جمعه

...

گفتم: «بیا این‌جا.»
گریس گفت:  «چشم، قربان.»
هر دومان زدیم زیرِ خنده.
گریس خیلی آرام به سمتم آمد و در آغوشم جای گرفت. تنش انگار قالبِ دست‌هام بود.
آهسته زمزمه کرد: «چی می‌خوای؟»
به سختی صداش را می‌شنیدم.
گفتم: «تو چرا این‌قدر قشنگی؟»
گریس نخودی خندید.
... و از آن به بعد به خوبی‌وخوشی در کنارِ هم زندگی کردند.

[نامه‌یی عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی (مجموعه داستان)، ریچارد براتیگان، ترجمه‌ی مهدی نوید، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹]

۳ نظر:

  1. Hamishe benvisid,khoshie ruzaneye man id

    پاسخحذف
  2. چرا داستان ها اینقدر بی رحم اند ؟!
    جقدر هیج وقت براتیگان را نفهمیدم.
    دوست داشتم اما اینکه نوشتید را

    پاسخحذف