دوشنبه

ایش موشته میت ماینر فراو اشپرشن... بیته... بیته... بیته...

امروز مجله نرفتم. دیروز هم نرفتم. دو روز پیش هم نرفتم. توی خانه مانده‌ام. توی خانه راه می‌روم و سرفه می‌کنم. چند سرفه پشت‌سرهم می‌کنم. به دست‌شویی می‌روم و سرم رو توی کاسه‌ی دست‌شویی می‌برم و سرفه می‌کنم. صورتم را با آب گرم می‌شورم و بیرون می‌آیم. تقویم را نگاه می‌کنم. الآن وقت مریض شدنم نیست. هر سال اواسط مهر، مریض می‌شوم. تلفن را برمی‌دارم و شماره می‌گیرم. ابتدا کد مربوطه و بعد شماره. خانمی آن‌طرف خط، گوشی را برمی‌دارد. می‌گویم با فلانی کار دارم. اگر ممکن است صدایش کنید. به ترکی جوابم را می‌دهد. نمی‌فهمم چه می‌گوید. دوباره خواسته‌ام را برایش می‌گویم. همین‌قدر می‌فهمم که همان جواب اولش را تکرار می‌کند. قطع می‌کنم. پاکت شیر را از یخچال برمی‌دارم. توی شیرجوش می‌ریزم. صدای روشن شدن کبریت. صدای شعله‌ور شدن اجاق گاز. صدای برخورد شیرجوش با فلز اجاق. شعله‌ی اجاق را کم می‌کنم. توی کابینت‌ها دنبال شیشه‌ی عسل می‌گردم. سرفه می‌کنم. ایناهاش. شیر آرام‌آرام به دهانه‌ی شیرجوش نزدیک می‌شود. زیر اجاق را خاموش می‌کنم. سه قاشق عسل توی لیوان می‌ریزم. روی آن شیر. هم می‌زنم. ایستاده وسط آشپزخانه جرعه‌ای می‌خورم. می‌سوزاند و پایین می‌رود. گوشی تلفن را برمی‌دارم. کد و سپس شماره را می‌گیرم. بوق می‌خورد. صدایی از آن‌طرف خط می‌آید؛ نفس‌نفس‌زنان. «الو؟» احساس می‌کنم عصبانی است. همان جملات را با صدای بلندی می‌گوید. خیلی شمرده و آهسته حرف می‌زنم. به او می‌گویم با چه کسی کار دارم، چی‌کارش دارم، برای چی، کارش دارم. به او می‌گویم من مزاحم نیستم. به او می‌گویم من هم‌وطنش هستم. از تهران زنگ می‌زنم. احساس می‌کنم آرام شده است. شمرده جوابش را تکرار می‌کند؛ به ترکی. نمی‌فهمم چه می‌گوید. قطع می‌کنم. لیوان را برمی‌دارم. تمام شده. تنها کمی عسل توی لیوان ته‌نشین شده است. لب لیوان را روی لبم می‌گذارم و بالا می‌آورم. با دست دیگرم چندضربه به ته لیوان می‌زنم. عسل‌ها پایین نمی‌ریزد. گوشی را برمی‌دارم و کد و شماره را می‌گیرم. همزمان برنامه‌ی رکوردر موبایلم را اجرا می‌کنم. موبایل را نزدیک گوشی تلفن می‌آورم. می‌خواهم حرف‌های آن خانم را ضبط کنم تا برای حسین بگذارم و او برایم ترجمه کند. زنگ می‌خورد. کسی برنمی‌دارد. ساعت را نگاه می‌کنم. حتمن شیفت کاری‌اش عوض شده است. شاید بین دو شیفت است. گوشی را قطع می‌کنم. به آشپزخانه می‌روم. قاشقی برمی‌دارم و عسل‌های ته‌نشین‌شده‌ی توی لیوان را می‌خورم. سرفه می‌کنم. دستم می‌لرزد. قاشق می‌لرزد. قاشق به دیواره‌ی لیوان می‌خورد. روی صندلی که به تازگی در آشپزخانه گذاشته‌ام می‌نشینم. همیشه از نشستن در آشپزخانه احساس خوبی به‌هم دست می‌دهد.