این اتّفاقی نیست که همیشه پا بدهد. دیدنِ جان دادن دیگری، کنار محتضر نشستن و با او همراه بودن. دو هفتهی پیش، که میشود چهارشنبهروزی، شب، ساعت به دوازده نرسیده بود که از دفتر مجلّه بیرون زدم. صدای هلهله و جیغوداد و بوق ماشین را نه چندان واضح شنیدم. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. ماشین عروسی بود و همراهانش. ناخودآگاه برگشتم تا ببینم چه خبر است. ماشین عروس با سرعت بسیار از پایین به بالا میآمد. ماشین عروس سَر تقاطع، به قصد گردش به چپ کج شد. همانلحظه، یک موتوری به موازات ماشین با سرعت بیشتر آمد و به کنارِ سمت چپ ماشین برخورد کرد. موتور سوار از روی موتور پرتاب شد، از روی ماشین رد شد و خورد به نردههای فلزی شمال تقاطع و افتاد در جوب. تمام این اتّفاقات در چند ثانیه رخ داد. انگار یکی دکمهی pouse جهان را زده بود. همهچیز ثابت ماند. مات و مبهوت سر جایم ایستاده بودم. ماشین عروس و ماشینهای همراهاناش نیز. بعد از مکث یکی دو دقیقهای، به سمت جوب و موتورسوار دویدم. کمی دیرتر خود داماد هم پیاده شد. میلرزید. عروس هم با جیغ و گریه پیاده شد. با جیغِ و گریهی عروس، همهی اقوام هم زدند زیر داد و گریه. هیچکس جرئت نزدیک شدن به جوب و دیدن داخل آن را نداشت. لکّههای خون روی نردهها پاشیده بود. سرم را جلو بردم و داخل جوب را دیدم. صحنهی جالبی نبود. دیدن جوانی شاید بیستساله در آن وضعیّت. خون اطراف سَرش را کاملن پوشانده بود. اینجوری بگویم، انگار سَرش داخل تشتِ خون بود. هر لحظه به جمعیّت حاضر در صحنه اضافه میشد. از کوچهها و خانهها و ساختمانها خود را به تقاطع میرساندند. مرد میانسالی موتور را -موتور که چه عرض کنم، آنچه از آنچیز باقی مانده بود- از وسط خیابان جمع کرد. عروس نشسته بود روی جدولِ کنار خیابان و همچنان جیغ و داد میکرد. صورتاش سیاه شده بود. تاجِ سَرش را کنده بود و انداخته بود کنار پایش. داماد هم به حالت نیمهغش، به کاپوت ماشیناش تکیه داده بود. کمی آنطرفتر، بستهی سیگار موتورسوار افتاده بود؛ بهمن سوئیسی. دستم را دراز کردم و بَرش داشتم. در بین جمعیّت، یکی دو نفر با موبایل فیلم میگرفتند. در بین جمعیّت یکی دو نفر به آنها معترض شدند. رفتم داخل جوب و نشستم بالای سر جوان. با صدای آرامی ناله میکرد. به جوانِ دیگری که بالای سَرم، بیرون جوب ایستاده بود، گفتم برو چیزی پیدا کن بزاریم زیر سرش. حرفم تمام نشده بود که سوئیشرتش را درآورد و داد بهم. چند تا زدم. سَر موتورسوار را بلند کردم و گذاشتم زیر سَرش. تا آرنجِ دو دستم خونی شد. نمیدانم برای ما زمان به سرعت میگذشت یا واقعن مدّت طولانی از اتّفاق گذشته بود امّا هر چه که بود، اورژانس دیر کرده بود. میخواست خودش را تکانی دهد که شانههایش را گرفتم و گفتم: «تکون نخور». نشنید. داد زدم: «تکون نخور لعنتی.» از میان جمعیّتی که دورمان -من و موتورسوار- حلقه زده بودند، پیرزنی جلو آمد. صحنه را دید و تنها گفت: «بچّم.» و با گریه دور شد. صدای آمبولانس آمد. جمعیّت کمکم کنار رفتند. پلیس راهنمایی و رانندگی هم به دنبالش آمد. نور قرمزش میچرخید و هر چند ثانیه، داخل جوب، روی صورت من، روی صورت خونین موتورسوار میافتاد. جوب را، قرمزتر میکرد. دو نفر امدادگر به داخل جوب آمدند. یکیشان رو به من گفت: «زندهس که؟» گفتم: «زنده میمونه. چقدر دیر؟» پاسخی نداد. برانکارد را آوردند. موتورسوار در وضعیّت بدی قرار داشت. داخل جوب. بیرون آوردنش در آن شرایط سخت بود. دو نفر کافی نبود. دو نفر دیگر هم آمدند کمک. به آرامی بلندش کردند و گذاشتنش روی برانکارد. دست چپاش آویزان مانده بود. گرفتم و آرام گذاشتم روی سینهاش. یادم افتاد. روزی که از روی تخت بیمارستان بلند شود. احتیاج دارد. مزّه میدهد. پریدم و بهمن سوئیسیاش را از جیبم درآوردم و گذاشتم توی جیبش. توی آمبولانس گذاشتنش. در را بستند و با سرعت و آژیرکشان دور شدند. داماد هم با دو نفر از اقوامشان و یک مأمور، پشت ماشین پلیس راه افتادند. ماشین پلیس هم آژیر کشید و با سرعت دور شد. عروس هم میخواست همراه داماد برود، که اقوام نگذاشتند. عروس را سوار ماشین دیگری کردند و با سرعت دور شدند. جمعيّت به همان سرعتی که دورِ جوب و اطرافش آمده بودند با همان سرعت متفرق شدند. دور شدند. حالا من مانده بودم و تکّههای باقیمانده از موتور هوندا. کمی اطراف لاشهی موتور ایستادم. یک بار دیگر رفتم داخلِ جوب پُر از خون را نگاه کردم. رفتم خطِ ترمز ماشین عروس را هم دیدم. من هم دور شدم. به آرامی. با دستهایی خونی.
یکطرفه از پایین به بالا، سوارهها با سرعت میرانند بدون هیچ سرعتگیری، بدون هیچ چراغی. روزی نیست که صدای تصادفی، دادی، فریادی به گوش نرسد. بیشتر تصادفات و تلفات از آنِ موتورسوارهاست. موتورسوارهایی که بار اینور و آنور میبرند. از بازار و توپخانه و چهارراه استانبول و میدان فردوسی راه میافتند و میروند بالا. دفتر مجلّه هم جای بدیست. پنجرههایش درست رو به خیابان است. از آن بالا مشرف هستی به تقاطع. از تمام اینها مزخرفتر، اسم این چهارراهِ هست. چهارراهِ «شاداب». شاداب آخر؟ ده روز از آن شب میگذرد امّا فردا و پس فردایش و فردای پسفردایش هم آنجا، درست همانجا تصادف شد. امروز هم که در خانه نشستهام مطمئنم باز تصادفی رخ داده است. خیابان شهید قرنی، حد فاصل طالقانی تا زیرِ پلِ کریمخان، یکی از مزخرفترین خیابانهای طهران است.
راستی آن جوانِ موتورسوار هم مُرد. چند روز پیش از کسبهی محل پرسوجو کردم و گفتند همانشب در بیمارستان تمام کرده بود.
یکطرفه از پایین به بالا، سوارهها با سرعت میرانند بدون هیچ سرعتگیری، بدون هیچ چراغی. روزی نیست که صدای تصادفی، دادی، فریادی به گوش نرسد. بیشتر تصادفات و تلفات از آنِ موتورسوارهاست. موتورسوارهایی که بار اینور و آنور میبرند. از بازار و توپخانه و چهارراه استانبول و میدان فردوسی راه میافتند و میروند بالا. دفتر مجلّه هم جای بدیست. پنجرههایش درست رو به خیابان است. از آن بالا مشرف هستی به تقاطع. از تمام اینها مزخرفتر، اسم این چهارراهِ هست. چهارراهِ «شاداب». شاداب آخر؟ ده روز از آن شب میگذرد امّا فردا و پس فردایش و فردای پسفردایش هم آنجا، درست همانجا تصادف شد. امروز هم که در خانه نشستهام مطمئنم باز تصادفی رخ داده است. خیابان شهید قرنی، حد فاصل طالقانی تا زیرِ پلِ کریمخان، یکی از مزخرفترین خیابانهای طهران است.
راستی آن جوانِ موتورسوار هم مُرد. چند روز پیش از کسبهی محل پرسوجو کردم و گفتند همانشب در بیمارستان تمام کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر