یکشنبه

یاد روزی افتادم که با خاله‌ام، پسرش میثم و زن میثم اعظم رفته بودیم بهشت‌زهرا، سر قبر عموکریم؛ شوهرخاله‌ام -که خدا رحمتش کند. زمستان بود. یک هفته‌ای می‌شد در تهران برف می‌بارید؛ ریز. برف، ریز که باشد می‌نشیند. بهشت‌زهرا سفید شده بود. یکی از زیباترین چیزهایی که تا آن زمان دیده بودم. حال خوبی داشتیم. توی برف‌ها راه می‌رفتیم. از میان قطعه‌ها و ردیف‌ها می‌گذشتیم. به قطعه‌ی عموکریم رسیدیم. قبرها معلوم نبودند. تنها برف بود. میثم از حافظه‌اش کمک گرفت و گفت "تقریبن باید این‌جا باشه." شروع کردیم برف را از روی سنگ قبر کنار زدن. قبری که میثم می‌گفت، قبر عموکریم نبود. نام یک بنده‌خدای دیگری رویش نوشته شده بود؛ سبحان فاضلی. هنگام مرگ ۶۴ساله بود. کناری‌اش را پاک کردیم. آن‌هم نبود. این‌ور و آن‌ور و بالا و پایین آن قبر را هم پاک کردیم امّا نبود. یک ردیف بالاتر را هم تمیز کردیم. بالاخره قبر عموکریم پیدا شد. نشستیم و دوانگشتی به سنگ قبر زدیم و فاتحه‌ای خواندیم. به میثم گفتم "ببین چند قبر مونده تا این یه تیکه کاملاً تمییز شه. بیا بقیه‌ش رو هم انجام بدیم." شروع کردیم به پاک کردن قبرهای باقی مانده. دست‌مان یخ زده بود اما داشتیم کیف می‌کردیم. خاله‌ام روی صندلی کوچک تاشویی که همراهش آورده بود، سر قبر عموکریم نشسته بود و قرآنی باز کرده و می‌خواند. هوا سرد و گرفته بود. لامپ تیرهای برق روشن شده بودند. وسط تمیزکردن‌ها شروع کردیم به‌هم برف انداختن. با تُنِ صدای خاله‌ام که بالا می‌رفت، و با اخم نگاه‌مان می‌کرد، آتش‌بس می‌کردیم و اندکی بعد دوباره به‌هم برف می‌انداختیم. کارمان تمام شد. برگشتیم و سر قبر عموکریم نشستیم و فاتحه‌ای دیگر خواندیم و چای و خرمایی خوردیم. ساعتی گذشت. خیلی دوست داشتم صاحبی از صاحبان قبرها بیاید و سنگ‌های تمیزشده را ببیند و دل‌خوشی‌اش را ببینم. اما کسی نیامد. برف شروع به باریدن گرفته بود؛ ریز. عازم رفتن شدیم. برگشتم و به پشت سر و به آن یک تکه از قبرستان نگاه کردم. مانند اثری هنری شده بود. باید از آن فاصله می‌گرفتی و می‌دیدیش. ردیف، پشت‌سرهم، منظم؛ سنگرهای برفی.