پنجشنبه

...

رفته بودم توی زیرزمین مدارک تحصیلی مادرم را پیدا کنم. در زیرزمین‌ها حیات دیگری وجود دارد. آن‌جا مهم‌ترین و بی‌خودترین چیزها را پیدا می‌کنی. دستم را دراز کردم و کیسه‌ای را بیرون کشیدم. پُر بود از نوارهای ویاچاس. دستم را باز دراز کردم، پلی‌یر ویاچاس بیرون آمد. کیسه را روی کولم انداختم و دستگاه را زیر بغلم زدم و آوردم‌شان بالا. نشستم نوارها را یکی‌یکی، با دقّت دیدن. روی‌شان را می‌خواندم. دستمالی مرطوب کردم، دستگاه را تمیز کردم و به برق و تلوزیون زدم. کار می‌کرد. یکی از نوارها را برداشتم و رویش را فوت کردم و گذاشتم توی دستگاه. خیلی آرام، آهسته و البته باشکوه، دستگاه نوار را خواند و فیلم آغاز شد. گذشت و گذشت تا رسید به آن نمای جادویی. آن‌جایی که آرین، آن‌جایی که آدری هپبورنِ ظریف، سرخورده از عشق، با جعبه‌ی بزرگ ویلن‌سل‌اش دور می‌شود و دوربین از پشتِ سر نگاه‌اش می‌کند. هنوز که هنوز است این نما، نما نبود. سکانس نبود. حتّا به نظرم فیلم نبود. شبیه یک‌جور گریه کردن بود. آن راه رفتن و آن نگاه. و بعد به این فکر کردم که چه‌طور می‌شود این‌قدر، این‌قدر این‌قدر برخی از آدم‌ها را دوست داشت؟ چیزها را دوست داشت؟ بیلی وایلدر را، هپبورن را، آن نوارها را، دستگاه وی‌اچاس را، زیرزمین را، چه‌طور؟
کیسه را روی کولم انداختم و دستگاه را زیر بغلم زدم و بردم‌شان توی زیرزمین. گذاشتم‌شان زیر چیزها. حتّا دورتر از جای قبلی‌شان.
یک‌جایی هست توی "هامون" که هامون رفته اسلحه‌ی قدیمی پدربزرگش را از خانه اجدادی‌شان بردارد. توی زیرزمین چشمش می‌افتد به یک قاب عکس شکسته‌ی قدیمی. بعد برش می‌دارد و می‌نشیند و نگاه می‌کند. آلبومی هم برمی‌دارد. ورق می‌زند. یک دفعه یک عکس تکی از مادرش می‌بیند. دستش را روی عکس می‌گذارد و می‌گوید: "آخ... مادرجون." عکس‌های دیگر پشتِ سرِ هم می‌آید و روی‌شان دست می‌کشد، آن‌ها را لمس می‌کند و می‌گوید: "حمیده، دایی‌جون، داداش، خدابیامرزدش."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر