چهارشنبه

من را به یادآور، اسماعیل

من مُرده به دنیا آمدم. جدّی. من تنها دقایقی پس از تولّد زنده بودم. بعد می‌میرم و می‌روم برای خودم. کجا؟ ای‌کاش یادم می‌آمد.
ماجرا از این‌جا آغاز می‌شود که درد مادرم را در خزینه‌ی مسجد «سبحان» می‌گیرد. او را به بیمارستان می‌برند؛ بیمارستان «نجمیّه». من به دنیا می‌آیم. آن‌گونه که شاهدان روایت می‌کنند، بسیار نحیف و لاغرمُردنی بوده‌ام. اندازه‌ام؟ این‌جاست که پدرم اشاره‌ای به کفِ دستش می‌کند: «این‌قد بودی. همین‌قدر.» پس از چند دقیقه، حوله‌پیچ، من را در آغوش مادرم می‌سپارند. دقایقی دندان به پستان می‌گیرم و بعد؛ خلاص. من مُردم. نایی برای فریاد نداشته است، گویی مادرم. در اطاق تنها بوده. پرستاری از جلوی در گذر می‌کرده. می‌بیند کسی را، مادری را که دست‌وپا می‌زند. داخل می‌آید و می‌بیند بچّه نفس نمی‌کشد. نمی‌دانم چه به‌ش می‌گویند: آژیر خطر، زنگ، بوق،... را به صدا درمی‌آورد. پزشکان هجوم می‌آوردند و من را با خود می‌برند. می‌برند زیرِ دستگاه اکسیژن. نفس می‌دهند تا نفسم بالا بیاید. می‌آید. سه روز زیر دستگاه بودم. روز سوّم حکمِ مرخصی می‌دهند و می‌گویند به خیر گذشته. پزشک‌ها هم می‌گویند یک چیزش بالا رفته و چیز دیگرش پایین آمده بوده و فلان و بهمان. آماده‌ام می‌کنند تا بروم دنبال بختم. امّا باز یک حمله. دست‌وپایم لرزیده و دوباره نفس بی‌نفس. روز از نو. باز هم دستگاه. روز چهارم سر و کلّه‌ی پدرم پیدا می‌شود. می‌گویند به‌ش نگفته بودند که چه گذشته. نمی‌دانسته. البته آن‌روز زیاد خوشحال نبوده. یعنی اصلن خوشحال نبوده. دیگران از او خبری پنهان می‌کردند. او هم خبری داشته که دیگران نمی‌دانستند. پدرم می‌آید و وقتی دیگر خانواده جمع شده بود، پزشکی می‌آید و می‌گوید: «متأسفیم. کاری از دستِ ما برنمی‌آد. بچّه‌تون مُرده.» علت مرگ: مننژیت. پدرم به دکتر می‌گوید اگر امکان هست چند روز دیگر هم زیر دستگاه بماند؛ من را گفته. قبول می‌کنند و می‌مانم. بیست‌وچهار ساعت بعد به شکل غریبی من دوباره نفس می‌کشم. مادرم، پدرم اسمش را می‌گذارند معجزه. این را دکتر به‌شان گفته بود. سراسیمه دویده بوده و داد زده بود که معجزه شده. من بعد از بیست سی دقیقه مُرده بودم و بعد از سه‌روز نفس کشیدم و باز هم مُرده و دوباره زنده شده بودم. این هم یک جوری‌اش هست. روز تولّد من امّا برای خانواده‌مان یادآور کسی دیگری هم هست. پدرم همان روز که بیمارستان آمده، خبری داشته است. صبح همان روز که من مُرده به دنیا آمدم، کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر قنّاسه‌چی عراقی، می‌زند میان ابروانِ اسماعیل، پسرعمویم. پدرم جنازه را دیده بود و آن‌طور که تعریف کرده، اسماعیل بی‌سَر بوده. تک‌تیرانداز، کارش را تر و تمیز انجام داده بود. روز تولّد من را همه به یاد دارند. حتّا دورهم جمع می‌شوند. البته نه برای جشن و پایکوبی به خاطر تولّد یک بچّه‌ی مُرده، بل که برای اسماعیل.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر