پنجشنبه

عین راکی

دی‌شب هر چه زور زدم خوابم نبرد. خرمگسی آمد و روی دماغم نشست. آن‌قدر عصبی و بی‌حوصله بودم که خواستم با ضربه‌ای محکم خرمگس را له کنم. امّا خرمگس جاخالی داد و ضربه‌ی محکمم به دماغم خورد. داغان شدم. صورتم بی‌حس شدم. تیر می‌کشید. گفتم خوب می‌شود. دست بهِ‌ش نزدم. دقایقی بعد احساس کردم مایعی از گوشه‌ی چشمم وارد آن می‌شود. دست زدم. خون بود. صورتم پُر از خون شده بود. بلند شدم. دست روی دماغم گذاشتم و سَرم را بالا نگه داشتم. کورمال کورمال رفتم کلید برق را بزنم. دستم به چراغِ مطالعه‌ی روی میز خورد و افتاد زمین و لامپش شکست. دستِ چپ روی دماغم و سَربالا نشستم که بقایای چراغِ مطالعه را از روی زمین بردارم، دست راستم را روی زمین گذاشتم. دقیقاً زیر دستم تکّه‌ای از لامپِ شکسته شده بود. کفِ دستم پاره شد. از دستم خون می‌چکید. عجب کثافت‌کاری شد. کمی هُل شده بودم. دوباره بلند شدم تا کلید برق را بزنم. پای چپم را که برداشتم، روی یکی دیگر از تکّه‌های شکسته شده‌ی لامپ رفت. کف پای راستم هم بریده شد. بی‌خیال زدن کلید برق شدم. چهاردست‌وپا، سَربالا، خودم را کشاندم به آشپزخانه و همان‌جا ولو شدم روی زمین و تکیه دادم به کابینت. خسته شده بودم. نفس‌نفس می‌زدم. درست روبه‌رویم، همان‌جای همیشگی، دیدم مانند همیشه به پهلو خوابیده و خودش را جمع کرده و زُل زده به من. تنها صورتش را در تاریکی می‌دیدم. چون سَرش نزدیک پنجره بود و نور ماه آن را روشن کرده بود. من هم زُل زدم به او.
گفت: چِ‌ته؟
گفتم: تو چِ‌ته. نمی‌بینی من‌و. چرا چیزی نمی‌گی؟
گفت: مگه خودت نگفتی حرف نزنم و فقط نیگا کنم. دارم نیگا می‌کنم.
گفتم: من گفته بودم امّا نه در این وضعیّت.
گفت: در کدوم وضعیّت؟
گفتم: در این وضعیّت.
نگاهش را از روی من برداشت و به جای نامعلومی خیره شد. من هم نگاهم را از روی او برداشتم و به جای نامعلومی خیره شدم. در همان وضعیّت و همان‌جا فکر کردم. خیلی فکر کردم. دستم را از روی دماغم را برداشتم و سَرم را پایین آوردم. مهره‌های گردنم درد می‌کرد. خون تمام صورتم را گرفته بود. نه جایی را می‌دیدم و نه صدایی را می‌شنیدم. دقایقی گذشت. آرام‌آرام، چهاردست‌وپا، رفتم سمتش. دید که من می‌آیم چشم‌هایش را از آن‌جای نامعلوم برگرداند و به من خیره شد. من هم به او خیره شدم.
گفت: چِ‌ته؟
گفتم: هیچی.
گفت: هیچی؟
چیزی نگفتم. خیلی نزدیکش شده بود. تا به حال این‌قدر نزدیکش نشده بودم. چشم‌هایم را بستم و فشار می‌دادم که نکند اشک‌هایم بیرون بیاید. احساس کردم یکی بغلم کرد. واقعاً در آن لحظه به بغل شدن، احتیاج داشتم. من احتیاج به شانه داشتم که سَرم را رویش بگذارم. جوری که متوجّه اشک‌هایم هم نشود و هم آرام شوم. اوّلین‌بار، سَرم را روی شانه‌هایش گذاشته بودم. تا به حال تنها به هم زُل زده بودیم. احساس خوبی بود.
صبح زود از خواب بلند شدم. بالشم شوره زده بود. از شانه‌هایش آن‌قدر انرژی گرفته بودم که رفتم بیرون و شروع کردم به دویدن... عین راکی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر