چهارشنبه

...

- هیچ کتابی مفیدتر از پیشانی «تو» نیست. 
- یار را خواهم. حاشیه‌اش را نه. اصل مقصود است. باقی دردِ سر است.

مولانا جلال‌الدّین بلخی، مناقب‌‌العارفین، شمس‌الدّین احمد افلاکی
از کتاب «سیبیّ و دو آینه»، قاسم هاشمی‌نژاد، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۹۱

دوشنبه

قطار قلبِ منه، چشمِ تو پنجره‌هاش

۱- در بین تمامِ داستان‌هایت، یکی ست که با بقیه فرق می‌کند. شاید آن داستان در مقایسه با دیگر داستان‌هایت کوتاه‌تر باشد، یک خط یا نهایتن به یک پاراگراف برسد امّا از همه برایت مهم‌تر است. از یک‌جایی به بعد، داستان‌های دیگرت هم گردِ آن می‌چرخد. گره‌ی اصلی داستان‌هایت می‌شود. در هر لحظه که اراده می‌کنی، به آن فکر می‌کنی؛ به خودش و ادامه‌اش، یا گاه و بی‌گاه، سرزده و غیرارادی به آن می‌اندیشی. به آن‌که فکر می‌کنی، زمان از دستت دَر می‌رود. بعضی مواقع قسم می‌خوری که دیگر سراغش نروی. قهر. امّا به یک ساعت هم نمی‌رسد که دوباره، به سمتش می‌روی. به سمتش کشانده می‌شوی. پس از یک‌جایی به بعد همراهش می‌شوی. می‌گذاری به هر جا که دوست دارد تو را بکشد. تسلیم. 
۲- «غیبت فقط در اثر دیگری می‌تواند وجود داشته باشد: دیگری است که می‌رود، منم که می‌مانم. او در حال جدایی ابدی، در سفر است. من، منِ عاشق، کارم به‌عکس اوست: ساکنم، بی‌جنب‌وجوش، هروقت بخواهیدم در دسترسم: بلاتکلیف و میخ‌کوب، مانند بسته‌یی مانده در گوشه‌یی فراموش‌شده در ایستگاه راه‌آهن...»(۱) بسته‌ی فراموش‌شده در ایستگاه راه‌آهن پس از سال‌ها چشمش به یکی از مسافران قطار افتاد. او را از میان شیارهای تنگ دورِ خود دید. مسافر گوشه‌ی ایستگاه ایستاده بود. آذرماه بود. ماهِ آخر پاییز. هوا سرد بود. مسافر، شالی قرمز با نوارهایی مشکی یا شالی مشکی با نوارهایی قرمز روی سرش انداخته بود. بسته این‌پا و آن‌پا می‌کرد. خودش را تکان می‌داد. امّا صدایش درنمی‌آمد. دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و فصل‌ها گذشت. مسافر هم‌چنان در ایستگاه بود. بسته‌ی فراموش‌شده هم آن گوشه. شبی مسافر بسته را دید. زیر بغلش زد و با خود بُرد. سوار قطار شدند و رفتند. هیچ‌کس برای آن‌ها دست تکان نداد. امّا آن‌ها برای همه دست تکان دادند و خداحافظی کردند. 
۳- بالاخره هر کَسی داستان‌هایی، اسرارِ مگویی، دردِ دل‌ها و یواشکی‌هایی دارد. آدم‌ها این‌جور چیزهای‌شان را یک‌جایی می‌گذارند، در یک‌جایی می‌گویند، در یک‌جایی می‌نویسند. یک کاری می‌کنند دیگر، وگر نه می‌ترکند. یکی به امام‌زاده صالح می‌رود. یکی می‌رود سمتِ شابدالعظیم. یکی دیگر رازهایش را داخلِ لیوان می‌گوید. دیگری، بینِ یخچال و فریزر، در آن فاصله‌ی اندک، خلوت و اسرارش را جاسازی می‌کند. رفیقم گاهی توی سینکِ آشپزخانه می‌نشیند و چیزهایی می‌نویسد و گاهی درِ گوشِ رادیو داستان‌هایش را می‌گوید. بعضی‌ها هستند سرِ چاهَک حرفِ دل‌شان را می‌گویند. امّا من؟ من هم خُب یک‌جاهایی دارم. یک‌جای دنج، در گوشه‌یی از خانه و البته یک‌جاهایی هم در بیرون از آن. جاهایی که هیچ‌کس خبری از آن ندارد. البته داستان‌های زیادی آن‌جاها جاساز نکرده‌ام، امّا خُب، دروغ چرا، یک‌سری داستان‌ها‌ و مَگوهایی بوده است. می‌شود آن داستان اصلی‌ات را بگویی؟ بله. امّا همه‌اش را نه. داستان من با سکوت آغاز شد. اندازه‌اش؟ حجم‌اش؟ چند کلمه است؟ خُب به اندازه‌ی آیینه‌ی کوچک جلوی ماشین است. همان‌قدر کوچک که یک مستطیل است. همان‌قدر بزرگ که تمام شهر و اتوبان‌های داخلِ شهر و ماشین‌های داخلِ اتوبان‌ها و آدم‌های داخلِ ماشین‌ها، در آن جا می‌شوند. اندازه‌ی دست‌هایش. داستانم جمع مکسر دست‌هایش است.
۴- بسته بودن. داستان داشتن. منتظر بودن. «من عاشقم؟» ـ «آری، چون انتظار می‌کشم.»(۲)

۱- پروست و من، رولان بارت، ترجمه‌ی احمد اخوّت، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۸۳ 
۲- سخنِ عاشق، رولان بارت، ترجمه‌ی پیام یزدانجو، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۸۳

یکشنبه

...

کسی می‌خواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی به او آرَم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آن‌چه من می‌گویم فهم کند و دریابد.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

جمعه

...

تو را می‌بایست آمدن به زیارت، بی‌آن‌که بفرستند. عشق این باشد.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

می‌دونم حالت ازم گرفته‌س، امّا چرا اذیّت می‌کنی. تهِ‌ش آدم ایم دیگه.

۱- ام‌روز هوا، خودش روضه است. تنها کافی ست در را باز کنی، صندلی، چیزی دمِ در بگذاری. بنشینی. سیگاری روشن کنی و یا پیپی به‌چاقی. پیپت هم باید سالم باشد. تشخیص پیپ سالم از خراب سخت است. فقط خودِ کشنده‌ی پیپ می‌فهمد و خود پیپ. پیپ خراب را هم نگاه کنی انگار سالم است و سَروپا امّا صاحبش آن را برمی‌دارد و می‌گذارد گوشه‌ی کتاب‌خانه تا تنها دکور باشد. پیپ خراب هنوز چوبش از بلوط است، قهوه‌یی، هنوز زیباست امّا از درون خراب است. از درون که داغان باشی همین‌جوری ست. ظاهرت سالم است. می‌گویی، می‌خندی امّا از درون داغانی. این‌جور که بشود، می‌شوی دکور، در هر جایی و مجلسی. حوصله‌سَربر. خسته‌کننده.
۲- خلاصه‌اش می‌کنم. سال‌ها یک آمپولی از آلمان برای بیماران ام اس وارد می‌شده که بعد از تحریم‌ها دیگر وارد نمی‌شود. آن زمان که تحریمی در کار نبود، قیمتش بالا بود امّا بیماران ام اس به هر جان‌کندنی بودند می‌خریدند. الآن در بازار دارو نیست و وارد هم نمی‌شود و اگر هم باشد قیمتش بسیار گران است. حالا این آمپول چه می‌کند؟ ساده است. این آمپول باعث می‌شود بیمار مبتلا به ام اس برای مدّتی از نظر عصبی آرام باشد. به مریض آرامش می‌دهد. باعث می‌شود بیمار برای مدّتی در روز از روی ویلچر بلند شود و از دور به آن نگاه کند، روی پاهایش بایستد، دوری بزند، حرف بزند، محبت کند، بخندد... برای مریضی که روی ویلچر است، چه چیزی به‌تر و خوشایندتر از این؟ خب این رفیقم الآن چند روز می‌شود که از روی ویلچر بلند نشده. عصبی است، خانواده‌اش هم بیش‌تر. آمپول و داروهای دیگر هم هست که این کار را در ظاهر انجام می‌دهند. امّا می‌گویند این آمپول چیز دیگری ست. کسی تاکنون نفهمیده است که داروسازان آلمانی در آن محلول لعنتی چه می‌ریزند که بقیه نمی‌توانند بریزند. 
۳- غایت همه‌ی دعا این است که خدایا نَگا. ساده شده‌ی تمام مناجات‌ها و دردِدل‌ها ست این. به یک چیزی در آن بالا معتقدم. دستِ‌کم برخی مواقع. زمان‌هایی که به آن احتیاج دارم. پس: پروردگارا، نَگا و اگر نمی‌توانی، آرام‌تر بِگا.
۴- هنوز چند ساعتی به عصرِ جمعه مانده است. امّا انگار عصرِ جمعه است. صبح است امّا انگار عصر است. دی‌روز عصر هم عصر جمعه بود گویی. روزها ریخته است به‌هم. در چنین روزهایی آدم هم می‌ریزد به‌هم. حتّا چاله‌ی ریشت را هم که همیشه با یک دست کشیدن می‌یافتی، پیدا نمی‌کنی. برای چنین روزی، برای یک ظهری که دارد لافِ عصر پاییزی را می‌زند هیچ‌چیزی به‌تر از یک موسیقی مناسب نیست. مثلن؟ موسیقی فیلم «سرافین» ساخته‌ی مایکل گالاسو. 
* تیتر: از دیالوگ‌های «پرسه در مه».

پنجشنبه

حکایت- ۱۱

صاحب‌خانه: مردم وقتی گریه می‌کنن... که کسی بمیره... یا وقتی تنهاشون می‌ذارن... یا وقتی که دیگه طاقت ندارن.
تومک: طاقت چی رو؟
صاحب‌خانه: طاقت زندگی رو.
[فرمانِ ششم: زِنا مکن {فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق}، دَه فرمان، نوشته‌ی کریستف کیشلوفسکی، ترجمه‌ی عرفان ثابتی، نشرِ ماه‌ریز، چاپ اوّل، ۱۳۸۰]

یکشنبه

...

نمی‌دانم چرا با دیدن این عکس‌ها یاد آن روز افتادم. روزی که آمدم درِ گوش‌ات تلقین را خواندم و رفتی و رفتم. رفتم یک گوشه‌یی. حرفی نزدم. خفه‌خونِ مطلق. حالا این عکس‌ها آمده است. خوشحال و سرِ حال. کیفت کوک است. خدا را شکر. حالت هم خوب است. انگشتانت در انگشتانش گره خورده است. این یعنی حالِ خوب. زیرش نوشته‌یی، در سه خط نوشته‌یی: «خوبی؟ خوشی؟ امیدوار؟» می‌خواستم بنویسم، ننوشتم که اصلن یک وضعی ست این‌جا. همه خوب. خوب، خیلی خوب. امّا امیدوار؟ نه. به گمانم اگر دفعه‌های پیش ما به طهران یا دستِ‌کم به اطراف آن می‌رسیدیم این دفعه به آن‌جا هم نمی‌رسیم.
ام‌روز کلّ دارایی‌های رفیقم، در جیب سمت راست پیراهنش بود. تنها ده‌ها اسکناس صد دلاری. گفت: «تو چی‌کار می‌کنی؟» گفتم: «من؟» گوشه‌ی پارکینگ، رفتم دستم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را بلند کردم و چسباندم به دیوار. کلّه‌معلّق. پشت‌رو. خون به مغز برسد. گفتم: «خوبم. من خوبم.» و واقعن هم احساس خوبی داشتم. دست‌هایم خسته شد. خود را ول کردم و تکیه به کمرم زدم. پاهایم به دیوار بود هنوز. راحت و آسوده. چشمانم گرم شد. نوری نمی‌آمد. ساکت. این گوشه‌ی پارکینگ مانند همان‌جایی ست که «تو» دوست داری روزی بیایی و خوابیدن در آن را امتحان کنی. بخوابی، بخوابیم برای شاید یک روز، دو روز، سه روز... آن روز؟

من نمی‌گویم آمِلی می‌گوید. من نمی‌گویم کافکا می‌گوید

بعضی از فیلم‌ها هستند که تاریخ مصرف ندارند. برای تمامی عمر ساخته می‌شوند و در تمامی عمر هم دیده می‌شوند و در همه‌ی زمان‌ها مشتری خود را دارند. مثلِ برخی از موسیقی‌ها، مثلِ برخی از کتاب‌ها و مثلِ برخی از آدم‌ها. از جمله‌ی این‌جور فیلم‌ها «آمِلی» ست یا همان «سرگذشتِ شگفت‌انگیزِ آمِلی پولَن» یا با اسم اصلی‌اش به زبان فرانسه، «آمِلی پولَن از محلّه‌ی مون مار» ساخته‌ی ژان پی‌یر ژونه. نوشته بودم که باید در جست‌وجوی «حالِ خوب» بود. این فیلم به درد این روزها، و روزهای تاریک و سیاهِ آینده می‌خورد. داستانِ «آملی» یک داستانِ قدیمی ست. این‌که تنها راهِ چاره‌ی درمانِ دردهایت، خودت هستی. این فیلم به درد همه‌ی ایرانیان مرکز و حومه می‌خورد. حالِ آدم را خوب می‌کند. اصلن داستان فیلم هم درباره‌ی جست‌وجو برای به دست آوردن حالِ خوب است. آمِلی می‌خواهد حالِ همه را اطرافیانش را، دوست و آشنا و غیر آن را خوب کند. خودش امّا حالِ خوبی ندارد. دستِ‌کم همیشه خوب نیست. به همه امید می‌دهد، امّا نه حرف می‌زند و نه پند می‌دهد و نه حکمت و علم و روان‌شناسی و فلسفه را چاشنی امیدبخشی‌اش می‌کند. و نه اصلن از زندگی، چیزی عمیق و اساسی و فراتر از بقیه سرش می‌شود. خودش، باید برای عزیمت به سمت عشق و در آغازِ راهِ یافتنِ آن، کلّی رنج تنهایی و تردید و ترس و تقویت اراده‌ی ته‌کشیده‌اش را از سَر بگذراند. امّا به همه امید می‌دهد. پس وقتی درباره‌ی حالِ خوب حرف می‌زنیم، الزامن به معنای خوب بودن حال خودمان نیست. ممکن است دلِ خودت کربلا باشد و خودت روضه باشی و گریه کن نداشته باشی امّا؟ امّا چاره چیست؟
من نمی‌گویم، کافکا گفته: «لازم نیست گوش کنید، فقط منتظر شوید. حتّا لازم نیست منتظر شوید. فقط بیاموزید آرام و ساکن و تنها باشید. جهان آزادانه خود را به شما پیشکش خواهد کرد تا نقاب از چهره‌اش بردارید انتخاب دیگری ندارد؛ مسرور به پای شما در خواهد غلطید.» کاش یک حالِ خوب به بقیه را هم تهِ جمله‌اش اضافه می‌کرد. نامرد.

چهارشنبه

حکایت -۱۰

یه‌وقتی هم هست که از خواب بلند می‌شوی و کانالی "خواهرانِ غریب" را پخش می‌کند. تا چشمت به خسرو شکیبایی می‌افتد، می‌زنی زیر گریه؛ زار زار. نمی‌دانی چه مرگت شده است. وقتی اشکی برایت نمانده، وقتی چشمانت خسته شده‌اند، خوابت می‌گیرد. دورِ باطل.‎ حالا این وسط من بگویم: ای برادر کجایی؟ کسی چه می‌داند.

دوشنبه

به جای ایستادن در آن دامنه، روی آن قلّه، دوست داشتم آن پایین پایین‌ها، تهِ تهِ قلّه باشم. روی دلتا

۱- گفته‌اند ما –یعنی ملّت و کشور- در دامنه‌ی قلّه‌ی پیشرفت [برای درکِ به‌تر این موقعیّت، دست‌تان را، از مُچ به بالا، کج به سمت بالا بگیرید و از کنار به آن نگاه کنید. آن‌جایی که انگشتان آغاز می‌شوند یعنی همان برآمدگی‌ها، آن‌جا می‌شود همان دامنه‌ی موردِ نظر] هستیم. می‌دانم که جهان به میل و اراده و آرزوهایم نمی‌چرخد. که اگر می‌چرخید من به جای ایستادن در آن دامنه، روی آن قلّه، دوست داشتم آن پایین پایین‌ها، تهِ تهِ قلّه باشم. روی دلتا. همان‌جایی که از آب‌رُفت رودخانه‌ها تشکیل می‌شود، بر روی سطح هموار، با خانواده‌ام، با دوستانم، با «او». من را چه به قلّه آخر؟ 
۲- که اگر می‌چرخید و دستِ من بود، مثلن همین جایزه‌ی صلحِ نوبل را به شهرام شب‌پره می‌دادم. که صدایش باعث به وجود آمدن یک قِرِ کوچک در مادرم شد. از مدرسه آمده بود و خسته. ثانیه‌یی جلوی تلویزیون ایستاد و شهرام را دید و قِر را داد و رفت. رفت در آشپزخانه. امّا نچرخید و جایزه‌ی صلحِ نوبل به اتحادیّه‌ی اروپا داده شد. برخی اعتراض کردند. خب مگر یک دفعه به سرکار خانم شیرین عبادی از ایران این جایزه را ندادند؟ حالا به اتحادیّه‌ی اروپا دادند. اصلن هیئت انتخاب در نروژ، که کشوری واقع در اروپا ست، دوست داشته‌اند به خودشان حال بدهند. حق ندارند بعد از چند دوره؟ اصلن به هر کی به غیر از اتحادیّه می‌دادند؟ خُب بعدش چی؟ اگرچه فکر می‌کنم همین اتحادیّه‌ی اروپا، اندکی از رؤیاهای آدمی را تحقق بخشیده است. این همه از جهان بی‌مرز حرف می‌زنیم. ترانه‌ی سیاوش قمیشی را زیرِ لب می‌خوانیم. همان که می‌خواند بدون مرز و محدوده و فلان و بیسار و آخرش هم می‌خواند: «تصوّر کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رؤیا». همین کار را کرده است دیگر اتحادیّه‌ی اروپا. این‌همه می‌گوییم چه خوب است آدم‌ها دورِ یک میز بنشینند و با یکدیگر مشورت کنند و با هم تصمیم بگیرند. اتحادیّه‌ی اروپا هم همین است، باز. جمع می‌شوند با کت و شلوار و کروات، تَر و تمیز درباره‌ی مشکلات‌شان حرف می‌زنند و با هم گِلی به سرشان می‌گیرند. چی از این به‌تر؟ صلح‌تر؟ حالا این وسط کسی بیاید از مشکلات اقتصادی و بحران یورو و یونان و نیروهای نظامی و این‌ها بگوید سَرم را می‌کوبم به گوشه‌ی همین میز. 
۳- حالا که مطمئنیم به میل‌مان نخواهد چرخید، باید به دنبال چیزهای کوچک بود. چیزهای کوچک را شاید بتوان چرخاند. در جست‌وجوی «حالِ خوب». باید خوب چرخید و دنبالش بود. یک فیلم خوب، یک کتاب خوب، یک قطعه موسیقی خوب، یک پیاده‌روی خوب و... این حالِ خوب، می‌تواند برای هر کسی متغیّر باشد. مثلن برای من، گوش دادن به صدای رعد و برق [هیچ می‌دانستید یکی از قوانین فوتبال چنین است: اگر هنگام بازی، فاصله‌ی رعد –صدا- با برق زیر دَه ثانیه باشد، داور باید بازی را تعطیل کند. خیلی جالب است. فکر کن، موقع رعد و برق همه، بازیکنان، داور و تماشاگران مکث و سکوت کنند، بعد با هم تا دَه بشمرند، یک... دو... سه... بعد اختلاف بیفتد که زیر دَه ثانیه بود یا نه. بعضی‌ها قهر کنند، عدّه‌یی با شعار از ورزشگاه بروند: «نبود... نُه ثانیه شد. شمردن بلد نیستید...» فیلم رعد و برق را داوران و ناظران کنار زمین بگذارند و اسلوموشن و... اوووف، چه کثافت‌کاری بشود. گفتم بگویم تا شما هم مطّلع شوید] و باران، حالِ خوب می‌آورد. 
۴- حالِ خوب شاید در دیدن چشم‌های کسی باشد، خنده‌ی کسی، اخمِ کسی. حالِ خوب شاید در گرفتن دستِ «او» باشد. حتّا شده برای دقایقی. کوتاه باشد. چاره‌یی نیست. زمستانی سخت در راه است. پس، از خود، از هم، دریغ نکنیم. کلّن دریغ نکنیم. جایزه‌ی صلحِ نوبل برای خودشان. قلّه‌شان هم برای خودشان. «تو» برای من. 
۵- گویی همیشه شیبِ نوشته‌ها سمتِ «تو» ست. شیب‌ها را هم دریغ نکنیم.

جمعه

حکایت -۹

زدنِ بعضی از حرف‌ها، سخت‌تر است از گذاشتن کالباس لای نون‌باگتی ست که کاسبِ محل گفته تازه و برای ام‌روز است امّا حتمن برای روز گذشته و چه بسا برای روزهای قبل‌ترش است. خوردن آن؟ مانند تمام کردن آن حرف‌هاست. جان‌کاه و دشوار.

فکر می‌کنم به‌ترین دیالوگ‌ِ «در بروژ» [In Bruges] آن‌جایی ست که:
کِن: می‌آی بریم اون بالا؟
رِی: چی اون بالاست؟
کِن: منظره.
رِی: منظره‌ی چی؟ منظره‌ی این پایین؟ خُب از همین پایین می‌بینم.
خُب فکر می‌کنم بعضی از حرف‌ها را نباید زد مثلِ بسیاری از منظره‌ها را که نباید دید. جرف نزد و تنها نگاه کرد. و منتظر. منتظر چی؟ انتظار آدم به خودش بستگی دارد. من یکی که منتظر دسرِ شکلاتی‌ هستم.

پنجشنبه

...

می‌خواستم ای‌میل بزنم بگم، نشد. این‌جا بخون: پاشو بیا...

[بلاگ تنها جایی ست که آدم هنوز خودش است. این را من نمی‌گویم، بزرگی می‌گوید.]

گرفته رهِ مهِ دگری

۱- اوّل این آهنگ. آهنگی که اختصاصی ست. هر کسی نمی‌فهمد که این دارد چه می‌گوید. اهل‌اش باید گوش دهند. ربطی هم به آشنایی و تسلّط به زبانِ فرانسوی ندارد. برای یکی از دوستانم که استاد زبانِ فرانسه است، گذاشتم. گوش داد. نفهمید. ترجمه‌اش کرد امّا باز هم نفهمید.
۲- روزهای بد فرا می‌رسند. شرایط بد و بدتر می‌شود؛ «روزهای سختِ بیماری.» روزهای سختِ بیکاری. باید دست به کار شد. درواقع دست به هیچ‌کاری نزد. هیچ‌کاری خودش کاری ست اگر نمی‌دانید. تنها کاری که باید کرد پُر کردن دبّه‌ی بیست لیتری خود است. اگرچه به قول کُری [آلن دلون] در «دایره‌ی سرخ» وقتی می‌رود جواهرات دزدی را بفروشد به رفیقش می‌گوید: «ناراحت نباش. ما بدتر از ایناشم دیدیم.» امّا در آخر، زمانِ فرار، از پشت تیر می‌خورد و در گِل می‌افتد و تمام. 
۳- فکر می‌کنم گفت‌وگوی مانی حقیقی و مسعود فراستی، برخلاف آن همه تبلیغ، بسیار معمولی ست. بعد از خواندن چهار صفحه، چهارهزار کلمه چی دستِ خواننده می‌دهد؟ هیچی. فراستی که حرفی نمی‌زند. بیش‌تر گفت‌وگو تک‌گویی مانی حقیقی ست. امّا تا آخر مشخّص نمی‌شود حقیقی از چه کسی و از چه رویکردی در نقد دفاع می‌کند. حتّا فکر می‌کنم حرف‌هایش به حوزه‌هایی چون خاله‌زنک هم کشیده می‌شود. حتّا آن‌چنان که سِرهِرمس گفته: «نمونه‌ی خوبی از شیوه‌ی درست دیالوگ با کسی که به‌کل مخالف‌ش هستید ارایه می‌دهد» هم نیست. البته در وضعیّتی که جراید و نشریه‌ها در آن هستند، باید پروپاگاندا کرد. و راهی جز این برای تبلیغ و اندکی به فروش افزودن وجود ندارد، امّا خب بعدش هم غیرقابل انکار است: توی ذوق آدم خوردن. 
۴- چه موجود غریبی ست این مرد. «ابو سیف» را می‌گویم. نشسته بر روی صندلی، تنها، کنار مغازه‌اش در شهری ویران؛ در حلب. زن و پنج فرزندش مُرده‌اند. یکی از راکت‌های جنگنده‌های ارتش، مستقیم به خانه‌اش می‌خورد وقتی که او در مغازه بوده است. به او گفته‌اند مغازه‌ات را ببند و برو. نبسته و نرفته و هر روز می‌آید، و روی صندلی کنار مغازه‌اش می‌نشیند. پُکی به سیگار می‌زند و می‌گوید دیگر برایش فرقی ندارد. که چه بمیرد یا بشار برود. 
۵- نشر مرکز کتابی منتشر کرده به نامِ «سیبی و دو آینه» با عنوان فرعی «در مقامات و مناقب عارفان فره‌مند». کتاب، خواندنی است. حکایت‌ها و گزیده‌گویی‌هایش بیش‌تر. مثلِ این یکی که از مولانا است: «سخنِ آدمی بوی آدمی است و از بوی نَفَسِ او، نَفْس او را می‌توان معلوم کردن.» 
۶- این‌جا به شکل وحشیانه‌یی به روز خواهد شد. 
۷- و این جمله که از اِلبرت هابارد در اولدفشن آمده: «كسی كه سكوتت را درک نمی‌کند احتمالن حرفت را هم نمی‌فهمد.» بی‌نظیر.

سه‌شنبه

...

می‌گویند اندوه پنج مرحله دارد. انکار، خشم، آشفتگی، افسردگی و پذیرش. برای همه سَروتهِ همه‌ی این مراحل یکسان است. ابتدا منکر می‌شوی و بعد در آخر، وقتی خسته شدی از انکار، آن را می‌پذیری. بعضی‌ها خشمگین می‌شوند و برخی آشفته و عدّه‌یی افسرده. افسرده که هستی...

جمعه

هَل مِن ناصر یَنصُرنی

۱- از جنگ نمی‌توان فرار کرد. بخشی از معادله‌ها و درگیری‌های سیاسی به جنگ ختم می‌شود. با جنگ‌ها نظمی به‌هم می‌خورد و نظمِ دیگری شکل می‌گیرد. هیچ جنگی آخرین جنگ نیست. تا جهان هست، جنگ هم هست. راهِ فراری وجود ندارد. امّا فکر می‌کنم آدمی باید هر کاری برای جلوگیری آن انجام دهد. هر کاری. دقیقن نمی‌دانم امّا این را می‌دانم که هر کاری. 
۲- برای گنجشک‌روزی مانند من شاید مهم نباشد جنگ دربگیرد. قیمتِ دلار برود تا ثریا. امّا مهم است. تمام ترس این روزهایم، از روزی ست که نزدیکی‌اش را احساس می‌کنم که مدیرمسئول مجلّه از در داخل شود و بگوید زیرش زاییده‌ام. نمی‌توانم. آخر این هم شد قیمت کاغذ. بندی 94 هزار تومان. شب‌ها خواب به چشمانم نمی‌آید. از بیکاری بیش‌تر از جنگ می‌ترسم. 
۳- بعد که خیلی می‌ترسم، صدایی از گوشه‌ی کلّه‌ام می‌آید که می‌گوید چه فقط شستِ پایت توی کثافت باشد چه تا زیرِ گلو. مهم بویش هست که آن‌هم عادت می‌کنی. نمی‌دانم این صدا از کجا می‌آید امّا از هر کجا که می‌آید، هر چه که هست با من مهربان است. محبّت در صدایش است. شب‌ها با من دردِدل می‌کند. دل‌داری‌ام می‌دهد. مثلن همین دی‌شب که دوباره این افکار به سُراغم آمد، خیلی آرام آمد و توی گوشم گفت: «غم‌خوار تو ام، غمان من، من دانم.» 
۴- امّا اگر خدا نکرده، جنگی درگرفت، تنها می‌خواهم، یعنی دوست دارم دو چیزش مثل دفعه‌ی قبلی نباشد. یکی این‌که به جای آن بنده‌خدایی –نمی‌دانم چه کسی بود و کدام‌یک از گویندگان صداوسیما بود- که هنگام موشک‌باران می‌آمد و می‌گفت: «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید، صدای آژیر خطر است...» این‌بار کسی این وظیفه را به عهده بگیرد که خوش‌صدا باشد. طنین صدایش دلهره را بیش‌تر نکند. مثل کی؟ پیشنهاد من مسعود رایگان است. یا اگر ایشان قبول نکردند بروند سراغِ خسرو خسروشاهی، دوبلور آلن دلون و آل پاچینو. یک پرانتز من این‌جا باز کنم: (چند سال پیش که در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی «شرق» کار می‌کردم، می‌خواستم برای سال‌روز تولّد آلن دلون کاری انجام دهم. بازیگر محبوبم بود. فرصتی بود برای حال دادن به دلم. گفتم زنگ بزنم به دوبلورش. خسرو خسروشاهی. زنگ زدم. آن‌ور خط صدایی گفتم: «اَلو» گفتم: «اَلو.» گفت: «سلام. بفرمایید.» نمی‌دانم. صدایش گیج و مبهوتم کرد. گفتم: «سلام آقای دلون.» خسروشاهی زد زیرِ خنده. به‌ش گفتم برای چی تماس گرفته‌ام. گفت: «پس حالا که این‌جوری شد می‌خوای درباره‌ی خسروشاهی حرف بزنم.» زدم زیرِ خنده. خاطره‌های بی‌اهمیّت. پرانتز بسته.) پس صدایی باشد مانند خسروشاهی. این از این. 
۵- نکته‌ی دوّم. اگر این‌بار جنگی شد مفقودالاثر نداشته باشیم. نمی‌شود جنگی کشته نداشته باشد امّا مفقودالاثر نداشته باشیم. خیلی غم‌انگیز است. از آن غم‌انگیزتر مفقودالجسد است. تو بروی جنگ و دیگر نیایی. برنگردی. بروی و کشته شوی و برنگردی. از آن غم‌انگیزتر اسیر شدن است. اسیر و اسارت هم نداشته باشیم. اگر هر یک از طرفین سربازی از طرف مقابل گرفت همان‌لحظه آزادش کنند و بفرستند سمت نیروهای مقابل. ولش کنند. اسارت بسیار غم‌انگیز است. برگشتن سرباز پس از سال‌ها غم‌انگیز است. نگارنده دیده است. به چشم خود دیده است. غم‌انگیز است وقتی سربازی برمی‌گردد و می‌بیند آن‌چه که بوده دیگر نیست. بدتر از آن تغییر کردن گذشته است. غم‌انگیز است سرباز برمی‌گردد و زنش ترکش کرده است. بدتر از آن زنش هست امّا اونی نیست که قبلن بوده. فرض کن زنش سنتّی بوده و الآن فمینیست دوآتشه شده. از اسیر و اسیری غم‌انگیزتر، کشته و برگردانده شدنت است در حالی که روی سنگر قبرت نوشته‌اند «شهید گم‌نام». شهید گم‌نام یعنی نام‌ات گم شده است. یعنی نمی‌دانند تو کیستی؟ یعنی هیچ‌یک از رفقایت، هم‌سنگرهایت، فرمانده‌هانت تو را شناسایی نکردند. یعنی نه پلاک داشته‌یی و نه نشانه‌یی. یعنی نه گذشته‌یی داری و نه حالا را که روی سنگر قبرت نوشته‌اند گم‌نام، و نه آینده‌یی که کَس و کارت بیایند سَرِ قبرت. گم‌نام بودن یعنی بیچاره‌گی، یعنی درمانده‌گی، یعنی تنهایی. که اگر این‌جوری شد، اگر گم‌نام شوی، روی سنگ قبرت خاک می‌نشیند. کسی نمی‌آید آن را بشوید و دسته‌گلی رویت بگذارد. دسته‌گل چیه؟ دریغ از یک شاخه‌گل. چه بشود که دسته‌گلی روی سنگ قبر یکی از شهدای گم‌نام ببینی. خیلی کم پیش می‌آید. کم دیده‌ام. که فکر می‌کنم آن موارد معدود هم کار خودشان است. شب می‌روند از روی قبرهای دیگر برمی‌دارند و می‌گذارند روی قبر خودشان. پس از این‌ها نباشد. 
۶- پس برای آن‌ها که برای جنگ ثانیه‌شماری می‌کنند تنها یک پیشنهاد دارم. که بروند سری به قطعه‌ی ۴۴ بهشت‌زهرا بزنند. کاری نکنند. بروند همین‌طور آن‌جا دقایقی بایستند. این پیشنهاد را هم برای اسرائیلی‌ها دارم. آن‌ها هم می‌توانند همین کار را بکنند. بالاخره آن‌ها هم حتمن قبرستانی دارند که سربازانی در آن‌جا خفته باشند. آن‌ها هم بروند آن‌جا همین‌طور بایستند و نگاه کنند. 
۷- در این آشفته‌بازار، در این هیاهو فکر می‌کنم تنها کاری که می‌شود کرد، به عنوان یک راهِ حل، بغل کردن همدیگر است. هر کسی هر جایی که نشسته است، کناردستی خود را برای دو دقیقه، صدوبیست ثانیه بغل کند. زنت را، معشوقه‌ات را، مادر و پدرت را نمی‌دانم اگر کسی را هم نداشته باشی، برو پارک روی نیمکتی بشین و بغل‌دستی‌ات را بغل کن. حیوان خانگی که داری؟ سگی، گربه‌ای؟ آن‌ها را بغل کن. نمی‌دانم چیز محبوبت را بغل کن. فیلم محبوبت را، کتاب محبوبت را، رادیو داری؟ چوب‌لباسی؟ آن‌ها را بغل کن. خلاصه چیزی را بغل کن. بی بغل کردنی نمان. تنها دو دقیقه. تنها صدوبیست ثانیه. اگر نتوانی دو دقیقه محبوبت را بغل کنی، اگر محبوبت صدوبیست ثانیه در بغلِ تو آرام نگیرد که یعنی اوّل مصیبت. نگارنده نتوانست. «ما نگفتیم، تو تصویرش کن.» 
۸- از جنگ نمی‌ترسم. چون با بمب اوّل که سرِ کوچه‌ی بالایی می‌خورد، مفقود‌الاثر می‌شوم. 
۹- همین الآن آن صدایی که صحبتش را کردم برایم نجوا می‌کند. هیو در «درّه‌ی من چه سرسبز بود» جان فورد یادتان هست؟ تک‌گویی ابتدایی فیلم؟ آن‌جا که می‌گوید: «دارم بار و بندیلم را توی شالِ آبی کوچکی که مادرم موقع کار خانه آن را به سرش می‌بست، می‌بندم و از درّه‌ی خودم می‌روم. و این‌بار دیگر برنمی‌گردم.» این را می‌گوید. 
۱۰- دستش را روزی می‌گیرم. شاید جایی نرفتم، نرفتیم. همین‌جا بمونم، بمونیم. امّا درواقع می‌روم، می‌رویم. بعضی موقع‌ها می‌روی، در حالی که نرفتی. هستی امّا دیده نمی‌شوی. مثلِ چی؟ مثلِ «شهیدِ گم‌نام».

پنجشنبه

...

تو بخوان نغمه‌ی ناخوانده‌ی من
ارغوان، شاخه‌ی هم‌خونِ جدا مانده‌ی من

[هوشنگ ابتهاج، دفتر آهی و راهی، نشرِ سخن، ۱۳۸۸]

دوشنبه

باران ببار. این بُخلت برای کیست؟

انتظار چیزهای کوچک.  جملاتی حتّا با کم‌ترین کلمه‌ها. حتّا شده با یک، نمی‌دانم اسم‌اش چیست... آهان، همان اسمایل. خب نباید منتظر معجزه بود. حتّا در اندازه‌ی یک چرخش، یک جهش، یک این‌طرفی یا یک آن‌طرفی.