سه‌شنبه

مارتی: وقتی در سال‌های خوب زندگی‌تون هستید، می‌دونید که این سال‌ها خوبه. یا جزو اون دسته‌ای هستید که منتظر سال‌های خوب می‌شینن تا این‌که بالاخره سرطان می‌گیرن و می‌فهمن که سال‌های خوب قبلاً گذشتن. چون که یه احساسی هست. شاید شما هم بعضی اوقات متوجه‌ش شده باشین؛ احساسی که انگار زندگی از بین انگشت‌های شما لیز می‌خوره و می‌ره. انگار که آینده‌ای که منتظرش هستی گذشتن؛ انگار که همیشه آینده‌ی مورد انتظارت سال‌های قبل بودن. من اوضاعم رو راست و ریست کردم اما شاید هیچ‌وقت عوض نشدم. نه اون‌جوری که باید می‌شدم.

[کارآگاهِ درست‌وحسابی (True Detective)، کری فوکوناگا، سیزن اوّل، قسمت پنجم، ۲۰۱۴]

یکشنبه

آقای اسفندیاری

در ورودی آپارتمان را باید آن کسی قفل کند که آخرین نفر وارد می‌شد. اما از کجا باید می‌دانستی که آخرین نفر هستی؟ این واگذار شده بود به بخش شهودی هر یک از ساکنان اندک آپارتمان. وقتی یادم افتاد که درِ آپارتمان را قفل نکرده‌ام، توی رخت‌خواب بودم. دستم را از روی مینا برداشتم. کلّ شب را نخوابیده بودم. دائم از این دنده آن دنده شده بودم. توی تاریکی سقف را نگاه کردم. یاد در ورودی و زبانه‌ی قفل‌اش افتادم. صدای تنفس مینا می‌آمد. به پهلو خوابیده بود و دست‌هایش را لای پاهایش پنهان کرده بود. از عاداتش. این‌جوری شبیه یک کمان می‌شد. باعث می‌شد جای بیش‌تری از تخت را به خودش اختصاص دهد. آن‌قدر که وقتی من به سمت دیوار غلت می‌زدم، دماغم تنها چند اینچ با دیوار فاصله داشت. چندبار او را به لبه‌ی آن‌سوی تخت هل دادم. اما فایده نداشت. بلند شدم و دمپایی‌هایم را پوشیدم. رفتم توی آشپزخانه. کتری را آب کردم. زیر اجاق را روشن کردم. پشت میز کوچک چسبیده به اوپن آشپزخانه نشستم. سیگاری روشن کردم. دیروقت بود. ساعت را نگاه نکردم. چای خوردم و سیگار دیگری کشیدم. بلند شدم و پیراهنی پوشیدم. رفتم و در ورودی را قفل کردم. کمی آن‌طرف‌تر از در واحدی که در آن زندگی می‌کنم، راه‌رویی است که ته‌ش به حیاط می‌رسد. دیوار راه‌رو در واقع دیوار خانه‌ی آقای صادق اسفندیاری است. از آن زاویه که ایستاده بودم سر آقای اسفندیاری را دیدم که در حیاط بود. آقای اسفندیاری مستأجر جدید ساختمان است. دو ماهی می‌شود که به این‌جا نقل مکان کرده است؛ او و زنش. زن او را سه- چهار باری، صبح‌ها دیده بودم. هم‌زمان با هم به در ورودی آپارتمان رسیده بودیم. می‌شود گفت زن زیبایی است. قد نسبتاً بلند، لاغر، با صورتی استخوانی. سی- سی‌وپنج سال به‌ش می‌خورد. بار اولی که دیدم‌اش به غیر از آن صورت، مانتواش برایم جالب بود. مانتویی بلند، کرم‌رنگ و اوپل‌دار. او خیلی شبیه خود آقای اسفندیاری بود. آقای اسفندیاری هم قد بلندی دارد. استخوانی. با انگشتانی کشیده. پنجاه سال را داشت. آرام از راه‌رو گذشتم و به بالای پله‌هایی رسیدم که به حیاط می‌رسید. آقای اسفندیاری لبه‌ی موزاییکی باغچه نشسته بود. نیم‌رخش به من بود. نگاهش به جلوی پایش بود و سرفه‌های خشکی می‌کرد. پیراهنی روی زیرپوش سفیدش پوشیده بود. دکمه‌های پیراهن را نبسته بود. از پله‌ها پایین رفتم و نزدیک‌اش شدم. گفتم‌ «سلام آقای اسفندیاری.» به آرامی برگشت و نگاهم کرد. لبخندی زد و گفت «سلام.»
گفتم: «این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنید؟»
گفت: «گل می‌کاشتم. بیا ببین.»
دستش را روی موزاییک‌های کنارش زد؛ «بیا بشین.» رفتم و کنارش نشستم. با سر به یک‌متری جلوی پایش اشاره کرد. تغییری نمی‌دیدم. باغچه بود و گل و خاک. مثل همیشه. 
گفت: «دانه‌ی گل کاشتم. بیست سی تا. برای بچه‌ام.»
یک لحظه فکر کردم بچه؟ او؟ با این سن‌وسال‌اش؟ لبخند زدم و گفتم: «به سلامتی. خیلی خوش‌حال شدم. حالا کِی به دنیا می‌آد؟»
گفت: «کی؟»
گفتم: «بچه‌تان.»
گفت: «بچه‌ام؟ کدوم بچه؟»
گفتم: «خودتون گفتید گل‌ها رو برای بچه‌تون کاشتید؟»
گفت: «به یادش. او مُرده.»
شروع کردم کله‌ام را خاراندن. نمی‌دانستم چه باید می‌گفتم. این‌جور موقع‌ها حرفی نمی‌توانم بزنم. تنها کاری که کردم سرم را انداختم پایین. از گوشه‌ی چشمم نگاهش می‌کردم. لب‌هایش را به‌هم چسبانده بود. انگار نفس‌اش را توی سینه‌اش حبس کرده بود. نفس‌اش را بیرون داد و گفت: «شیش‌ساله‌ش بود که مُرد.»
گفتم: «مریضی خاصی داشت؟»
گفت: «کی مریض نیست؟ همه‌مون مریضیم. اما او مریض نبود. تصادف کردیم. من و او. حوصله داری گوش بدی؟»
گفتم: «آره.»
مکث کرد. با صدای آرامی گفت: «من پشت فرمون بودم. اون روی صندلی کنارم نشسته بود. همیشه توی یادم مونده. با این‌که سال‌ها گذشته. چند شبه که به خوابم می‌آد. بی‌خوابم می‌کنه این بچه. این‌چند روز هی به خودم می‌گفتم برایش کاری کنم. من هم به عقلم همین گل کاشتن رسید.» تنها چیزی که به ذهنم رسید بگویم این بود که «زندگی همینه.» نگاهم کرد. فکر کردم حرف بدی زدم. گفت: «آره زندگی همینه. پاشیدن زندگی از هم، هم همینه.» کله‌اش را بین پاهایش بُرد و انگشت‌های پایش را تکان می‌داد و آن‌ها را می‌دید. گفتم: «حتمن خانوم‌تون هم خیلی سختی کشیده؟» همان حالتی که بود جواب داد: «آره. این‌قدر با هم سختی کشیدیم که تصمیم گرفتیم دیگه با هم نکشیم. نتونستم بعد از اون تصادف زندگی‌م رو جمع کنم. جدا شدیم.» برایم قابل درک بود. این را به‌ش با کلمه‌ی «می‌فهمم» گفتم. آمدم بحث را عوض کنم. گفتم: «خب بعدش شما دوباره ازدواج کردید...» جمله‌ام تمام نشده بود که برگشت نگاهم کرد. خندید. خنده‌اش یه‌کم به‌م برخورد. همان‌طور که داشت می‌خندید گفت: «ازدواج؟ دوباره؟ نه.» ماتم برده بود. برگشتم یک نگاه به راه‌رو کردم و دوباره آقای اسفندیاری را دیدم. گفتم: «پس این خانومه...» سریع و با شیطنت گفت: «اون زنم نیست.» صدایش را آرام کرد. گفت: «اون جنده‌س. بعضی موقع‌ها سراغم می‌آد. یعنی سال‌هاست. به‌هم می‌آیم.» شروع کردم گوشه‌ی چشمم را خاراندن. آقای اسفندیاری دوباره داشت جلوی پایش را می‌دید. احساس می‌کردم هم‌چنان دارد می‌خندد. بلند شدم. مکث کردم و گفتم: «من دیگه برم.» سرش را بالا آورد. صورتش خیلی جدی شده بود. حتا می‌شد گفت غم‌گین شده بود. دستش را دراز کرد. با هم دست دادیم. ازش جدا شدم و رسیده بودم پای پله‌ها که گفت: «راستی از این‌جا چه‌جوری می‌شه رفت اتوبان همت؟ این چندروز همه‌ی خیابونای اطراف رو چرخیدم اما راهش رو پیدا نکردم.» مکث کردم. بدنم را سمت شمال کردم. همان سمتی که باید می‌رفت. با دست روی هوا مسیری که باید می‌رفت را شروع کردم برایش توضیح دادن: «همین خیابون اصلی رو که می‌رید، می‌رسید به میدون ملت. بعد میدون رو دور می‌زنید و خیابون سمت راست‌تون رو می‌رید. انتهای خیابون به یه پل می‌رسید. از روی پل رد می‌شید. بعد به یه دوربرگردون می‌رسید. دور می‌زنید و دوباره جلوتون همون پله که ازش رد شدید رو می‌بینید. اما این دفعه از روی پل نمی‌رید. از کنار پل می‌رید. رد می‌شید و می‌افتید توی اتوبان همت.» مکث کرد و گفت «ممنون.» آرام از راه‌رو رد شدم. از جلوی در واحد آقای اسفندیاری رد شدم. نیم‌نگاهی به جاکفشی کردم. تنها یک جفت دمپایی بود و یک جفت بوت مشکی. در خانه‌ام را باز کردم و لباسم را درآوردم. نشستم لبه‌ی تخت. مینا جای بیش‌تری از تخت را گرفته بود. کمان آماده‌ی پرتاب تیر شده بود. دراز کشیدم. یه کم هلش دادم آن‌طرف‌تر. فایده نداشت. دستم را رویش گذاشتم. فکر دیگری نداشتم که بکنم. خوابیدم.

پنجشنبه

سر خط خبرها:
شرکت هواپیمایی الجزایر ارتباط با یک هواپیمایش را از دست داده است
ده‌ها تن در حمله به ستون خودرو حامل زندانیان عراقی کشته شدند
سازمان ملل: ساکنان غزه به کمک‌های بشردوستانه نیاز دارند
مردان مسلح دو شهروند خارجی را در غرب افغانستان کشتند
انفجار در شمال افغانستان دست‌کم ۹ غیرنظامی را کشت
نماینده‌های راستگرای هند به زور به کارگر روزه‌دار نان خوراندند
یک اعدام در آریزونا به مشکل برخورد؛ محکوم دو ساعت جان می‌داد

یک‌جایی توی سیزن سه «شرلوک» هست که شرلوک بمبی را خنثی می‌کند. واتسون می‌پرسد «چه‌جوری این کار رو کردی؟» شرلوک به‌ش می‌گوید: «همیشه یه کلید خاموش هست.» باید گشت کلید برق این جهان را پیدا کرد و برای مدتی خاموشش کرد.

تابستان ۸۲

رسیده بود به جایی که روزی سه پاکت سیگار می‌کشید؛ سه پاکت بهمن سوئیسی. آن اوایل این‌جوری نبود. یک ماه که گذشت، همه‌چی تغییر کرد. راه می‌رفت و می‌گفت «من می‌دونم چه بالایی دارن سرش می آرن. من اونا رو می‌شناسم.» روزهای اول، از صبح تا شب پای تلفن بودند. هر بهانه‌ای گیر می‌آوردند تا توی خانه بمانند. که نکند زنگ بزند و خانه نباشند. وقتی پس از نُه روز بی‌خبری زنگ زد و گفت کجاست، فکر کردم حالش خوب می‌شود. اما بدتر شد. شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. شب‌ها توی خانه‌ی تاریک راه می‌رفت و سیگار می‌کشید. می‌گفت وقتی توی رخت‌خواب به سقف نگاه می‌کند، موجودات عجیب و غریبی را می‌بیند که روی سقف راه می‌روند. مدام کابوس می‌دید. می‌گفت احساس می‌کند دست‌وپایش آرام‌آرام دراز می‌شود. می‌گفت «توی کله‌م یه چیزی وول می‌خوره.» می‌گفت «یه زائده تو سرم هست. احساسش می‌کنم.» او را دکتر بردیم. اسکن مغز ازش گرفتیم اما چیزی توی عکس‌ها معلوم نبود. زیاد با کسی حرف نمی‌زد. اگر هم چیزی می‌گفت درباره‌ی همان موجودات و کابوس شب‌هایش بود. لاغر شده بود. چشم‌هایش قرمز شده بود. وقتی بعد از چهل‌روز، اجازه‌ی ملاقات را دادند، توی سالن وقتی دید او را با چشم‌بند آوردند. وقتی روبه‌رویش نشست. وقتی دستش را روی دست پسرش گذاشت، وقتی بیرون آمد، پشت فرمان فقط داد می‌زد و بدوبیراه می‌گفت. و می‌گریست. او پس از هجده سال دوباره داخل آن زندان بود. دوباره برای ملاقات. هجده سال پیش برای ملاقات با برادرِ زنش، حالا برای ملاقات پسرش. سه ماه تابستان گذشت. دقیقاً نود روز. آن روز آزادی، توی گرما، جلوی در غول‌پیکر سبزرنگ ساعت‌ها ایستاده بودیم. آن‌جا هم راه می‌رفت. با کسی حرف نمی‌زد. تا این‌که آن درِ بزرگ، آرام باز شد. امین با همان پیراهن قرمزی که صبح نود روز پیش پوشیده بود، از ماشین پیاده شد. مأمور چشم‌بندش را برداشت. از آن دور، از آن خیابان جلوی زندان، که دیگر نیست، که جایش اتوبان و پل ساخته‌اند، می‌دیدیم‌اش. نور آفتاب چشمانش را زد. چشمانش پس از نودروز انفرادی، زمان لازم داشت تا به نور عادت کند. راه افتادم سمتش با قدم‌های تند، یک‌باره دیدم پدرم از کنارم سریع رد شد. داشت می‌دوید.

[امروز یاد یازده سال پیش افتادم. یاد آن تابستان. نتوانستم بیش‌تر بنویسم. هی نوشتم و پاک کردم. نوشتن از بعضی چیزها خیلی سخت است. توی تمام این سال‌ها، وقتی می‌شنوم و می‌خوانم که یکی از دوستانم، یکی از همکارانم، یکی را، گرفته‌اند، به زندان رفته، پیش از هر چیز یاد پدرش می‌افتم. مادر؟ به آن‌ها که در این‌جور موقع‌ها اصلاً نمی‌شود فکر کرد، نمی‌شود درباره‌شان نوشت.]

چهارشنبه

چنین حال‌ها مردان را پیش آید

خواجه احمد او را گفت «در همه‌ی کارها ناتمامی.»
خواجه‌ی بزرگ روی به حسنک کرد و گفت «خواجه چون می‌باشد و روزگار چه گونه می‌گذارَد؟»
گفت «جایِ شُکر است.»
خواجه گفت «دل شکسته نباید داشت -که چنین حال‌ها مردان را پیش آید. فرمان‌بُرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید- که تا جان در تن است، امیدِ صدهزار راحت است و فَرَج است.»

[تاریخ بیهقی، ابوالفضل بیهقی دبیر، ویرایش متن جعفر مدرس‌صادقی، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۷]

سه‌شنبه

دوای همه‌ی دردها همین است: برگشتن به پشتِ مرزهای سال ۶۷.

اکوسیستم

دی‌شب وقتی برای آخرین‌بار عینکش را لمس کرد و آن را روی میز کنار تختش گذاشت به این فکر می‌کرد که آب دریاها بخار می‌شود، ابر تشکیل می‌شود، باران می‌آید، علف‌ها رشد می‌کنند، گوسفندان علف‌ها را می‌خورند و انسان‌ها گوسفندان را می‌خورند و موجوداتی خواهند آمد که انسان‌ها را خواهند خورد. هر تغییری در این اکوسیستم مثل تف سربالاست؛ درماندگی. به خواب رفت.

یکشنبه

هرسال این موقع‌ها ازم می‌خواهند، به مناسبت آغاز جنگ بزرگ، خاطره تعریف کنم؛ از روزهای نبرد. امسال صدمین سال آغاز جنگ جهانی اول است. خاطرات کمی در ذهنم باقی مانده. خیلی زمان گذشته اما می‌توانم بگویم بهترین خاطره‌ام از آن روزها، نامه‌های سربازان است. یکی از کارهایم در حین جنگیدن، جمع‌آوری نامه‌های سربازان و رساندن‌شان به ستاد فرماندهی بود. حوزه‌ی پوششی‌ام جبهه‌های شمال غربی بود. همان‌جا که می‌جنگیدم؛ در نزدیکی‌های مرز بلژیک، اطراف شهر موبوژ. پایان هر سه ماه مسافتی در حدود شصت کیلومتر را در سه روز طی می‌کردم. از بین سنگرها و خندق‌ها می‌گذشتم و نامه‌ها را جمع می‌کردم. وقتی سه روز بعد همین مسیر را برمی‌گشتم، خیلی از سربازانی که نامه‌ای ازشان گرفته بودم، زنده نبودند. از موبوژ به ایرسون می‌رفتم و از آن‌جا هم به سن کانتن و نامه‌ها را تحویل می‌دادم. نامه‌ها؛ آن نامه‌ها عجیب‌ترین چیزهایی بودند که تا آن روز می‌دیدم. انواع و اقسام دست‌خط‌ها، پُر از غلط‌های املایی. با این‌که خیلی از سربازان ماه‌ها‌ و حتا سال‌ها از خانه دور بودند اما هنوز اسباب و وسایل خانه‌شان را با جزئیات به یاد داشتند. یا از آدم‌های فامیل و دوستان‌شان می‌گفتند. به‌خوبی به یاد دارم در انتهای نامه‌ای سربازی از همسرش پرسیده بود «ژاکلین بچه‌اش را به دنیا آورده یا نه؟» در این بین دشوارترین کار که از کشتن سربازی آن‌سوی سیم‌خاردارها هم سخت‌تر بود، دوباره چسباندن درِ پاکتِ نامه‌ها بود. پایان هر سه ماه، من هزاران هزار نامه را که اغلب با «دوستت دارم عزیزم» و «دل‌تنگت هستم» به پایان رسیده بودند، به مرکز فرماندهی می‌سپردم.

شنبه

بلندشو خونت رو ببین. سیاهه مثل قیر

- گفته شده عصر جمعه برای حجامت خوبیت نداره. یه تقویم زدیم دم دَر. روزایی که برای حجامت توصیه شده رو دورش خط کشیدیم. نه این‌که نکنیم اما برای اطلاع خودتون گفتم. لباسات رو در بیار برو دمر بخواب روی تخت.

وقتی دمر می‌خوابی، وقتی صورتت رو روی زمین می‌زاری، اگه یه چشمت رو ببندی، هر چیزی رو که به‌ت نزدیکه، می‌تونی واضح ببینی، خیلی واضح. چشمت می‌شه شبیه یه لنزی که روی حالت ماکروئه. پُرزهای روی تخت، لبه‌ی میز چرخ‌دار فلزی، سر سوزنی که توشه، دسته‌ی سینی، موهای دستت، عقربه‌های ساعت‌مچیت...

- دو دفه بادکشی می‌کنم، هر بار با دو تا لیوان. آماده‌ای؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد. الهی به امید تو.

وقتی اون شب، از رفتن‌هام به‌ت گفتم، این‌که چه‌جوری یک‌باره از دوستانم فاصله گرفتم و ارتباطم رو قطع کردم، برگشتی گفتی خیلی ترسناکی. کله‌ام رو کرده بودم لای موهایت. گفتی تو خیلی خسته‌ای و حال و حوصله‌ی هیچ‌چی رو دیگه نداری. انگار عشق‌ها و حرف‌ها و چی و چی‌هایت رو زدی، انجام دادی، الآن دیگه خیلی بی‌حوصله‌ای. رمقی برایت نمونده. می‌خواستم برایت تعریف کنم که چه‌قدر پای اون دیوار سر کوچه‌ی «نودوپنجم»، پشت کشتارگاه، یه پا زده به دیوار، سر پایین، منتظر موندم. منتظر موندم که بیاد. روزها، ماه‌ها و سال‌ها منتظر موندم. یک سال خیلیه. هر سال که اضافه بشه، یه خیلی هم باید قبلش اضافه کرد. خیلی گذشت. این‌قدر گذشت که بعضی موقع‌ها، شب‌ها، به خودم شک می‌کردم و می‌گفتم من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ منتظره چی ام؟

- بادکشی تمومه. می‌خوام تیغ بندازم. یه‌کم می‌سوزه. راحتی که؟

که می‌خواستم به‌ت بگم، وقتی وقتش شد، یک شب که اومد، بعد از این‌که خوابیدیم، بغل بعدش رو که مهم‌تره، نتونستم. نتونستم بغلش کنم. خوابیده بود. پشتش به من بود. می‌خواستم بغلش کنم. دست‌هایم شروع کردن به لرزیدن. زور می‌زدم دست‌هایم رو ثابت نگه دارم. نمی‌شد. فقط نگاش می‌کردم. تا خود صبح به نوبت به او، به سقف و دوباره به او زل زدم. فهمیدم که دیگه هیچ‌چی مثل قبل نیست. مثل اون روزها، ماه‌ها و سال‌ها. به همه‌چی شک کردم. گذشته رو شخم زدم. همه‌ی حرف‌هایی که بین‌مون ردوبدل شده بود. همه‌ی کارهایی که کرده بود. همه‌ی کارهایی که گفته بود داره انجام می‌ده و اما من توی ذهنم یه جور دیگه اون‌ها رو بازسازی می‌کردم. همیشه فکر می‌کردم توان این رو دارم که برای مدت‌ها می‌تونم توی قسمت سوخت قطار، با زیرپیراهن رکابی سفید، با شلواری سیاه، ذغال‌سنگ‌ها رو با بیل توی کوره بریزم تا قطار حرکت کنه. بتونم حرکت کنم. اون‌جا بود فهمیدم دیگه نمی‌تونم جلوتر برم. توان ندارم. جانی برایم نمونده. شک کردم که اصلاً قطاری وجود نداره. 

- خونت خیلی غلیظه. هیچ‌چی نیومده. بار دوم فکر کنم بهتر شه. آب انار بیارم بخوری؟

به‌ت گفتم تموم این ماجراها رو یک‌روزی برای بچه‌هایم تعریف می‌کنم. سال‌ها بعدترش هم برای نوه‌هایم. می‌زنی زیر خنده. چشم‌هایم رو می‌بندم. چراغ‌ها رو خاموش کردی. برایت تعریف می‌کنم توی سریال «گیمز آو ترون» یه کسی به نام جان اسنو عاشق وای‌گریت یکی از دخترهای قبیله‌های اون‌طرف دیوار می‌شه. توی یه قسمت دختره می‌آد که جان اسنو رو بکشه، چون جان اسنو به او و قبیله‌اش خیانت کرده و قولش رو شکونده. دختره جلوی چشم اسنو تیر می‌خوره. اسنو اون رو بغل می‌کنه. وای‌گریت در حالی که داره جون می‌ده به اسنو می‌گه «تو هیچ‌چی نمی‌دونی جان اسنو... کاش توی اون غار می‌موندیم.» منظورش همون غاریه که برای اولین و آخرین‌بار با هم می‌خوابن. همون‌جایی که به جان می‌گه کاش می‌شد نریم بیرون. بیرون جنگه. نابودیه.

- آقا تمومه. می‌تونی بلند شی.

چشم‌هام رو باز می‌کنم. پُرزهای ملافه‌ی تخت. کاش می‌شد همین‌جا می‌موندم. روی این تخت. یه ذره تکون می‌خورم. خودم رو می‌کشم کناره‌ی تخت. ملافه خنکه. 

- تمومه. لیوان‌ها رو این‌جا گذاشتم. بلندشو خونت رو ببین. سیاهه مثل قیر.