داشتم فیلم «هفتهی من با مرلین» را میدیدم که وسطاش به این فکر افتادم که چگونه میشود آدمهایی مثل مونرو یا جیمز دین اینقدر زود بمیرند. چگونه این دست آدمها، اینجور برای زندگی آغوش میگشایند، بعد با سَر خودشان را به میان تودهای که اسماش را میگذاریم تقدیر و سرنوشت میاندازند؛ بیحفاظ، تنها. بعد به این نتیجه رسیدم که آنها آدمهای محافظهکاری نیستند. اجازه میدهند که اتّفاقهای جدید، لحظههای تازه و ماجراهای در راه، به سویشان هجوم بیاورند. راه مردم، راه طبیعت، راه احساسات موجود در جهان را به سمت خودشان باز میگذارند. این هجوم آنقدر جمع میشود و جمع میشود، تا این که مثل گلولهی توپ به سینهی آنها میخورد. آغوششان باز؛ پس چارهای نیست، خیلی زود میروند.
ستارهها، تکرار نمیشوند. باقی میمانند اما تکرار نمیشوند. حتّا خود را هم نمیتوانند تکرار کنند. گوگوش پیش از انقلاب تکرار نمیشود. بهروز وثوقی هم. گوگوش و وثوقیِ پیش از انقلاب، اینهایی نیستند که اکنون هستند. گوگوش آن دوره، اینی نیست که در فِلان آکادمی برنامه اجرا میکند.
در جایی از «هفتهی من با مرلین» در موزهای، استاد تاریخ، تابلوی نقّاشی از زنی را که برای چهارصد سالِ پیش است به مرلین و کالین کلارک نشان میدهد. مرلین با حسرت میگوید، میشود من هم چهارصد سال دیگر اینقدر زیبا بمانم. پنجاه سال از مرگ مرلین مونرو گذشته است و البته که همچنان او زیبا مانده است. ستارهها زیبا میمانند. لحظههای ستارهگیِ آنها در ذهنها باقی میماند. دیدن آنها، چه زندهشان و چه مُرده، ارجاعیست به گذشته.
فیلم بدی از کار درنیامده این «هفتهی من با مرلین». سخت است بازسازی ستارهای در اندازهی مونرو و به تصویر کشیدن گوشهای از زندگی او. اگر چه در این فیلم او در نقطهی مرکزی داستان قرار ندارد و امّا همین مونرو ساختهگی و کپیشده باز همهی حواسها را پرت میکند. بازی میشل ویلیامز عالیست.
و سرانجام این دیالوگ بینظیر در فیلم. جایی که مرلین و کالین در باغ کنار ویلا قدم میزنند. مرلین که از زیبایی باغ به وجد آمده میگوید: «نمیدونستم که این بیرون اینقدر قشنگه.» کالین در جواب میگوید: «باید بیشتر بیاین بیرون. باید مناظرو ببینین.» جملهی کالین تمام نشده، مرلین با همان سَرخوشی و بیقیدوبندیِ توأم با غرور، به سرعت جواب میدهد: «من خودم منظرهام.»
ستارهها، تکرار نمیشوند. باقی میمانند اما تکرار نمیشوند. حتّا خود را هم نمیتوانند تکرار کنند. گوگوش پیش از انقلاب تکرار نمیشود. بهروز وثوقی هم. گوگوش و وثوقیِ پیش از انقلاب، اینهایی نیستند که اکنون هستند. گوگوش آن دوره، اینی نیست که در فِلان آکادمی برنامه اجرا میکند.
در جایی از «هفتهی من با مرلین» در موزهای، استاد تاریخ، تابلوی نقّاشی از زنی را که برای چهارصد سالِ پیش است به مرلین و کالین کلارک نشان میدهد. مرلین با حسرت میگوید، میشود من هم چهارصد سال دیگر اینقدر زیبا بمانم. پنجاه سال از مرگ مرلین مونرو گذشته است و البته که همچنان او زیبا مانده است. ستارهها زیبا میمانند. لحظههای ستارهگیِ آنها در ذهنها باقی میماند. دیدن آنها، چه زندهشان و چه مُرده، ارجاعیست به گذشته.
فیلم بدی از کار درنیامده این «هفتهی من با مرلین». سخت است بازسازی ستارهای در اندازهی مونرو و به تصویر کشیدن گوشهای از زندگی او. اگر چه در این فیلم او در نقطهی مرکزی داستان قرار ندارد و امّا همین مونرو ساختهگی و کپیشده باز همهی حواسها را پرت میکند. بازی میشل ویلیامز عالیست.
و سرانجام این دیالوگ بینظیر در فیلم. جایی که مرلین و کالین در باغ کنار ویلا قدم میزنند. مرلین که از زیبایی باغ به وجد آمده میگوید: «نمیدونستم که این بیرون اینقدر قشنگه.» کالین در جواب میگوید: «باید بیشتر بیاین بیرون. باید مناظرو ببینین.» جملهی کالین تمام نشده، مرلین با همان سَرخوشی و بیقیدوبندیِ توأم با غرور، به سرعت جواب میدهد: «من خودم منظرهام.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر