. میخواستم بدانم در خانوادهی ما سابقهی فراموشی، آلزایمر بوده یا نه. ژنش هست یا نه. گفت نه. بعد گفت آره. گفت مادرِ داییِ مادرت آلزایمر داشت. بعد گفت عمورجب، عمویش یعنی عموی پدرم هم آلزایمر میگیرد. البته این را هم گفت که به آلزایمر او بعضیها شک داشتند. خیلیها، همان موقع، چندسال قبل، پیش از مرگش، میگفتند خودش را به فراموشی زده، در حالی که سالم بوده. انگار چندباری گاف داده و به او شک کرده بودند. آقاجون هم بوده. او هم آلزایمر گرفته بود. البته چیزهایی که گاهی به یاد میآورد، مهمترین چیزها و کسانِ زندگیاش بودند. که خدا را شکر. میتوان گفت آلزایمرش از این نظر خوشخیم بوده. تهلیستمان، خیار بود. خیار مانده بود. هر چه گشته بودیم، تنها خیار سالادی در بازار موجود بود. خیار کوچک و باریک میخواستیم. رسیدیم به آخرین میوهفروشیها. پدرم ایستاد دم مغازه. من آن طرفتر، داشتم مگسهایی را که روی سبدهای انگور مینشستند، نگاه میکردم. صدام زد. یک خیار نسبتاً بزرگ دستش گرفته بود و میگفت «خوبه؟» ماندم چی جوابش را بدهم. گفتم «هرچی صلاح میدونید.»
۴
میخواهم مرخصی بگیرم. برای یک مدّتی. برای اولینبار است. تا حالا، در این هشت- نه سالی که کار میکنم، مرخصی نگرفتهام. باید برای سردبیر توضیح بدهم. دلایل مرخصیام را بهش بگویم. هنوز تصمیم نگرفتهام چندروز مرخصی میخواهم. هنوز هم نمیدانم میخواهم در مرخصی چه کنم؟ کجا بروم؟ شاید بروم خانهی فریدونکنار، چندروزی بمانم. شاید هم بروم مشهد. شاید هم بمانم توی خانه. از صبح که دفتر آمدهام، نشستم و روی متن نامهی مرخصیام کار کردم. چندتایی هم نوشتم امّا به نظرم رسید که طولانی شدهاند. هفتصد، هشتصد کلمه برای یک مرخصی؟ منشی میگفت که مرخصینامه با سربرگ مجله چاپ نکردهاند. به او درخصوص لزوم چنین نامههایی تذکر دادم. سرش پایین بود و داشت چیزی میںوشت. بیشتر از این با او سخن نگفتم. حتماً باید نامههای تیپی برای مرخصی وجود داشته باشد. در گوگل کلمات «نامه»، «مرخصی» و «مرخصینامه» را سرچ کردم. لینکی داد که در آن به سایتی رفتم که انواع و اقسام نامههای اداری، چگونگی نوشتنشان و... آمده بود. شاد شدم. ازش پرینت گرفتم. الآن چندساعتی میشود که پای آن نشستهام. از آن چیزی که فکر میکردم سختتر است. با «جناب آقا» و «سردبیر محترم مجله» و «سلام و احترام» و «بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب............... با توجه به پارهای از مشکلات، متقاضی استفاده از مرخصی، از تاریخ ............... تا تاریخ ............... هستم.» هیچ مشکلی ندارم. نقطهچینها را کموبیش پُر کردهام. تاریخها مانده است. خاصّه تاریخ دوّم. بازگشت. مشکلم بیشتر بخش دوّم نامه است. آنجا که آمده «خواهشمند است درصورت صلاحدید با توجّه به نیاز مبرم و ضرورت موضوع با تقاضای اینجانب موافقت و دستورات لازم را در این خصوص صادر فرمایید.» یکجوری است. نمیتوانم با آن کنار بیایم. آدم را ذلیل و بدبخت نشان میدهد. حذف هم کنم از نامه چیزی نمیماند. اصلاً دیگر مرخصینامه نیست. با آن خط پایانیاش هم ابداً مشکلی ندارم: «پیشاپیش از مساعدت و حسن اعتماد جنابعالی کمال تشکر را دارم.» نامه را باید با ادب خویش ببندی. اما مشکل همان بخش دوّم است. هی پاکش میکنم، هی کنترل زِد میزنم. لای قوانین نگارش نامههای اداری و دندانههای بروکراسی گیر کردهام.