یکشنبه

تغییر فصل

در نامه‌ای که دارم برایش می‌نویسم، در بند آخرش می‌خواهم به این اشاره کنم که قبول است. به این رضایت می‌دهم که بهترین جای پشت‌بام از آن او باشد. سمتِ دیوار خرپشته بخوابد. که وقتی صبح آفتاب می‌زند، توی سایه باشد و خوابش نپرد.

سه‌شنبه

وقتی این‌ها و هر چه مانند این گفته‌ها را می‌خوانم به یاد سعید الصحاف می‌افتم.
یادتان هست؟ هر روز می‌آمد و از مقاومت ارتش صدام حسین می‌گفت. و اوج‌اش آن روز بود که روی پشت‌بامی، جلوی دوربین ایستاده بود و گزارش می‌داد. صدایش گرفته بود و می‌گفت در بغداد خبری نیست. پشت‌سرش امّا سیاهه‌ی تانک‌ها و سربازان آمریکایی را با آن کوله‌پشتی‌های بزرگ‌شان می‌دیدیم که پیش می‌آمدند.
جورج اورول وقتی دید یکی از دوستان استالین او و هم‌رزمانش در جنگ داخلی اسپانیا را خائن خوانده، نوشت: «برای اولین‌بار بود که می‌دیدم کار و حرفه‌ی یک فرد این است که دروغ بگوید.»

پنجشنبه

پنج‌شنبه هم‌زمان می‌شه با اومدن بلوری‌ها. هر چی فریاد می‌زنم «مش‌حسن کجایی؟ بلوری‌ها اومدن، می‌خوان من رو ببرن»، فایده نداره. دو تا اسبا رو می‌بینم که کنار استخر، پاهاشون رو باز کردن، سرهاشون آویزون، دهن‌شون نیمه‌باز؛ تکه‌های خون از حلقوم‌شون می‌جوشه و می‌ریزه توی استخر. پنج‌شنبه که می‌آد مشدی‌بابا و پسرِ مشدی‌صفر رو می‌بینم که گوشه‌ی خونه ایستادن. کاری نمی‌کنن. زل زدن به‌م. آروم نفس می‌کشن. هر هفته کارشون همینه. اون‌طرف‌تر ننه‌فاطمه داره کرسی رو جمع می‌کنه. توی چشمم نگاه نمی‌کنه. انگار که ازم شاکی باشه. زیر لب داره دعای زمستونش رو می‌خونه «یا الله، یا علی، یا محمد، یا حسن، یا حسین، السلام‌علیک یا الله، یا حضرت شفا می‌خواییم. خودت اونا رو شفا بده.» مشدی‌بابا و پسر مشدی‌صفر پشت‌بندش می‌گن «آمین».
+

دوشنبه

۱
.

۲
آن ورودی، آن پیچ ستاری به حکیم را عبور کردیم. به نرمی، در حالی‌که کمربند ایمنی‌مان را بسته بودیم. شب‌ها، ماه‌ها و فصل‌ها را گذراندیم؛ در تنهایی. اشک‌ها ریختیم. زن جوانی برای‌مان لالایی می‌خواند و ما هم‌چنان راندیم و از اتوبان‌ها و جاده‌ها و پل‌ها و تونل‌ها گذشتیم. گذشته را به سیخ زدیم و روی منقل گذاشتیم. با خشم، با غم، با شادی و... آن را به نیشِ دندان کشیدیم.

۳
سال‌ها پیش در دوران بیکاری، وقتی مجله و روزنامه توقیف شده بود، خیلی بی‌پول شده بودم؛ دوستی زنگ زد و گفت از فلان‌بخش صداوسیما سفارش گرفته‌ایم که اذان و مناجات‌ها را به شکل جدیدی تهیه کنیم. گفت اگر می‌توانی بیا و ترجمه‌ی متفاوتی از برخی از مناجات‌ها بکن. پشت تلفن چند فحش به او دادم و پیشنهادش را رد کردم. فردایش چند دقیقه‌ای زودتر در دفترش حاضر شده بودم؛ فشار زندگی. چندروز پیش دیدم تلویزیون همان مناجات‌ها را پخش می‌کند. نشستم و تا آخرش، آن‌جا که تصویر به سیاهی فید و بعد آگهی بازرگانی پخش می‌شود، دیدم.

۴
جمله‌های قبل از اما، جمله‌های بی‌ارزشی هستند.

۵
هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. دسته‌دسته روزنامه و مجلاتی را که در آن‌ها مطلبی نوشته بودم بغل می‌کردم. تا زیر چانه‌ام می‌آمدند. با دمپایی، خرچ‌خرچ می‌بُردم و توی سطل سرِ کوچه می‌انداختم. هر بار توی بغلم، تیتر گزارش و یادداشتی بیرون می‌ماند، لگوی مجله‌ای دیده می‌شد. بعضی‌شان چپ بودند، بعدها راست شدند. بعضی‌شان دیگر وجود خارجی ندارند. دفتر بعضی‌شان الآن دیگر کوبیده شده. هر بار در مسیر منتهی به سطل آشغال، یاد خاطره‌ای می‌افتادم. دسته‌ی آخر را که انداختم، روی پنجه، دولّا شدم و توی سطل را دیدم. سطل پُر از روزنامه و مجله شده بود. چند ثانیه‌ای همان‌حالت داخل سطل را دیدم. باران تندی می‌آمد. قطره‌های باران به کاغذها می‌خوردند و صدای خوشایندی از آن داخل درمی‌آمد. خیابان خلوت بود. فکر می‌کنم در آن زمان، آن سطلِ آشغال خوش‌بوترین سطل آشغالِ تهران شده بود. بوی کاغذ باران‌خورده. خرچ‌خرچ برگشتم خانه.

۶
این‌جا عکس‌هایی را می‌بینیم از لحظه‌ی خداحافظی سربازان امریکایی با زن و معشوقه‌های‌شان در سال ۱۹۴۳ در ایستگاه راه‌آهن نیویورک. در عکس هفدهم، سرباز بچه‌ی نوزادش را بغل کرده است. این آخرین‌باری ست که سرباز بچه‌اش را می‌بیند. او ترسیده است. زن اما می‌خندد. در عکس بیست‌ویکم سرباز، معشوقه‌اش را می‌بوسد در حالی که زن به جای دیگری خیره شده. این سرباز زنده از جنگ برمی‌گردد، در حالی که معشوقه‌اش به او خیانت کرده. درست خلاف این، عکس دیگری را می‌بینیم که سرباز درِ گوش همراهش چیزهایی نجوا می‌کند. این سرباز هم به خانه‌اش برنخواهد گشت اما زن به او پایبند می‌ماند و با یاد او تا آخر عمر زندگی می‌کند. در عکس دیگری زن به سختی می‌گرید، سرباز سعی در آرام کردن او دارد. در عکس دیگری سرباز را زن محجبه‌اش آرام می‌کند. ساک‌های سربازان یا بر دوش‌شان هست یا کنار پای‌شان، روی زمین. صدای سوت قطار از عکس‌ها به گوش می‌رسد.

پنجشنبه

در تمامی کافه‌ها، مردی تنها، پشت به همه، جلوی بار، روبه‌روی بارمن نشسته و با او درباره‌ی هوای بارانی ام‌روز گپ می‌زند و آهسته چایی می‌خورد.