دوشنبه

نامه

نه این‌که حالم بد باشد. اتفاقن حالم خوب است؛ خوب. اصلن یک وضعی. آخر نمی‌دانی سرِ بُرج حقوق گرفتن چه لذّتی دارد. آن‌هم نه این‌جوری که نقد بیاورند و بگذارند کفِ دستت، نه، حقوق را ریختند در کارتِ عابربانک؛ شیک، تمیز. تنها دی‌روز وقتی خانه را مرتّب می‌کردم، در لابه‌لای لباس‌هایم آن یک عدد کرواتم را دیدم. کرواتی که در مجموع دو بار از آن استفاده کرده‌ام. از گوشه‌ی کمد بیرون کشیدم‌اش. نشستم و پایم را جمع کردم و روی زانویم، شروع به گره زدن کردم. می‌خواستم ببینم گره زدن کروات در یادم مانده است یا نه. آن‌چنان که تو یادم داده بودی. روی زانویم انواع گره‌ها را یادم دادی و روی زانویت انواع گره‌ها را تمرین کرده بودم. که بعد به‌ت گفتم این پارادوکس غریبی‌ست نزد ایرانیان، که بر روی زانو دو چیز را می‌بندند یکی عمامه، دیگری کروات. شروع کردم به گره زدن. دقایق گذشتند و نتوانستم. یادم رفته بود. گره زدم اما به گمانم بیش‌تر گره‌ی ملوانی زدم. حتّا می‌توان گفت گره‌ی کور چون نتوانستم دیگر بازش کنم. نتوانستم. نشد. یادم رفته بود. دستانم شروع کرد به لرزیدن. کروات را همان‌جور با گره‌ی بی‌ربطی که به آن زده بودم، انداختم گوشه‌ی کمد، همان‌جایی که بود. راستی یک چیزِ دیگر. در تمیزکاری دی‌روز، پیدایش کردم. یادت هست گردنبدت گم شده بود. پیدایش کردم. بین دشک و کناره‌ی چوبی تخت، افتاده بود. آخ که چه‌قدر دنبالش گشتیم و پیدایش نکردیم و در آخر گفتی، به شوخی گفتی: «تو برداشتیش.» بعد مکثی کردی و با خنده داد زدی: «ژان وارژان.» نمی‌دانم، گفتی دزدی کردی و الآن مأموران را صدا می‌کنم، بیایند، ببرندت زندان. من هم روی دو پا جلویت زانو زدم که من به خاطر سیر کردن شکمم دست به این دزدی زدم و مسخره‌بازی درآوردم. که البته اگر یادت باشد، ایّام خوبی نبود. مجلّه و روزنامه توقیف شده بودند. روزگارِ بی‌کاری و بی‌پولی بود. بله آن گردنبد را پیدا کردم و نمی‌دانم چه‌کارش کنم. امّا نه گردنبند و نه آن کروات، دلیل اصلی نبود که دی‌روز به یادت افتادم. یک نمایش‌نامه‌ای در طهران منتشر شده است به نام «صالحان». نمایش‌نامه‌ی البر کامو ست. یکی از شخصیّت‌های نمایش نامش «استپان» است. تا اسم استپان را دیدم یاد تو افتادم. حالِ استپان چه‌طور است؟ از قول من به‌ش نگو امّا به‌ش بگو آن لباس چهارخانه‌ای که در عکس‌هایش کنار تو دیدم، چه‌قدر به‌ش می‌آید. تمام طهران را زیرِ پا گذاشتم امّا لباس چهارخانه‌ای پیدا نکردم که چهارخانه‌هایش به این اندازه باشد. در طهران لباس‌های چهارخانه، چهارخانه‌هایش یا زیادی بزرگ است یا زیادی کوچک. لابد یکی از تفاوت‌های غربِ وحشی با شرقِ غیروحشی در همین است. چهارخانه‌ها به کنار، لباسی با یقه‌های کوچک -همان یقه‌انگلیسی- هم پیدا نمی‌شود. والله که من پیدا نکردم. یقه‌های این‌جا بسیار بزرگ شده‌اند و از دو طرف می‌افتند؛ بی‌ریخت. این را هم به‌ش بگو. شب هم زمانِ خوابیدن گردنبدت را باز کن و روی میزِ کنار تخت بگذار. راستی دی‌روز وقتی خانه را مرتّب می‌کردم، شروع کردم به تعزیه خواندن. یادت هست محرم‌ها، غیرارادی در خانه راه می‌رفتم و تعزیه برایت می‌خواندم؟ امّا دی‌روز هر چه زور زدم یادم نیامد آن ایّام چه می‌خواندم. تنها یک مصرع به یادم مانده بود از تمامی آن بیت‌ها: «خدا صبرت دهد آقای خوبم.» 

با عرض ادب و احترام 
علی 
دی‌ماه هزار و سی‌صد و نود و یک

سه‌شنبه

...

ماه‌ها پیش زور زدم، بالا و پایین پریدم که بدبخت یعنی چی و یعنی کی.
معنی کلمه‌ها تغییر می‌کند. معنی‌ها می‌روند و می‌آیند و هر لحظه به شکلی درمی‌آیند. چیزی که می‌ماند سنگِ کفِ رودخانه است. 
ام‌روز صبح به این نتیجه رسیدم که بدبخت کسی ست که نمی‌داند از چی رنج می‌کشد. در رنجِ دایم است. بدبخت سنگِ کفِ رودخانه است.

یکشنبه

...

در خواب و بیداری بودم. بیدار بودم امّا چشمانم می‌سوخت و نمی‌توانستم بازشان کنم. بازشان کنم و ببینم این چیزی که احساسش می‌کنم واقعیّت دارد یا نه. قهر کرده بودی. صدایت زدم. جواب ندادی. پتو را کمی بلند کردم. گفتم: «بیا.» صدای پایت را شنیدم که آهسته آمدی و خزیدی زیرِ پتو. پاهای سردت از ساقِ پاهایم گذشت و کفِ پایت چسبید به روی پایم. بعد به این فکر کردم که چه‌قدر به‌ت بگویم زیر شلوارت، چیزی بپوش. هوا سرد است و استخوان‌هایت درد می‌گیرد. تو هم هیچ موقع گوش نمی‌دهی.
- آخه کی زیر جوراب‌شلواری، یک چیز دیگر می‌پوشه.
کمرت درست چسبید به شکمم. دستم را باز کردم و سرت را روی دستِ راستم گذاشتی و دستِ چپم را از زیر دستت رد کردم و گذاشتم روی سینه‌هایت. هیچ موقع هم نفهمیدم و نفهمیدیم من قالب تو ام یا تو قالبِ من. چشمانم می‌سوخت و بسته بود امّا فهمیدم که ته‌لبخندی زدی. صدایت زدم.
- هووم...
لبخندی زدم. پشتِ گردنت را بوسیدم.
صبح با صدای ضدهوایی بیدار شدم. از چادر بیرون زدم. آسمان را نگاه کردم. در میان دانه‌های برف، بالای سرم، جنگنده‌های‌شان می‌رقصیدند.

[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]

جمعه

به امام‌زاده‌های زنده چنگ بزنید؛ زنگ بزنید


عصر جمعه باشد، باران هم بیاید، باید رفت یک‌جایی حرف‌هایت را بزنی. اگر هفته‌ی بدی هم داشته باشی که چه به‌تر. حرف‌های ناگفته را باید رفت جایی گفت. تا همین چندوقت پیش مثلن صد سال پیش، امام‌زاده‌ها جزو اوّلین جاهایی بودند که چنین آدم‌هایی می‌رفتند و با امام‌زاده دو کلمه حرفِ حساب شاید هم ناحساب می‌زدند. امّا امام‌زاده‌ها هم مشمولِ مرورِ زمان شده‌اند (چه عباراتی: مشمولِ مرورِ زمان!). برخی مواقع از باز کردن گره‌های آسان نیز عاجز شده بودند، چه برسد به گره‌های کور. مغرور شدند؟ سر به هوا؟ خسیس؟ نمی‌دانم سر آن‌ها چه آمده که این‌طور شدند. تا ام‌روز عصر فکر می‌کردم آن‌ها چند سال پیش شبانه، در یک اقدام دسته‌جمعی، طهران و حومه را ترک کرده‌اند و رفته‌اند جای دیگر. کجا؟ مهم نیست. هر جا. عصر شد. جمعه آمده بود و باران هم می‌آمد. آن‌ها که صدایم نکردند گفتم من بروم ببینم در چه حالی هستند. امام‌زاده قاسم. خانه‌اش بود، خودش نبود. تا رسیدم و از در رفتم داخل، زیر لب گفتم کجایی قاسم؟ هیچ صدایی نیامد. تنها صدا، صدای فین کردن پیرمردی از گوشه‌ی حیاط می‌آمد. باران شد برف، امّا از قاسم خبری نشد. زمستان بی‌قاسم آغاز شد. امام‌زاده‌ی زنده را عشق است. مطمئن شدم از طهران رفته‌اند. به امام‌زاده‌های زنده چنگ بزنید؛ زنگ بزنید. تا زمستان‌تان بی‌«او» آغاز نشود.

+ عکس: حیاط امام‌زاده قاسم، دربند، ساعت پنج و خُرده‌یی.

پنجشنبه

...

حامد: بیته... بیته... بیته...

[شبِ یلدا، کیومرث پوراحمد، ۱۳۸۰]

...

سرانجام یک روز می‌آید (آمده است احمق -عالی‌جناب از گوشه‌ی مغزم می‌گوید) که خاطراتی می‌سازی که هیچ‌گاه اتّفاق نیفتاده است. این‌قدر در ذهنت آن‌ها را ساخته‌ای، برای هر تکّه‌اش جزئیات کنار هم چیده‌ای که کم‌کم باورت شده که آن‌ها رخ داده است؛ روزی.
از زندگی آدم‌ها، «او»، که دوست‌شان داری، دوستش دارم، آرام‌آرام خارج می‌شوم. بله می‌دانم که آن‌ها نمی‌آیند که کارت قرمز را جلوی چشمم بگیرند. امّا مشخص است. یک‌جور بیرون رفتن، خارج شدنِ لطیف و آرام. که خیال می‌کنند و می‌گویند «این‌جوری به‌تره. نمی‌فهمد.» امّا من فهمیده‌ام. با همه‌ی وجودم احساسش می‌کنم.
حالا در این شبِ طولانی این بیرون رانده شدن، این، جا افتادن به اندازه‌ی گذرِ کند دقیقه‌ها در این شب، طول می‌کشد و کش می‌آید. فیلم را در ذهنم برمی‌گردانم عقب. جاهایی آن را تند می‌کند. جاهایی عقب می‌برم. جاهایی اسلومویشن می‌بینم و گاهی استاپ می‌کنم و بَر تصویر، روی تصویرش، صورتش زوم می‌کنم. عالی‌جناب از گوشه‌ی ذهنم بر سرم داد می‌زند، می‌گرید و فریاد می‌زند: «ما آویخته‌ها به کجای این شبِ تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده‌ی خود را.»

+

چهارشنبه

یک سکانس

سیمون با چمدانی از موّاد مخدر از هتل بیرون می‌آید. خیابان‌های اطراف خالی ست. کتی با اتومبیل می‌آید و آن‌سوی خیابان می‌ایستد. سیمون به سمت او حرکت می‌کند.
- سیمون وایسا.
برمی‌گردد. کمیسر ادوارد کولمن با اسلحه‌ای در دست، ایستاده است. سیمون نگاهی به آن‌سوی خیابان می‌کند.
- وایسا سیمون. راهِ فراری نداری.
سیمون دستش را داخل بارانی‌اش می‌کند. کولمن به سرعت شلیک می‌کند. سیمون می‌افتد. کولمن به سمتِ او می‌دود. موراند همکار او نیز بالای سرِ سیمون می‌رسد. موراند دست داخلِ بارانی سیمون می‌بَرد.
- اسلحه نداره. زود شلیک کردی.
- من از کجا می‌دونستم می‌خواد خودکشی کنه.
کولمن و موراند سوار ماشین می‌شوند. کولمن اتومبیل را می‌راند و موراند در کنارش. دوربین از روبه‌رو این دو را نشان می‌دهد. بی‌سیم اتومبیل زنگ می‌خورد. جواب نمی‌دهند. موراند به کولمن آدامس تعارف می‌کند. کولمن سر تکان می‌دهد. سکوت. کلوزآپ کولمن. تیتراژ پایانی کنار صورت کولمن بالا می‌رود.

پلیس [Un flic]
سناریست و کارگردان: ژان پی‌یر ملویل
بازیگرها:
آلن دلون: کمیسر ادوارد کولمن
ریچارد سِرِنا: سیمون
کاترین دونوو: کتی
پْل کراچت: موراند
۱۹۷۲/ ۹۸ دقیقه/ فرانسه

دوشنبه

وصفِ حال

هم‌چون کسی که در یک کشتی شکسته از تیرکی در حالِ سقوط آویزان شده باشد. امّا شاید او از آن‌جا نشانه‌ای به رهایی را باز یابد.
از نامه‌ی والتر بنیامین به گرشوم شولم/ ۱۷ آوریل ۱۹۳۱

[خاطرات ظلمت -درباره‌ی سه اندیش‌گر مکتب فرانکفورت: والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، بابک احمدی، نشرِ مرکز، چاپِ اوّل، ۱۳۷۶]

آمور نام دیگر آئورا ست

مشخصن این یک فیلم را باید با حالِ خوب دید. حالت را بد می‌کند. خوب باشی ببینی، بد می‌شوی. بد باشی، بعد از دیدن چنین فیلمی، خب نتیجه‌اش طبیعی ست: داغان.
داستان آمور [Amour]، داستان آئورا ست. داستان تمنّاها، داستان حرمان و دوری از دور شدن است. امّا یک‌جایی می‌رسد که ژرژ، پدر رو به دخترش اِوا می‌گوید: «یک‌روزی هم همه‌چی این‌جا تموم می‌شه.»
در سکانس‌های پایانی، ژرژ روی تخت‌خواب خوابیده. صدای شستن ظرف‌ها را می‌شنود. به سختی بلند می‌شود. در آشپزخانه می‌بیند آن، آنِ مُرده را می‌بیند. آن پالتویش را می‌پوشد و از در بیرون می‌رود. ژرژ را هم صدا می‌زند. ژرژ با لباس خواب دنبالش آرام راه می‌افتد. آن می‌گوید: «پالتویت را نمی‌پوشی؟» ژرژ برمی‌گردد پالتویش را از جالباسی برمی‌دارد. آن و ژرژ با هم از خانه بیرون می‌زنند. همین‌جا دیگر گونه‌هایت خیس شده است.
و یک نکته‌ی دیگر. درست گفته: «عشق رو نباید تنها دید.. لااقل برای اولین بار.»

جمعه

...

۱- آدم‌های سکوت (با اجازه از لحظه) خیلی موقع‌ها حرفی برای گفتن ندارند. آن‌ها بیش‌تر مواقع حوصله‌سَربَر هستند. آن‌ها مَلال‌آورترین‌ها هستند. آن‌ها حرف‌شان را، خشم‌شان را، حتّا شادی‌شان را پنهان می‌کنند. قورت می‌دهند. در یکی از روایت‌های عبری آمده است، در هر نسل سی‌وشش نفر متولّد می‌شوند که بار رنج جهان را به دوش می‌کشند تا جهان را از پلیدی‌ها مصون و محفوظ بدارند و جان خود را هم در این راه فدا می‌کنند. حالا نه مانند این روایت، که فکر می‌کنم در هر نسلی هم یک تعدادی آدم‌های سکوت هستند که دستِ‌کم بارِ رنجِ بی‌حرفی خودشان را، سکوت‌شان را به دوش می‌کشند. 
۲- دی‌روز یک چیزِ وحشتناک دیدم. رفتم خانه‌ی پدری. در را باز کردم. مادر و خواهرم با هم حرف می‌زدند. تا من را دیدند حرف‌شان را قطع کردند و بحث را عوض کردند. به نظرم خیلی وحشتناک آمد. ترسیدم.
۳- گفته بودم یک کپی از خودم گوشه‌ی مغزم زندگی می‌کند؟ تمام روز با او حرف می‌زنم. البته او همیشه سرِ صحبت را با من باز می‌کند. وگرنه من با او کاری ندارم. او منطقی است. او احمق است. در تنگناهای بسیاری نجاتم داده. به چاه‌های عمیقی مرا انداخته. پُر حرف است. گاهی تا چند روز سکوت می‌کند. او رفیق و هم‌دمِ من است. او از پشت به من گاهی خنجر می‌زند. او جمع تمامی این‌ها ست. خب بالاخره او خودِ من است. البته که گاهی کارهایی می‌کند که از خودم تاکنون ندیدم. مثل همین چند دقیقه‌ی پیش. صورتم را برگرداندم که ببینم کجا ست. دیدم روی کابینت، اون گوشه نشسته و پیپ می‌کشد و نگاهم می‌کند. او ناراحت است. سال‌ها بوده که او تنها گوشه‌ی مغزم زندگی می‌کرده. ماه‌ها ست که آن‌طرفِ مغزم موجود دیگری را می‌بیند که مانند او، گاهی باهاش حرف می‌زنم. حسادت می‌کند. 

"دل را فرستادم به دنیا که دنیا را ببین؛ بازفرستادم که عُقبا (آخرت) را ببین؛ بارفرستادم که عالَم معنی را ببین. خود دگر باز نیامد به من." 
مقالاتِ شمس 
- برای عصرِ جمعه‌ی کش‌دار و برای سکوت‌های کش‌دارترش. برای دو رفیقم که الآن پشتِ سرم چشم‌بسته ورق‌بازی می‌کنند؛ در واقع برای من و «تو»، به گمانم این موسیقی از شومن مناسب باشد:
+

یکشنبه

...

نزدیکِ ساعت نهم، مسیح با صدای بلند فریاد برآورد:
ایلی... ایلی... لَمّا سَبَقْتَنی؟
خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشته‌ای؟

[انجیل متّا، ۴۶:۲۷]

پنجشنبه

...

در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طِبّ و غیرِ ذالک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند، زیرا آن‌چه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را «دلارام» می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.

[مقالات مولانا، مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی، ویرایش متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۲]