دوشنبه

نامه

نه این‌که حالم بد باشد. اتفاقن حالم خوب است؛ خوب. اصلن یک وضعی. آخر نمی‌دانی سرِ بُرج حقوق گرفتن چه لذّتی دارد. آن‌هم نه این‌جوری که نقد بیاورند و بگذارند کفِ دستت، نه، حقوق را ریختند در کارتِ عابربانک؛ شیک، تمیز. تنها دی‌روز وقتی خانه را مرتّب می‌کردم، در لابه‌لای لباس‌هایم آن یک عدد کرواتم را دیدم. کرواتی که در مجموع دو بار از آن استفاده کرده‌ام. از گوشه‌ی کمد بیرون کشیدم‌اش. نشستم و پایم را جمع کردم و روی زانویم، شروع به گره زدن کردم. می‌خواستم ببینم گره زدن کروات در یادم مانده است یا نه. آن‌چنان که تو یادم داده بودی. روی زانویم انواع گره‌ها را یادم دادی و روی زانویت انواع گره‌ها را تمرین کرده بودم. که بعد به‌ت گفتم این پارادوکس غریبی‌ست نزد ایرانیان، که بر روی زانو دو چیز را می‌بندند یکی عمامه، دیگری کروات. شروع کردم به گره زدن. دقایق گذشتند و نتوانستم. یادم رفته بود. گره زدم اما به گمانم بیش‌تر گره‌ی ملوانی زدم. حتّا می‌توان گفت گره‌ی کور چون نتوانستم دیگر بازش کنم. نتوانستم. نشد. یادم رفته بود. دستانم شروع کرد به لرزیدن. کروات را همان‌جور با گره‌ی بی‌ربطی که به آن زده بودم، انداختم گوشه‌ی کمد، همان‌جایی که بود. راستی یک چیزِ دیگر. در تمیزکاری دی‌روز، پیدایش کردم. یادت هست گردنبدت گم شده بود. پیدایش کردم. بین دشک و کناره‌ی چوبی تخت، افتاده بود. آخ که چه‌قدر دنبالش گشتیم و پیدایش نکردیم و در آخر گفتی، به شوخی گفتی: «تو برداشتیش.» بعد مکثی کردی و با خنده داد زدی: «ژان وارژان.» نمی‌دانم، گفتی دزدی کردی و الآن مأموران را صدا می‌کنم، بیایند، ببرندت زندان. من هم روی دو پا جلویت زانو زدم که من به خاطر سیر کردن شکمم دست به این دزدی زدم و مسخره‌بازی درآوردم. که البته اگر یادت باشد، ایّام خوبی نبود. مجلّه و روزنامه توقیف شده بودند. روزگارِ بی‌کاری و بی‌پولی بود. بله آن گردنبد را پیدا کردم و نمی‌دانم چه‌کارش کنم. امّا نه گردنبند و نه آن کروات، دلیل اصلی نبود که دی‌روز به یادت افتادم. یک نمایش‌نامه‌ای در طهران منتشر شده است به نام «صالحان». نمایش‌نامه‌ی البر کامو ست. یکی از شخصیّت‌های نمایش نامش «استپان» است. تا اسم استپان را دیدم یاد تو افتادم. حالِ استپان چه‌طور است؟ از قول من به‌ش نگو امّا به‌ش بگو آن لباس چهارخانه‌ای که در عکس‌هایش کنار تو دیدم، چه‌قدر به‌ش می‌آید. تمام طهران را زیرِ پا گذاشتم امّا لباس چهارخانه‌ای پیدا نکردم که چهارخانه‌هایش به این اندازه باشد. در طهران لباس‌های چهارخانه، چهارخانه‌هایش یا زیادی بزرگ است یا زیادی کوچک. لابد یکی از تفاوت‌های غربِ وحشی با شرقِ غیروحشی در همین است. چهارخانه‌ها به کنار، لباسی با یقه‌های کوچک -همان یقه‌انگلیسی- هم پیدا نمی‌شود. والله که من پیدا نکردم. یقه‌های این‌جا بسیار بزرگ شده‌اند و از دو طرف می‌افتند؛ بی‌ریخت. این را هم به‌ش بگو. شب هم زمانِ خوابیدن گردنبدت را باز کن و روی میزِ کنار تخت بگذار. راستی دی‌روز وقتی خانه را مرتّب می‌کردم، شروع کردم به تعزیه خواندن. یادت هست محرم‌ها، غیرارادی در خانه راه می‌رفتم و تعزیه برایت می‌خواندم؟ امّا دی‌روز هر چه زور زدم یادم نیامد آن ایّام چه می‌خواندم. تنها یک مصرع به یادم مانده بود از تمامی آن بیت‌ها: «خدا صبرت دهد آقای خوبم.» 

با عرض ادب و احترام 
علی 
دی‌ماه هزار و سی‌صد و نود و یک

سه‌شنبه

...

ماه‌ها پیش زور زدم، بالا و پایین پریدم که بدبخت یعنی چی و یعنی کی.
معنی کلمه‌ها تغییر می‌کند. معنی‌ها می‌روند و می‌آیند و هر لحظه به شکلی درمی‌آیند. چیزی که می‌ماند سنگِ کفِ رودخانه است. 
ام‌روز صبح به این نتیجه رسیدم که بدبخت کسی ست که نمی‌داند از چی رنج می‌کشد. در رنجِ دایم است. بدبخت سنگِ کفِ رودخانه است.

یکشنبه

...

در خواب و بیداری بودم. بیدار بودم امّا چشمانم می‌سوخت و نمی‌توانستم بازشان کنم. بازشان کنم و ببینم این چیزی که احساسش می‌کنم واقعیّت دارد یا نه. قهر کرده بودی. صدایت زدم. جواب ندادی. پتو را کمی بلند کردم. گفتم: «بیا.» صدای پایت را شنیدم که آهسته آمدی و خزیدی زیرِ پتو. پاهای سردت از ساقِ پاهایم گذشت و کفِ پایت چسبید به روی پایم. بعد به این فکر کردم که چه‌قدر به‌ت بگویم زیر شلوارت، چیزی بپوش. هوا سرد است و استخوان‌هایت درد می‌گیرد. تو هم هیچ موقع گوش نمی‌دهی.
- آخه کی زیر جوراب‌شلواری، یک چیز دیگر می‌پوشه.
کمرت درست چسبید به شکمم. دستم را باز کردم و سرت را روی دستِ راستم گذاشتی و دستِ چپم را از زیر دستت رد کردم و گذاشتم روی سینه‌هایت. هیچ موقع هم نفهمیدم و نفهمیدیم من قالب تو ام یا تو قالبِ من. چشمانم می‌سوخت و بسته بود امّا فهمیدم که ته‌لبخندی زدی. صدایت زدم.
- هووم...
لبخندی زدم. پشتِ گردنت را بوسیدم.
صبح با صدای ضدهوایی بیدار شدم. از چادر بیرون زدم. آسمان را نگاه کردم. در میان دانه‌های برف، بالای سرم، جنگنده‌های‌شان می‌رقصیدند.

[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]

جمعه

به امام‌زاده‌های زنده چنگ بزنید؛ زنگ بزنید


عصر جمعه باشد، باران هم بیاید، باید رفت یک‌جایی حرف‌هایت را بزنی. اگر هفته‌ی بدی هم داشته باشی که چه به‌تر. حرف‌های ناگفته را باید رفت جایی گفت. تا همین چندوقت پیش مثلن صد سال پیش، امام‌زاده‌ها جزو اوّلین جاهایی بودند که چنین آدم‌هایی می‌رفتند و با امام‌زاده دو کلمه حرفِ حساب شاید هم ناحساب می‌زدند. امّا امام‌زاده‌ها هم مشمولِ مرورِ زمان شده‌اند (چه عباراتی: مشمولِ مرورِ زمان!). برخی مواقع از باز کردن گره‌های آسان نیز عاجز شده بودند، چه برسد به گره‌های کور. مغرور شدند؟ سر به هوا؟ خسیس؟ نمی‌دانم سر آن‌ها چه آمده که این‌طور شدند. تا ام‌روز عصر فکر می‌کردم آن‌ها چند سال پیش شبانه، در یک اقدام دسته‌جمعی، طهران و حومه را ترک کرده‌اند و رفته‌اند جای دیگر. کجا؟ مهم نیست. هر جا. عصر شد. جمعه آمده بود و باران هم می‌آمد. آن‌ها که صدایم نکردند گفتم من بروم ببینم در چه حالی هستند. امام‌زاده قاسم. خانه‌اش بود، خودش نبود. تا رسیدم و از در رفتم داخل، زیر لب گفتم کجایی قاسم؟ هیچ صدایی نیامد. تنها صدا، صدای فین کردن پیرمردی از گوشه‌ی حیاط می‌آمد. باران شد برف، امّا از قاسم خبری نشد. زمستان بی‌قاسم آغاز شد. امام‌زاده‌ی زنده را عشق است. مطمئن شدم از طهران رفته‌اند. به امام‌زاده‌های زنده چنگ بزنید؛ زنگ بزنید. تا زمستان‌تان بی‌«او» آغاز نشود.

+ عکس: حیاط امام‌زاده قاسم، دربند، ساعت پنج و خُرده‌یی.

پنجشنبه

...

حامد: بیته... بیته... بیته...

[شبِ یلدا، کیومرث پوراحمد، ۱۳۸۰]

...

سرانجام یک روز می‌آید (آمده است احمق -عالی‌جناب از گوشه‌ی مغزم می‌گوید) که خاطراتی می‌سازی که هیچ‌گاه اتّفاق نیفتاده است. این‌قدر در ذهنت آن‌ها را ساخته‌ای، برای هر تکّه‌اش جزئیات کنار هم چیده‌ای که کم‌کم باورت شده که آن‌ها رخ داده است؛ روزی.
از زندگی آدم‌ها، «او»، که دوست‌شان داری، دوستش دارم، آرام‌آرام خارج می‌شوم. بله می‌دانم که آن‌ها نمی‌آیند که کارت قرمز را جلوی چشمم بگیرند. امّا مشخص است. یک‌جور بیرون رفتن، خارج شدنِ لطیف و آرام. که خیال می‌کنند و می‌گویند «این‌جوری به‌تره. نمی‌فهمد.» امّا من فهمیده‌ام. با همه‌ی وجودم احساسش می‌کنم.
حالا در این شبِ طولانی این بیرون رانده شدن، این، جا افتادن به اندازه‌ی گذرِ کند دقیقه‌ها در این شب، طول می‌کشد و کش می‌آید. فیلم را در ذهنم برمی‌گردانم عقب. جاهایی آن را تند می‌کند. جاهایی عقب می‌برم. جاهایی اسلومویشن می‌بینم و گاهی استاپ می‌کنم و بَر تصویر، روی تصویرش، صورتش زوم می‌کنم. عالی‌جناب از گوشه‌ی ذهنم بر سرم داد می‌زند، می‌گرید و فریاد می‌زند: «ما آویخته‌ها به کجای این شبِ تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده‌ی خود را.»

+

چهارشنبه

یک سکانس

سیمون با چمدانی از موّاد مخدر از هتل بیرون می‌آید. خیابان‌های اطراف خالی ست. کتی با اتومبیل می‌آید و آن‌سوی خیابان می‌ایستد. سیمون به سمت او حرکت می‌کند.
- سیمون وایسا.
برمی‌گردد. کمیسر ادوارد کولمن با اسلحه‌ای در دست، ایستاده است. سیمون نگاهی به آن‌سوی خیابان می‌کند.
- وایسا سیمون. راهِ فراری نداری.
سیمون دستش را داخل بارانی‌اش می‌کند. کولمن به سرعت شلیک می‌کند. سیمون می‌افتد. کولمن به سمتِ او می‌دود. موراند همکار او نیز بالای سرِ سیمون می‌رسد. موراند دست داخلِ بارانی سیمون می‌بَرد.
- اسلحه نداره. زود شلیک کردی.
- من از کجا می‌دونستم می‌خواد خودکشی کنه.
کولمن و موراند سوار ماشین می‌شوند. کولمن اتومبیل را می‌راند و موراند در کنارش. دوربین از روبه‌رو این دو را نشان می‌دهد. بی‌سیم اتومبیل زنگ می‌خورد. جواب نمی‌دهند. موراند به کولمن آدامس تعارف می‌کند. کولمن سر تکان می‌دهد. سکوت. کلوزآپ کولمن. تیتراژ پایانی کنار صورت کولمن بالا می‌رود.

پلیس [Un flic]
سناریست و کارگردان: ژان پی‌یر ملویل
بازیگرها:
آلن دلون: کمیسر ادوارد کولمن
ریچارد سِرِنا: سیمون
کاترین دونوو: کتی
پْل کراچت: موراند
۱۹۷۲/ ۹۸ دقیقه/ فرانسه

دوشنبه

وصفِ حال

هم‌چون کسی که در یک کشتی شکسته از تیرکی در حالِ سقوط آویزان شده باشد. امّا شاید او از آن‌جا نشانه‌ای به رهایی را باز یابد.
از نامه‌ی والتر بنیامین به گرشوم شولم/ ۱۷ آوریل ۱۹۳۱

[خاطرات ظلمت -درباره‌ی سه اندیش‌گر مکتب فرانکفورت: والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، بابک احمدی، نشرِ مرکز، چاپِ اوّل، ۱۳۷۶]

آمور نام دیگر آئورا ست

مشخصن این یک فیلم را باید با حالِ خوب دید. حالت را بد می‌کند. خوب باشی ببینی، بد می‌شوی. بد باشی، بعد از دیدن چنین فیلمی، خب نتیجه‌اش طبیعی ست: داغان.
داستان آمور [Amour]، داستان آئورا ست. داستان تمنّاها، داستان حرمان و دوری از دور شدن است. امّا یک‌جایی می‌رسد که ژرژ، پدر رو به دخترش اِوا می‌گوید: «یک‌روزی هم همه‌چی این‌جا تموم می‌شه.»
در سکانس‌های پایانی، ژرژ روی تخت‌خواب خوابیده. صدای شستن ظرف‌ها را می‌شنود. به سختی بلند می‌شود. در آشپزخانه می‌بیند آن، آنِ مُرده را می‌بیند. آن پالتویش را می‌پوشد و از در بیرون می‌رود. ژرژ را هم صدا می‌زند. ژرژ با لباس خواب دنبالش آرام راه می‌افتد. آن می‌گوید: «پالتویت را نمی‌پوشی؟» ژرژ برمی‌گردد پالتویش را از جالباسی برمی‌دارد. آن و ژرژ با هم از خانه بیرون می‌زنند. همین‌جا دیگر گونه‌هایت خیس شده است.
و یک نکته‌ی دیگر. درست گفته: «عشق رو نباید تنها دید.. لااقل برای اولین بار.»

جمعه

...

۱- آدم‌های سکوت (با اجازه از لحظه) خیلی موقع‌ها حرفی برای گفتن ندارند. آن‌ها بیش‌تر مواقع حوصله‌سَربَر هستند. آن‌ها مَلال‌آورترین‌ها هستند. آن‌ها حرف‌شان را، خشم‌شان را، حتّا شادی‌شان را پنهان می‌کنند. قورت می‌دهند. در یکی از روایت‌های عبری آمده است، در هر نسل سی‌وشش نفر متولّد می‌شوند که بار رنج جهان را به دوش می‌کشند تا جهان را از پلیدی‌ها مصون و محفوظ بدارند و جان خود را هم در این راه فدا می‌کنند. حالا نه مانند این روایت، که فکر می‌کنم در هر نسلی هم یک تعدادی آدم‌های سکوت هستند که دستِ‌کم بارِ رنجِ بی‌حرفی خودشان را، سکوت‌شان را به دوش می‌کشند. 
۲- دی‌روز یک چیزِ وحشتناک دیدم. رفتم خانه‌ی پدری. در را باز کردم. مادر و خواهرم با هم حرف می‌زدند. تا من را دیدند حرف‌شان را قطع کردند و بحث را عوض کردند. به نظرم خیلی وحشتناک آمد. ترسیدم.
۳- گفته بودم یک کپی از خودم گوشه‌ی مغزم زندگی می‌کند؟ تمام روز با او حرف می‌زنم. البته او همیشه سرِ صحبت را با من باز می‌کند. وگرنه من با او کاری ندارم. او منطقی است. او احمق است. در تنگناهای بسیاری نجاتم داده. به چاه‌های عمیقی مرا انداخته. پُر حرف است. گاهی تا چند روز سکوت می‌کند. او رفیق و هم‌دمِ من است. او از پشت به من گاهی خنجر می‌زند. او جمع تمامی این‌ها ست. خب بالاخره او خودِ من است. البته که گاهی کارهایی می‌کند که از خودم تاکنون ندیدم. مثل همین چند دقیقه‌ی پیش. صورتم را برگرداندم که ببینم کجا ست. دیدم روی کابینت، اون گوشه نشسته و پیپ می‌کشد و نگاهم می‌کند. او ناراحت است. سال‌ها بوده که او تنها گوشه‌ی مغزم زندگی می‌کرده. ماه‌ها ست که آن‌طرفِ مغزم موجود دیگری را می‌بیند که مانند او، گاهی باهاش حرف می‌زنم. حسادت می‌کند. 

"دل را فرستادم به دنیا که دنیا را ببین؛ بازفرستادم که عُقبا (آخرت) را ببین؛ بارفرستادم که عالَم معنی را ببین. خود دگر باز نیامد به من." 
مقالاتِ شمس 
- برای عصرِ جمعه‌ی کش‌دار و برای سکوت‌های کش‌دارترش. برای دو رفیقم که الآن پشتِ سرم چشم‌بسته ورق‌بازی می‌کنند؛ در واقع برای من و «تو»، به گمانم این موسیقی از شومن مناسب باشد:
+

یکشنبه

...

نزدیکِ ساعت نهم، مسیح با صدای بلند فریاد برآورد:
ایلی... ایلی... لَمّا سَبَقْتَنی؟
خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشته‌ای؟

[انجیل متّا، ۴۶:۲۷]

پنجشنبه

...

در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طِبّ و غیرِ ذالک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند، زیرا آن‌چه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را «دلارام» می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.

[مقالات مولانا، مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی، ویرایش متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۲]

جمعه

...

گفتم: «بیا این‌جا.»
گریس گفت:  «چشم، قربان.»
هر دومان زدیم زیرِ خنده.
گریس خیلی آرام به سمتم آمد و در آغوشم جای گرفت. تنش انگار قالبِ دست‌هام بود.
آهسته زمزمه کرد: «چی می‌خوای؟»
به سختی صداش را می‌شنیدم.
گفتم: «تو چرا این‌قدر قشنگی؟»
گریس نخودی خندید.
... و از آن به بعد به خوبی‌وخوشی در کنارِ هم زندگی کردند.

[نامه‌یی عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی (مجموعه داستان)، ریچارد براتیگان، ترجمه‌ی مهدی نوید، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹]

پنجشنبه

از شب هنوز مانده دو دانگی

هم‌چون مورچه‌یی که دانه‌یی را به دندان می‌گیرد، به دندان گرفتمش. گرفتم و کشیدم. آرام‌آرام. به آهستگی. به همان اندازه در سکوت. چشم باز کردم یک‌سال شد. یک‌سال گذشته است. یک‌سال من دانه‌یی را به دندان کشیدم. کشیدم و کشیدم و پُشتِ هیچ کوهی نرسیدم. می‌گویند «چون دَری بسته شد، راهی گشوده ماند؛ و چون دَری گشوده شد، راهی بسته ماند.» امّا نه دَری گشوده شد و نه راهی باز. و نه نشانه‌یی از صبح. می‌گویند؛ قرن‌ها ست که می‌گویند از نشانه‌های حکمت پروردگارِ، باز کردن دَرِ دیگر است. امّا غافل از این‌که دَر دیگری وجود ندارد. یک دَر بوده و هست و خواهد بود. 
ام‌شب باز کردم این آیه آمد: 
"وَإِذَا مَسَّكُمُ الْضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلاَّ إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَكَانَ الإِنْسَانُ كَفُورًا."
و چون در دریا به‌شما صدمه‌یی برسد، هرکه را جز او می‌خوانید ناپدید [فراموش] می‌شود و چون [خدا] شما را به سوی خشکی رهانید، روی‌گردان می‌شوید و انسان همواره ناسپاس است. (سوره‌ی «اسرا»، آیه‌ی ۶۷) 
و البته حضرتِ سعدی هم داستان و روایت خودش را دارد. که دو بیتش از غزلش من را بس: 
گفتم به گوشه‌یی بنشینم چو عاقلان 
دیوانه‌ام کند چو پری‌وار بگذرد 
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش 
دردی ست در دلم که زِ دیوار بگذرد

یکشنبه

...


- عکس: بازار تهران، ورودیِ سبزه‌میدان، شامِ غریبان، ساعت شش عصر.
ترکی می‌خواند. نمی‌فهمیدی چی می‌خوانَد امّا خوب می‌خواند. روضه، پدرِ آدم را درمی‌آورد. ترکی‌اش خب بیش‌تر. می‌روی یک گوشه، خودت را توی خودت جمع می‌کنی و بعدش خودت می‌دانی حرفِ حسابت چیه. خلاصه، خوش گذشت.

شنبه

...

هامون (وا می‌رود، با صدای گرفته): مهشید، واقعن این‌جوریه؟ یعنی همه‌ی اون زمزمه‌ها، زندگیا، عشقا، همه، دروغ بود؟

هامون (فیلمنامه)، داریوش مهرجویی، انتشاراتِ زمانه، چاپ اوّل، بَهار ۱۳۷۱

چهارشنبه

...

هر یک به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خُرسند. بعضی روحی بودند، به روحِ خود مشغول بودند، بعضی به عقلِ خود، بعضی به نفسِ خود. تو را بی‌کَس یافتیم. همه‌ی یاران رفتند به سویِ مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بی‌یارانم.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمّد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

دوشنبه

طبیعت بی‌جان

۱- خواب می‌بینم در درّه‌ی مانیومنت‌ولی، پشتِ تپّه‌یی در سایه نشسته‌ام. پاها را توی شکمم جمع کرده و سرم را روی‌شان گذاشته‌ام. صدای همهمه‌ی جمعیّت را می‌شنوم. قرار است در صحنه‌ای از فیلم «دلیجان» از مقابل دوربین بدوم. جزو سیاهی لشگر بودم امّا نقشم با تمامیِ سرخ‌پوست‌ها فرق می‌کرد. نقشم برجسته بود. چون تنهایی می‌دویدم و دوربین هفت هشت ثانیه‌یی مرا تعقیب می‌کرد. صدایی از بلندگو شنیدم: «وان، تو، تِری... اکشن» صدای چرخ دلیجان‌ها که از روی خاک و سنگ‌ها رد می‌شد، صدای سُمِ اسب‌ها و شیهه‌شان و هَوار عدّه‌یی را شنیدم. باز صدایی بلند از بلندگو آمد: «کات.» لحظه‌یی بعد صدای پای کسی را شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برگشتم و از کنار دیدم‌اش. جان فورد با همان هیبت همیشگی‌اش، با آن چشم‌بند مسخره‌اش بالای سرم ایستاده بود و با اخم گفت: «یو اوکی علی؟» 
- چیزی نیست. 
- وای سیت هِر؟ 
- هیچی حالم خوش نیست. 
مکثی کرد و گفت: «اوکی.» 
چند قدمی دور شد و با صدای بلند رو به سوی جمعیّت داد زد: «ایناف فور تودِی. ریسِت تومارو.» 
سرم را دوباره روی پایم گذاشتم. خورشید گوشه‌ی کادر غروب می‌کرد. 
۲- چنین اتّفاقی هر دَم پا نمی‌دهد. شاید در طول عمر یک‌بار یا دوبار. برای همین به اهمیّت آن واقفم. حتّا اگر اتّفاق خوبی نباشد. تلخ باشد. حالم را خراب کرده باشد. ماجرا چیست؟ می‌گویم. عصر ام‌روز رفته بودم کتاب‌فروشی پنجره. کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی من است. کوچک و دنج و خلوت. مدّتی ست که کتاب‌های دستِ دوّم را می‌آوردند و دوباره می‌فروشند. آن بالا در طبقه‌ی دوّم میان کتاب‌های دستِ دوّم می‌چرخیدم و کتاب‌ها را بالا و پایین می‌کردم و ورق می‌زدم که چشمم به فیلم‌نامه‌ی «ماجرای نیم‌روز» افتاد. فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم. کتاب را نداشتم. برش داشتم و گوشه‌ی جلد آن را گرفتم و کاغذهای آن را رها کردم. به سرعت ورق خوردند. مانند همیشه یک‌بار هم عکس این‌کار را کردم. عادت است دیگر. کاغذها ورق خوردند و ورق خوردند تا رسید به جلد. که آخرش بود و کاغذها ایستادند. صفحه‌ی اوّل کتاب، آن گوشه، بالا، سمتِ چپ، بالای عنوان کتاب، نوشته شده بود، با خطّی خوش در دو سطر آمده بود:‌ 
"برای تو 
پانزدهم اسفندماه سال یک‌هزار و سیصد و هشتاد پنج" 
ماتم برد. اسم و امضایم را پای آن دیدم. نمی‌دانم چه مدّت به همین دو سطر زُل زده بودم. کتاب هدیه شده، بعد از شش سال دوباره به خودم برگشته بود. بومرنگ. وصف حالم دشوار بود. ناراحت، عصبانی، غم‌گین یا شگفت‌زده؟ ملغمه‌یی از همه‌ی آن‌ها بود. ابتدا غصّه‌ام شد. برای خودم. بعد و هر چه زمان می‌گذشت دیگر برای خودم غصّه نمی‌خورم. ناراحتی‌ام برای این کتاب است. دوستی و عشق و عاشقی از دست‌رفته به کنار، کدام آدم عاقلی چنین کتابی را می‌دهد به کسی؟ می‌فروشد؟ هر جهنّم‌درّه‌یی که می‌خواهد آدم برود، امّا نباید چند کتاب را گلچین کند و همیشه با خودش ببرد؟ آن هم کتابی که همیشه دوست داشت. فیلمش را دوست داشت. فیلم را با هم دیده بودیم. فیلم‌نامه‌اش را با هم خوانده بودیم. نامرد. نامرد نه، الاغ. این‌جا را هم که نمی‌خوانی. کاش یکی پیدا می‌شد این‌ها را به‌ش می‌گفت. 
۳- بعضی روزها، روز آدم نیست. ام‌روز هم از آن روزها ست. رسیدم خانه. تعدادی از فیلم‌هایم، تعدای از کتاب‌هایم را از مدّت‌ها پیش، از بقیه جدا کرده‌ام. فیلم‌های محبوبم. کتاب‌هایی که باید دونفره با صدای بلند خواند و نمایش‌نامه‌های محبوب. همین باعث ناراحتی‌شان شده بود. خودم متوّجه شده بودم. گاهی چپ‌چپ مرا نگاه می‌کردند. غُر می‌زدند. امّا جلوی خودم، فکر می‌کنم خویشتن‌داری می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. امّا چندباری، به محض این‌که از خانه بیرون می‌رفتم و در را پشتِ سرم می‌بستم، به یک‌باره صدای برخی‌شان را می‌شنیدم که فحش می‌دادند. حق داشتند. تا ام‌روز. که یکی از نمایش‌نامه‌ها به نشانه‌ی اعتراض خود را به یک فنجان قهوه‌ی روی میز زد. قهوه ابتدا به تندی و بعد آرام‌آرام به رویش سرازیر شد. هول شدم. پریدم فنجان را از رویش برداشتم. بالای سرِ کتاب، چند ثانیه‌یی مکث کردم. صحنه‌ی رقّت‌انگیزی بود. کتاب، نمایش‌نامه‌ی «ماشین‌نویس‌ها»ی موریس شیسگال است که سال‌ها دیگر چاپ نمی‌شود. کتاب نایابی است. قهوه به آرامی به جان و تنش می‌رفت. به خود آمدم. دستمال نمناکی رویش کشیدم. سشوار را آوردم و خشکش کردم. خشک شد امّا لبه‌ی بیرونی تمام صفحات کتاب تیره‌تر شد. کتاب دو رنگه شده است، دو رگه؛ مثلِ بچّه‌های مهاجرین شمال افریقا به فرانسه. لبه‌ی کتاب و جلدش هم باد کرده است. آن صدای همیشگی از گوشه‌ی مغزم، آن یارِ جداناشدنی‌ام مانند این‌جور مواقع شروع به موعظه کرد: «دِ بکش بدبخت... حقّته... منتظر چی هستی تو... گُه... دیدی چه گندی زدی... (با دستش به کتاب اشاره کرد) گناهِ این چی بود؟» آن طرف توی کتاب‌خانه نیچه هم‌چنان که می‌گریست به من پوزخند می‌زد. داد زدم: «خفه شو... خفه شید. همه‌تون.» 
و واقعن خفه شد. صدایش دیگر درنیامد. قهر کرده بود. موقع خواب در تاریکی، صدایش کردم. جواب نداد. چندبار صدایش کردم. بالاخره گفت: «هووم؟» این هومش یعنی آشتی. خوابید. خوابیدم. خوابیدیم.

چنبره زده می‌مانم

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
شوریده، هیچ کجایی برای رفتن، 
می‌گردم در این هشت گوشه، این جزیره‌ی سنگ و نئون. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای فریاد. 

تنهایم 

می‌چرخد جزیره چون چرخ و فلکی عظیم. 
تاکسی‌ها، ترامواها -راه بیفت به سوی شادی، سوار شو! 
نمای مغازه‌ها می‌چرخد به هر سو همچون ستارگان مست. 
شمشیر -زنبق‌ها روسپیان این پارک سرگرمی اند. 

عقلم را از دست می‌دهم. 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای فریاد. 

کسی مرا یاری کند 

چه کسی مرا به جا می‌آورد که در این سرما ایستاده‌ام؟ 
چه کسی پیشکش گل‌هایم را خواهد پذیرفت؟ 
دوستانم کیانند؟ به کجا رفته‌اند؟ 
صدایم فریادی است در خواب. 
می‌گردم در باران 
به جست‌وجوی تو. 
کجا می‌روم؟ 
چه سرودی می‌خوانم؟ 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای گریه. 

چه می‌خواهم؟ 
اصلن چه می‌خواستم؟ 

چون سربازی بی‌حسّ از گلوله‌ها 
خود را به درون قلبت فرو می‌روم. 
چنبره زده می‌مانم 
چون پرسشی، چون جنینی، 
در جنگلِ خروشان خونت. 
مژگانم در تاریکی تنت 
سحر را می‌جوید. 
ژرفای فضا و اقیانوس منی. 

تنهایم. 

تو با منی. 

تنهایم. 

سرِ خیس از بارانم را خم می‌کنم. 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای گریه. 

روی به دوزخ دارم در زندگی، چون اسفنجی، سر به سوی خانه می‌نهم. 

+ این تکّه‌هایی از شعر «روز خرافه» سروده‌ی فرانک یوهاش شاعر مجاری ست. محمد مختاری (خدا رحمتش کند) ترجمه‌اش کرده و در مجموعه‌ی «زاده‌ی اضطرابِ جهان» در بهار سال ۱۳۷۱ توسّط نشر سمر منتشر شده است.

چهارشنبه

فارست گامپ

۱- شیرِ دست‌شویی چکّه می‌کرد. سال‌ها ست چکّه می‌کرد. چون واشرِ شیرِ دست‌شویی شکسته بود. سال‌ها شکسته بود. واشرِ شکسته‌ی شیرِ دست‌شویی را با یک واشرِ نو عوض کردم. شیرِ دست‌شویی دیگر چکّه نکرد. شب شد. خوابم نمی‌برد. چیزی کم بود. واشرِ نو را باز کردم و واشر شکسته را گذاشتم سرِ جایش. دوباره شیرِ دست‌شویی چکّه کرد. خوابم برد. 
۲- یک آگهی هم می‌خواهم بدهم در روزنامه‌های کثیرالانتشار. اگر آن‌جا نشد همین‌جا بدهم. که بنویسم، بزرگ با فونت تیتر با سایز ۶۰ بنویسم: «دیگر نگران تنهایی حیوانات خود نباشید.» زیرتیتر هم این را بنویسم: «روزهای پنج‌شنبه و جمعه با آغوش باز میزبان حیواناتِ خانگی‌تان هستیم.» رابطه‌ی بسیار گرمی با حیوانات دارم. با آنها حرف می‌زنم، آن‌ها هم با من حرف می‌زنم. من می‌توانم ساعت‌ها با آن‌ها دردِ دل کنم، آن‌ها نیز. تا کنون سگی پاچّه‌ی مرا نگرفته است؛ من نیز. با انواع پرندگان نیز توانایی دوست شدن دارم. به سرعت با آن‌ها اُخت می‌شوم؛ آن‌ها نیز. مثلن هر روز صبح، دسته‌یی از پرندگان، از کبوتر گرفته تا کلاغ در حیاطِ خانه‌ام مشغول هستند. تا من پنجره را باز می‌کنم، آن‌ها پَر می‌زنند و می‌روند. این عمل و عکس‌العمل بین من و این پرندگان سال‌ها برقرار است. به درکِ مشترک با یکدیگر رسیده‌ایم. پس پنج‌شنبه و جمعه‌ها اگر نمی‌توانید از حیوانات خود مراقبت کنید، جایی و کسی هست که این کار را برای‌تان انجام دهد. 
۳- احمد قابل درگذشت. زندگی پرفراز و نشیبی داشت. او همیشه دوست داشت، سفری به کربلا برود. پاسپورتش را امّا پس از سفر به تاجیکستان ضبط و پس نداند. یک ساعت پس از مرگ مغزی‌اش به خانواده‌اش زنگ می‌زنند که حالا پاسپورت احمد قابل آزاد شده است. بیایید و بگیرید. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. 
۴- نشستم چند ساعتی با یک غریبه حرف زدم. غریبه‌ی غریبه. اسمش را هم نمی‌دانستم. هر چه داشتم گفتم البته که او نیز گفت. حرف زدن با یک غریبه که هیچ ازش نمی‌دانی و ازت هیچ نمی‌داند، لذّت‌بخش است. بی‌مقدّمه، راحت. به نظرم بعضی‌ها هم می‌توانند همان‌جایی باشند که رازهای‌مان را در آن‌جا می‌گوییم. مانند آن تک‌درختِ «در حال و هوای عشق». که مرد می‌رفت و درِ گوش درخت چیزهایی می‌گفت. دوربین نزدیک نمی‌شود. در لانگ‌شات مردی دیده می‌شود که سرش را روی شانه‌ی درخت گذاشته و نجوا می‌کند. غریبه، سن زیادی نداشت، بزرگ‌تر بود امّا جوان بود. جوان بود امّا کهنه‌مرد بود. حرف‌های‌مان که تمام شد بدون خداحافظی از هم جدا شدیم. مانند اوّل دیدار که بی‌سلام شروع کرده بودیم. این‌ها را گفتم که بگویم کهنه‌مرد در آخر گفت: «تو حدیث خودت را بخوان. بگو.» 
۵- دونده‌ها را دیده‌ای؟ دونده‌های رشته‌های بالای ۱۰۰ متر. دونده‌های سرعت عجول هستند. از آن‌ها خوشم نمی‌آید. زود شروع می‌کنند، سریع می‌دوند و به آن چیزی که می‌خواهند به سرعت می‌رسند و از خطّ پایان عبور می‌کنند. نمی‌دانم چه لذّتی می‌برند؟ آخر این‌همه سرعت؟ گاهی دوربین‌ها هم از آن‌ها جا می‌مانند. من امّا دونده‌های استقامت را دوست دارم. آرام شروع می‌کنند. می‌دوند. خسته می‌شوند. در مارتن‌ها، دونده‌ها حتّا در مسیر می‌ایستند. آبی می‌نوشند و دوباره دویدن‌شان را، ماجرای‌شان را از سَر می‌گیرند. و هنگامی که از خطّ پایان عبور می‌کنند، وقتی به هدف‌شان می‌رسند، از حال می‌روند. غش می‌کنند. پاهای‌شان تحمّل این‌همه رنج را ندارند. لذّت می‌برند. گریه می‌کنند. آن‌ها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. امّا می‌دوند و می‌دوند و می‌دوند. آن‌ها خسته می‌شوند مانند من. در طول مسیر می‌ایستند مانند من. و وقتی پیروز می‌شوند، به خط پایان می‌رسند، از شادی غش می‌کنند، مانند من. باید با مسیر، با ماجرای خودت، با داستانِ خودت، در «او» حل شوی. حل شدن. دهخدا مقابل آن نوشته است: «آب شدن». باید در داستانت، در «او» آب شوی. و بعد نوشته: «مرتفع شدن آن». وقتی مرتفع شود، رفع شود، دیگر هر اتّفاقی در طول مسیر بیفتد تو می‌دوی. به سمتِ خطّ پایان می‌دوی. 
۶- «ترسو، ترسو، احمق، احمق، جرأتش رو نداری... مگه دیگه چی مونده؟ بزن برو.» -هامون (فیلم‌نامه)، داریوش مهرجویی، نشرِ زمانه، چاپ اوّل، بهار ۱۳۷۱ 

* تیتر: نام فیلمی ساخته‌ی رابرت زِمکیس. داستان مردی به نام فارست گامپ (با بازی تام هنکس) که از کودکی فلج است. اسکلت به پایش می‌بندد. گوشه‌گیر است و منزوی. تنها. در حادثه‌یی اسکلت فلزیِ پایش می‌شکند و او شروع به دویدن می‌کند. می‌دود و می‌دود. عاشق می‌شود، می‌دود. به جنگ می‌رود، می‌دود. پیر می‌شود، می‌دود. می‌میرد، می‌دود. الآن هم خبر رسیده که او هم‌چنان در حال دویدن است.

دوشنبه

دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد.

"میرنا رنو را با مهارت در میان ماشین‌ها راند و ویراژ داد تا این‌که از آخرین چراغِ چشمک‌زنِ حومه‌ی شهر هم گذشت. بعد تاریکی بود و نمک‌زارها. ایگنشس به تابلوِ بزرگ‌راه که نور چراغ ماشین بر آن افتاده بود نگاه کرد. یو. اس. ۱۱. تابلو از کنارش گذشت. شیشه‌ی پنجره‌ی را چند سانت پایین کشید و هوای شوری را که از خلیج می‌وزید و در مسیرش از روی نمک‌زارها می‌گذشت، فرو داد.
هوا مثل ملین دریچه‌اش را باز کرد. دوباره نفس کشید، این‌بار عمیق‌تر. سردرد مزمنش داشت به‌تر می‌شد.
با حق‌شناسی به پشتِ سر میرنا نگاه کرد، دُم‌اسبی معصومانه بالای زانویش تاب می‌خورد. با حق‌شناسی. ایگنیشس با خودش فکر کرد چه‌قدر مضحک. دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد." 
این سطرهای پایانی رمان «اتحادّیه‌ی ابلهان» است. باید کامل خوانده شود تا فهمید حومه‌ی شهر کجاست. سفر چیست. یا دریچه کجاست. باید خواندش تا فهمید این ایگنیشس با نام کامل اینگنیشس جی. رایلی کیست، یا میرنا مینکوف. یا وقتی از سبیل صحبت می‌کنیم از چه صحبت می‌کنیم. شرح حماقت‌ها و بی‌شعوری‌های پیرامون و خودمان، بی‌عدالتی‌ها و دورویی‌ها است. و نیز شرح تنهایی‌ها ست. 
آدم با خودش تعارف ندارد. وقتی که شب‌ها سَر به بالین می‌گذارد، خودش است و خودش. پس هیچ چشمی او را نمی‌پاید. آن‌جا، آن لحظه، معمولن نقطه‌ی شناخت‌ها و کشف‌ها و تصمیم‌گیری‌ها ست. دی‌شب وقتی رمان را تمام کردم، به یک کشف رسیدم. این‌که انسان «بد»ی هستم. بد بودن تعریف ندارد. کلمه خودش را تعریف می‌کند. دو حرف است و یک سیلاب، دیگر تعریف ندارد. انسان‌های بد هستند که جایی گیر می‌کنند. جواب نمی‌گیرند. بالا و پایین می‌پرند و وول می‌خورند امّا دریغ از یک حرکت. صبح وقتی که بیدار شدم، ابتدا فکر کردم روحم تغییر کرده است. گویی انسان دیگری شده بودم. امّا ظهر نشده، فهمیدم همان هستم که بوده‌ام. هم‌چنان تلخ، هم‌چنان گرفتار. داستان‌های نصفه‌ونیمه. این است که جان آدمی را می‌گیرد. همین تکّه‌های پراکنده. یک‌بار می‌خواهم تا تهِ یک داستان بروم. صفحه‌ی آخرش را بخوانم و ببندمش. و بعد دستانم را پشت سرم بگذارم و تکیه بدهم به دیوار. 
بعد از آن کشف، رفیقی سطری نوشت شعرگون: « بزرگیان، اسب کوچکش را سوار شد، و رفت.» رفتنی می‌خواهم مانند رفتن ایگنیشس. که قبل از این‌که با میرنا برود تنها یک‌بار رفته بود. رفتن اوّل برایش کابوس بود. دوّم امّا رهایی شد. چون داستانش را به پایان رساند. من هم دست می‌کشم به موهایش [به هر مویی نمی‌توان مو گفت. در نگاه اوّل مو، مو است. در نگاه‌های بعدی مو دیگر مو نیست. موی مورد نظر یعنی دیگر مو نیست. حبل‌المتین می‌شود. این موها بو دارند. طعم دارند و خیلی چیزهای دیگر در آن می‌بینی. پیچیده است کلن.] چی می‌گفتم؟ آها... دست می‌کشم به موهایش. دست می‌کشم و می‌روم. می‌رویم.

...

رؤیا: سکوت کردن. در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن.

پرسه در مِه، بهرام توکّلی، ۱۳۸۸

جمعه

...

۱- اوّل افسانه بود. می‌گفتند هیچ‌کسی نمی‌تواند پنج دقیقه توی چشمانش زُل بزند. سال‌ها گذشت. سرانجام یکی پیدا شد توی چشمانش زُل بزند. نه تنها زُل بزند بل که چیزی هم هم‌زمان بگوید. افسانه تبدیل به واقعیّت شد.
۲- کیلومترشمارم را صفر می‌کنم. دوباره از اوّل. مانند روز اوّل.
۳- «دلِ دیوانه» [Crazy Heartرا اگر کسی ندیده ببیند. کسی هم دیده، دوباره بنشیند ببیند.
۴- اتحادیه‌ی ابلهان، جان کندی تول، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر به‌نگار. از باقی‌مانده‌های نشر چشمه که حالا توسط نشر دیگری منتشر شده. طرح روی جلد کتاب مانند طرح‌های یکی دوساله‌ی رمان‌های خارجی نشر چشمه است. نشانیِ خوبی می‌دهد. یک‌نفس، خوانده می‌شود.
۵- سری فیلم‌های «هری پاتر» را به غیر از بیست سی دقیقه‌ی فیلم نخست، ندیدم. امّا باید اعتراف کنم رمانش خواندنی ست. پنجاه شصت صفحه‌ی اوّل را که رد کنی، درون چاله‌اش می‌افتی. 

...

مسخره است که چه‌طور غصّه‌دارترین آدم‌ها، می‌توانند شادترین مست‌ها باشند.

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشرِ افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱

چهارشنبه

...

- هیچ کتابی مفیدتر از پیشانی «تو» نیست. 
- یار را خواهم. حاشیه‌اش را نه. اصل مقصود است. باقی دردِ سر است.

مولانا جلال‌الدّین بلخی، مناقب‌‌العارفین، شمس‌الدّین احمد افلاکی
از کتاب «سیبیّ و دو آینه»، قاسم هاشمی‌نژاد، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۹۱

دوشنبه

قطار قلبِ منه، چشمِ تو پنجره‌هاش

۱- در بین تمامِ داستان‌هایت، یکی ست که با بقیه فرق می‌کند. شاید آن داستان در مقایسه با دیگر داستان‌هایت کوتاه‌تر باشد، یک خط یا نهایتن به یک پاراگراف برسد امّا از همه برایت مهم‌تر است. از یک‌جایی به بعد، داستان‌های دیگرت هم گردِ آن می‌چرخد. گره‌ی اصلی داستان‌هایت می‌شود. در هر لحظه که اراده می‌کنی، به آن فکر می‌کنی؛ به خودش و ادامه‌اش، یا گاه و بی‌گاه، سرزده و غیرارادی به آن می‌اندیشی. به آن‌که فکر می‌کنی، زمان از دستت دَر می‌رود. بعضی مواقع قسم می‌خوری که دیگر سراغش نروی. قهر. امّا به یک ساعت هم نمی‌رسد که دوباره، به سمتش می‌روی. به سمتش کشانده می‌شوی. پس از یک‌جایی به بعد همراهش می‌شوی. می‌گذاری به هر جا که دوست دارد تو را بکشد. تسلیم. 
۲- «غیبت فقط در اثر دیگری می‌تواند وجود داشته باشد: دیگری است که می‌رود، منم که می‌مانم. او در حال جدایی ابدی، در سفر است. من، منِ عاشق، کارم به‌عکس اوست: ساکنم، بی‌جنب‌وجوش، هروقت بخواهیدم در دسترسم: بلاتکلیف و میخ‌کوب، مانند بسته‌یی مانده در گوشه‌یی فراموش‌شده در ایستگاه راه‌آهن...»(۱) بسته‌ی فراموش‌شده در ایستگاه راه‌آهن پس از سال‌ها چشمش به یکی از مسافران قطار افتاد. او را از میان شیارهای تنگ دورِ خود دید. مسافر گوشه‌ی ایستگاه ایستاده بود. آذرماه بود. ماهِ آخر پاییز. هوا سرد بود. مسافر، شالی قرمز با نوارهایی مشکی یا شالی مشکی با نوارهایی قرمز روی سرش انداخته بود. بسته این‌پا و آن‌پا می‌کرد. خودش را تکان می‌داد. امّا صدایش درنمی‌آمد. دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و فصل‌ها گذشت. مسافر هم‌چنان در ایستگاه بود. بسته‌ی فراموش‌شده هم آن گوشه. شبی مسافر بسته را دید. زیر بغلش زد و با خود بُرد. سوار قطار شدند و رفتند. هیچ‌کس برای آن‌ها دست تکان نداد. امّا آن‌ها برای همه دست تکان دادند و خداحافظی کردند. 
۳- بالاخره هر کَسی داستان‌هایی، اسرارِ مگویی، دردِ دل‌ها و یواشکی‌هایی دارد. آدم‌ها این‌جور چیزهای‌شان را یک‌جایی می‌گذارند، در یک‌جایی می‌گویند، در یک‌جایی می‌نویسند. یک کاری می‌کنند دیگر، وگر نه می‌ترکند. یکی به امام‌زاده صالح می‌رود. یکی می‌رود سمتِ شابدالعظیم. یکی دیگر رازهایش را داخلِ لیوان می‌گوید. دیگری، بینِ یخچال و فریزر، در آن فاصله‌ی اندک، خلوت و اسرارش را جاسازی می‌کند. رفیقم گاهی توی سینکِ آشپزخانه می‌نشیند و چیزهایی می‌نویسد و گاهی درِ گوشِ رادیو داستان‌هایش را می‌گوید. بعضی‌ها هستند سرِ چاهَک حرفِ دل‌شان را می‌گویند. امّا من؟ من هم خُب یک‌جاهایی دارم. یک‌جای دنج، در گوشه‌یی از خانه و البته یک‌جاهایی هم در بیرون از آن. جاهایی که هیچ‌کس خبری از آن ندارد. البته داستان‌های زیادی آن‌جاها جاساز نکرده‌ام، امّا خُب، دروغ چرا، یک‌سری داستان‌ها‌ و مَگوهایی بوده است. می‌شود آن داستان اصلی‌ات را بگویی؟ بله. امّا همه‌اش را نه. داستان من با سکوت آغاز شد. اندازه‌اش؟ حجم‌اش؟ چند کلمه است؟ خُب به اندازه‌ی آیینه‌ی کوچک جلوی ماشین است. همان‌قدر کوچک که یک مستطیل است. همان‌قدر بزرگ که تمام شهر و اتوبان‌های داخلِ شهر و ماشین‌های داخلِ اتوبان‌ها و آدم‌های داخلِ ماشین‌ها، در آن جا می‌شوند. اندازه‌ی دست‌هایش. داستانم جمع مکسر دست‌هایش است.
۴- بسته بودن. داستان داشتن. منتظر بودن. «من عاشقم؟» ـ «آری، چون انتظار می‌کشم.»(۲)

۱- پروست و من، رولان بارت، ترجمه‌ی احمد اخوّت، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۸۳ 
۲- سخنِ عاشق، رولان بارت، ترجمه‌ی پیام یزدانجو، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۸۳

یکشنبه

...

کسی می‌خواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی به او آرَم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آن‌چه من می‌گویم فهم کند و دریابد.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

جمعه

...

تو را می‌بایست آمدن به زیارت، بی‌آن‌که بفرستند. عشق این باشد.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

می‌دونم حالت ازم گرفته‌س، امّا چرا اذیّت می‌کنی. تهِ‌ش آدم ایم دیگه.

۱- ام‌روز هوا، خودش روضه است. تنها کافی ست در را باز کنی، صندلی، چیزی دمِ در بگذاری. بنشینی. سیگاری روشن کنی و یا پیپی به‌چاقی. پیپت هم باید سالم باشد. تشخیص پیپ سالم از خراب سخت است. فقط خودِ کشنده‌ی پیپ می‌فهمد و خود پیپ. پیپ خراب را هم نگاه کنی انگار سالم است و سَروپا امّا صاحبش آن را برمی‌دارد و می‌گذارد گوشه‌ی کتاب‌خانه تا تنها دکور باشد. پیپ خراب هنوز چوبش از بلوط است، قهوه‌یی، هنوز زیباست امّا از درون خراب است. از درون که داغان باشی همین‌جوری ست. ظاهرت سالم است. می‌گویی، می‌خندی امّا از درون داغانی. این‌جور که بشود، می‌شوی دکور، در هر جایی و مجلسی. حوصله‌سَربر. خسته‌کننده.
۲- خلاصه‌اش می‌کنم. سال‌ها یک آمپولی از آلمان برای بیماران ام اس وارد می‌شده که بعد از تحریم‌ها دیگر وارد نمی‌شود. آن زمان که تحریمی در کار نبود، قیمتش بالا بود امّا بیماران ام اس به هر جان‌کندنی بودند می‌خریدند. الآن در بازار دارو نیست و وارد هم نمی‌شود و اگر هم باشد قیمتش بسیار گران است. حالا این آمپول چه می‌کند؟ ساده است. این آمپول باعث می‌شود بیمار مبتلا به ام اس برای مدّتی از نظر عصبی آرام باشد. به مریض آرامش می‌دهد. باعث می‌شود بیمار برای مدّتی در روز از روی ویلچر بلند شود و از دور به آن نگاه کند، روی پاهایش بایستد، دوری بزند، حرف بزند، محبت کند، بخندد... برای مریضی که روی ویلچر است، چه چیزی به‌تر و خوشایندتر از این؟ خب این رفیقم الآن چند روز می‌شود که از روی ویلچر بلند نشده. عصبی است، خانواده‌اش هم بیش‌تر. آمپول و داروهای دیگر هم هست که این کار را در ظاهر انجام می‌دهند. امّا می‌گویند این آمپول چیز دیگری ست. کسی تاکنون نفهمیده است که داروسازان آلمانی در آن محلول لعنتی چه می‌ریزند که بقیه نمی‌توانند بریزند. 
۳- غایت همه‌ی دعا این است که خدایا نَگا. ساده شده‌ی تمام مناجات‌ها و دردِدل‌ها ست این. به یک چیزی در آن بالا معتقدم. دستِ‌کم برخی مواقع. زمان‌هایی که به آن احتیاج دارم. پس: پروردگارا، نَگا و اگر نمی‌توانی، آرام‌تر بِگا.
۴- هنوز چند ساعتی به عصرِ جمعه مانده است. امّا انگار عصرِ جمعه است. صبح است امّا انگار عصر است. دی‌روز عصر هم عصر جمعه بود گویی. روزها ریخته است به‌هم. در چنین روزهایی آدم هم می‌ریزد به‌هم. حتّا چاله‌ی ریشت را هم که همیشه با یک دست کشیدن می‌یافتی، پیدا نمی‌کنی. برای چنین روزی، برای یک ظهری که دارد لافِ عصر پاییزی را می‌زند هیچ‌چیزی به‌تر از یک موسیقی مناسب نیست. مثلن؟ موسیقی فیلم «سرافین» ساخته‌ی مایکل گالاسو. 
* تیتر: از دیالوگ‌های «پرسه در مه».

پنجشنبه

حکایت- ۱۱

صاحب‌خانه: مردم وقتی گریه می‌کنن... که کسی بمیره... یا وقتی تنهاشون می‌ذارن... یا وقتی که دیگه طاقت ندارن.
تومک: طاقت چی رو؟
صاحب‌خانه: طاقت زندگی رو.
[فرمانِ ششم: زِنا مکن {فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق}، دَه فرمان، نوشته‌ی کریستف کیشلوفسکی، ترجمه‌ی عرفان ثابتی، نشرِ ماه‌ریز، چاپ اوّل، ۱۳۸۰]

یکشنبه

...

نمی‌دانم چرا با دیدن این عکس‌ها یاد آن روز افتادم. روزی که آمدم درِ گوش‌ات تلقین را خواندم و رفتی و رفتم. رفتم یک گوشه‌یی. حرفی نزدم. خفه‌خونِ مطلق. حالا این عکس‌ها آمده است. خوشحال و سرِ حال. کیفت کوک است. خدا را شکر. حالت هم خوب است. انگشتانت در انگشتانش گره خورده است. این یعنی حالِ خوب. زیرش نوشته‌یی، در سه خط نوشته‌یی: «خوبی؟ خوشی؟ امیدوار؟» می‌خواستم بنویسم، ننوشتم که اصلن یک وضعی ست این‌جا. همه خوب. خوب، خیلی خوب. امّا امیدوار؟ نه. به گمانم اگر دفعه‌های پیش ما به طهران یا دستِ‌کم به اطراف آن می‌رسیدیم این دفعه به آن‌جا هم نمی‌رسیم.
ام‌روز کلّ دارایی‌های رفیقم، در جیب سمت راست پیراهنش بود. تنها ده‌ها اسکناس صد دلاری. گفت: «تو چی‌کار می‌کنی؟» گفتم: «من؟» گوشه‌ی پارکینگ، رفتم دستم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را بلند کردم و چسباندم به دیوار. کلّه‌معلّق. پشت‌رو. خون به مغز برسد. گفتم: «خوبم. من خوبم.» و واقعن هم احساس خوبی داشتم. دست‌هایم خسته شد. خود را ول کردم و تکیه به کمرم زدم. پاهایم به دیوار بود هنوز. راحت و آسوده. چشمانم گرم شد. نوری نمی‌آمد. ساکت. این گوشه‌ی پارکینگ مانند همان‌جایی ست که «تو» دوست داری روزی بیایی و خوابیدن در آن را امتحان کنی. بخوابی، بخوابیم برای شاید یک روز، دو روز، سه روز... آن روز؟

من نمی‌گویم آمِلی می‌گوید. من نمی‌گویم کافکا می‌گوید

بعضی از فیلم‌ها هستند که تاریخ مصرف ندارند. برای تمامی عمر ساخته می‌شوند و در تمامی عمر هم دیده می‌شوند و در همه‌ی زمان‌ها مشتری خود را دارند. مثلِ برخی از موسیقی‌ها، مثلِ برخی از کتاب‌ها و مثلِ برخی از آدم‌ها. از جمله‌ی این‌جور فیلم‌ها «آمِلی» ست یا همان «سرگذشتِ شگفت‌انگیزِ آمِلی پولَن» یا با اسم اصلی‌اش به زبان فرانسه، «آمِلی پولَن از محلّه‌ی مون مار» ساخته‌ی ژان پی‌یر ژونه. نوشته بودم که باید در جست‌وجوی «حالِ خوب» بود. این فیلم به درد این روزها، و روزهای تاریک و سیاهِ آینده می‌خورد. داستانِ «آملی» یک داستانِ قدیمی ست. این‌که تنها راهِ چاره‌ی درمانِ دردهایت، خودت هستی. این فیلم به درد همه‌ی ایرانیان مرکز و حومه می‌خورد. حالِ آدم را خوب می‌کند. اصلن داستان فیلم هم درباره‌ی جست‌وجو برای به دست آوردن حالِ خوب است. آمِلی می‌خواهد حالِ همه را اطرافیانش را، دوست و آشنا و غیر آن را خوب کند. خودش امّا حالِ خوبی ندارد. دستِ‌کم همیشه خوب نیست. به همه امید می‌دهد، امّا نه حرف می‌زند و نه پند می‌دهد و نه حکمت و علم و روان‌شناسی و فلسفه را چاشنی امیدبخشی‌اش می‌کند. و نه اصلن از زندگی، چیزی عمیق و اساسی و فراتر از بقیه سرش می‌شود. خودش، باید برای عزیمت به سمت عشق و در آغازِ راهِ یافتنِ آن، کلّی رنج تنهایی و تردید و ترس و تقویت اراده‌ی ته‌کشیده‌اش را از سَر بگذراند. امّا به همه امید می‌دهد. پس وقتی درباره‌ی حالِ خوب حرف می‌زنیم، الزامن به معنای خوب بودن حال خودمان نیست. ممکن است دلِ خودت کربلا باشد و خودت روضه باشی و گریه کن نداشته باشی امّا؟ امّا چاره چیست؟
من نمی‌گویم، کافکا گفته: «لازم نیست گوش کنید، فقط منتظر شوید. حتّا لازم نیست منتظر شوید. فقط بیاموزید آرام و ساکن و تنها باشید. جهان آزادانه خود را به شما پیشکش خواهد کرد تا نقاب از چهره‌اش بردارید انتخاب دیگری ندارد؛ مسرور به پای شما در خواهد غلطید.» کاش یک حالِ خوب به بقیه را هم تهِ جمله‌اش اضافه می‌کرد. نامرد.

چهارشنبه

حکایت -۱۰

یه‌وقتی هم هست که از خواب بلند می‌شوی و کانالی "خواهرانِ غریب" را پخش می‌کند. تا چشمت به خسرو شکیبایی می‌افتد، می‌زنی زیر گریه؛ زار زار. نمی‌دانی چه مرگت شده است. وقتی اشکی برایت نمانده، وقتی چشمانت خسته شده‌اند، خوابت می‌گیرد. دورِ باطل.‎ حالا این وسط من بگویم: ای برادر کجایی؟ کسی چه می‌داند.

دوشنبه

به جای ایستادن در آن دامنه، روی آن قلّه، دوست داشتم آن پایین پایین‌ها، تهِ تهِ قلّه باشم. روی دلتا

۱- گفته‌اند ما –یعنی ملّت و کشور- در دامنه‌ی قلّه‌ی پیشرفت [برای درکِ به‌تر این موقعیّت، دست‌تان را، از مُچ به بالا، کج به سمت بالا بگیرید و از کنار به آن نگاه کنید. آن‌جایی که انگشتان آغاز می‌شوند یعنی همان برآمدگی‌ها، آن‌جا می‌شود همان دامنه‌ی موردِ نظر] هستیم. می‌دانم که جهان به میل و اراده و آرزوهایم نمی‌چرخد. که اگر می‌چرخید من به جای ایستادن در آن دامنه، روی آن قلّه، دوست داشتم آن پایین پایین‌ها، تهِ تهِ قلّه باشم. روی دلتا. همان‌جایی که از آب‌رُفت رودخانه‌ها تشکیل می‌شود، بر روی سطح هموار، با خانواده‌ام، با دوستانم، با «او». من را چه به قلّه آخر؟ 
۲- که اگر می‌چرخید و دستِ من بود، مثلن همین جایزه‌ی صلحِ نوبل را به شهرام شب‌پره می‌دادم. که صدایش باعث به وجود آمدن یک قِرِ کوچک در مادرم شد. از مدرسه آمده بود و خسته. ثانیه‌یی جلوی تلویزیون ایستاد و شهرام را دید و قِر را داد و رفت. رفت در آشپزخانه. امّا نچرخید و جایزه‌ی صلحِ نوبل به اتحادیّه‌ی اروپا داده شد. برخی اعتراض کردند. خب مگر یک دفعه به سرکار خانم شیرین عبادی از ایران این جایزه را ندادند؟ حالا به اتحادیّه‌ی اروپا دادند. اصلن هیئت انتخاب در نروژ، که کشوری واقع در اروپا ست، دوست داشته‌اند به خودشان حال بدهند. حق ندارند بعد از چند دوره؟ اصلن به هر کی به غیر از اتحادیّه می‌دادند؟ خُب بعدش چی؟ اگرچه فکر می‌کنم همین اتحادیّه‌ی اروپا، اندکی از رؤیاهای آدمی را تحقق بخشیده است. این همه از جهان بی‌مرز حرف می‌زنیم. ترانه‌ی سیاوش قمیشی را زیرِ لب می‌خوانیم. همان که می‌خواند بدون مرز و محدوده و فلان و بیسار و آخرش هم می‌خواند: «تصوّر کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رؤیا». همین کار را کرده است دیگر اتحادیّه‌ی اروپا. این‌همه می‌گوییم چه خوب است آدم‌ها دورِ یک میز بنشینند و با یکدیگر مشورت کنند و با هم تصمیم بگیرند. اتحادیّه‌ی اروپا هم همین است، باز. جمع می‌شوند با کت و شلوار و کروات، تَر و تمیز درباره‌ی مشکلات‌شان حرف می‌زنند و با هم گِلی به سرشان می‌گیرند. چی از این به‌تر؟ صلح‌تر؟ حالا این وسط کسی بیاید از مشکلات اقتصادی و بحران یورو و یونان و نیروهای نظامی و این‌ها بگوید سَرم را می‌کوبم به گوشه‌ی همین میز. 
۳- حالا که مطمئنیم به میل‌مان نخواهد چرخید، باید به دنبال چیزهای کوچک بود. چیزهای کوچک را شاید بتوان چرخاند. در جست‌وجوی «حالِ خوب». باید خوب چرخید و دنبالش بود. یک فیلم خوب، یک کتاب خوب، یک قطعه موسیقی خوب، یک پیاده‌روی خوب و... این حالِ خوب، می‌تواند برای هر کسی متغیّر باشد. مثلن برای من، گوش دادن به صدای رعد و برق [هیچ می‌دانستید یکی از قوانین فوتبال چنین است: اگر هنگام بازی، فاصله‌ی رعد –صدا- با برق زیر دَه ثانیه باشد، داور باید بازی را تعطیل کند. خیلی جالب است. فکر کن، موقع رعد و برق همه، بازیکنان، داور و تماشاگران مکث و سکوت کنند، بعد با هم تا دَه بشمرند، یک... دو... سه... بعد اختلاف بیفتد که زیر دَه ثانیه بود یا نه. بعضی‌ها قهر کنند، عدّه‌یی با شعار از ورزشگاه بروند: «نبود... نُه ثانیه شد. شمردن بلد نیستید...» فیلم رعد و برق را داوران و ناظران کنار زمین بگذارند و اسلوموشن و... اوووف، چه کثافت‌کاری بشود. گفتم بگویم تا شما هم مطّلع شوید] و باران، حالِ خوب می‌آورد. 
۴- حالِ خوب شاید در دیدن چشم‌های کسی باشد، خنده‌ی کسی، اخمِ کسی. حالِ خوب شاید در گرفتن دستِ «او» باشد. حتّا شده برای دقایقی. کوتاه باشد. چاره‌یی نیست. زمستانی سخت در راه است. پس، از خود، از هم، دریغ نکنیم. کلّن دریغ نکنیم. جایزه‌ی صلحِ نوبل برای خودشان. قلّه‌شان هم برای خودشان. «تو» برای من. 
۵- گویی همیشه شیبِ نوشته‌ها سمتِ «تو» ست. شیب‌ها را هم دریغ نکنیم.

جمعه

حکایت -۹

زدنِ بعضی از حرف‌ها، سخت‌تر است از گذاشتن کالباس لای نون‌باگتی ست که کاسبِ محل گفته تازه و برای ام‌روز است امّا حتمن برای روز گذشته و چه بسا برای روزهای قبل‌ترش است. خوردن آن؟ مانند تمام کردن آن حرف‌هاست. جان‌کاه و دشوار.

فکر می‌کنم به‌ترین دیالوگ‌ِ «در بروژ» [In Bruges] آن‌جایی ست که:
کِن: می‌آی بریم اون بالا؟
رِی: چی اون بالاست؟
کِن: منظره.
رِی: منظره‌ی چی؟ منظره‌ی این پایین؟ خُب از همین پایین می‌بینم.
خُب فکر می‌کنم بعضی از حرف‌ها را نباید زد مثلِ بسیاری از منظره‌ها را که نباید دید. جرف نزد و تنها نگاه کرد. و منتظر. منتظر چی؟ انتظار آدم به خودش بستگی دارد. من یکی که منتظر دسرِ شکلاتی‌ هستم.

پنجشنبه

...

می‌خواستم ای‌میل بزنم بگم، نشد. این‌جا بخون: پاشو بیا...

[بلاگ تنها جایی ست که آدم هنوز خودش است. این را من نمی‌گویم، بزرگی می‌گوید.]

گرفته رهِ مهِ دگری

۱- اوّل این آهنگ. آهنگی که اختصاصی ست. هر کسی نمی‌فهمد که این دارد چه می‌گوید. اهل‌اش باید گوش دهند. ربطی هم به آشنایی و تسلّط به زبانِ فرانسوی ندارد. برای یکی از دوستانم که استاد زبانِ فرانسه است، گذاشتم. گوش داد. نفهمید. ترجمه‌اش کرد امّا باز هم نفهمید.
۲- روزهای بد فرا می‌رسند. شرایط بد و بدتر می‌شود؛ «روزهای سختِ بیماری.» روزهای سختِ بیکاری. باید دست به کار شد. درواقع دست به هیچ‌کاری نزد. هیچ‌کاری خودش کاری ست اگر نمی‌دانید. تنها کاری که باید کرد پُر کردن دبّه‌ی بیست لیتری خود است. اگرچه به قول کُری [آلن دلون] در «دایره‌ی سرخ» وقتی می‌رود جواهرات دزدی را بفروشد به رفیقش می‌گوید: «ناراحت نباش. ما بدتر از ایناشم دیدیم.» امّا در آخر، زمانِ فرار، از پشت تیر می‌خورد و در گِل می‌افتد و تمام. 
۳- فکر می‌کنم گفت‌وگوی مانی حقیقی و مسعود فراستی، برخلاف آن همه تبلیغ، بسیار معمولی ست. بعد از خواندن چهار صفحه، چهارهزار کلمه چی دستِ خواننده می‌دهد؟ هیچی. فراستی که حرفی نمی‌زند. بیش‌تر گفت‌وگو تک‌گویی مانی حقیقی ست. امّا تا آخر مشخّص نمی‌شود حقیقی از چه کسی و از چه رویکردی در نقد دفاع می‌کند. حتّا فکر می‌کنم حرف‌هایش به حوزه‌هایی چون خاله‌زنک هم کشیده می‌شود. حتّا آن‌چنان که سِرهِرمس گفته: «نمونه‌ی خوبی از شیوه‌ی درست دیالوگ با کسی که به‌کل مخالف‌ش هستید ارایه می‌دهد» هم نیست. البته در وضعیّتی که جراید و نشریه‌ها در آن هستند، باید پروپاگاندا کرد. و راهی جز این برای تبلیغ و اندکی به فروش افزودن وجود ندارد، امّا خب بعدش هم غیرقابل انکار است: توی ذوق آدم خوردن. 
۴- چه موجود غریبی ست این مرد. «ابو سیف» را می‌گویم. نشسته بر روی صندلی، تنها، کنار مغازه‌اش در شهری ویران؛ در حلب. زن و پنج فرزندش مُرده‌اند. یکی از راکت‌های جنگنده‌های ارتش، مستقیم به خانه‌اش می‌خورد وقتی که او در مغازه بوده است. به او گفته‌اند مغازه‌ات را ببند و برو. نبسته و نرفته و هر روز می‌آید، و روی صندلی کنار مغازه‌اش می‌نشیند. پُکی به سیگار می‌زند و می‌گوید دیگر برایش فرقی ندارد. که چه بمیرد یا بشار برود. 
۵- نشر مرکز کتابی منتشر کرده به نامِ «سیبی و دو آینه» با عنوان فرعی «در مقامات و مناقب عارفان فره‌مند». کتاب، خواندنی است. حکایت‌ها و گزیده‌گویی‌هایش بیش‌تر. مثلِ این یکی که از مولانا است: «سخنِ آدمی بوی آدمی است و از بوی نَفَسِ او، نَفْس او را می‌توان معلوم کردن.» 
۶- این‌جا به شکل وحشیانه‌یی به روز خواهد شد. 
۷- و این جمله که از اِلبرت هابارد در اولدفشن آمده: «كسی كه سكوتت را درک نمی‌کند احتمالن حرفت را هم نمی‌فهمد.» بی‌نظیر.

سه‌شنبه

...

می‌گویند اندوه پنج مرحله دارد. انکار، خشم، آشفتگی، افسردگی و پذیرش. برای همه سَروتهِ همه‌ی این مراحل یکسان است. ابتدا منکر می‌شوی و بعد در آخر، وقتی خسته شدی از انکار، آن را می‌پذیری. بعضی‌ها خشمگین می‌شوند و برخی آشفته و عدّه‌یی افسرده. افسرده که هستی...

جمعه

هَل مِن ناصر یَنصُرنی

۱- از جنگ نمی‌توان فرار کرد. بخشی از معادله‌ها و درگیری‌های سیاسی به جنگ ختم می‌شود. با جنگ‌ها نظمی به‌هم می‌خورد و نظمِ دیگری شکل می‌گیرد. هیچ جنگی آخرین جنگ نیست. تا جهان هست، جنگ هم هست. راهِ فراری وجود ندارد. امّا فکر می‌کنم آدمی باید هر کاری برای جلوگیری آن انجام دهد. هر کاری. دقیقن نمی‌دانم امّا این را می‌دانم که هر کاری. 
۲- برای گنجشک‌روزی مانند من شاید مهم نباشد جنگ دربگیرد. قیمتِ دلار برود تا ثریا. امّا مهم است. تمام ترس این روزهایم، از روزی ست که نزدیکی‌اش را احساس می‌کنم که مدیرمسئول مجلّه از در داخل شود و بگوید زیرش زاییده‌ام. نمی‌توانم. آخر این هم شد قیمت کاغذ. بندی 94 هزار تومان. شب‌ها خواب به چشمانم نمی‌آید. از بیکاری بیش‌تر از جنگ می‌ترسم. 
۳- بعد که خیلی می‌ترسم، صدایی از گوشه‌ی کلّه‌ام می‌آید که می‌گوید چه فقط شستِ پایت توی کثافت باشد چه تا زیرِ گلو. مهم بویش هست که آن‌هم عادت می‌کنی. نمی‌دانم این صدا از کجا می‌آید امّا از هر کجا که می‌آید، هر چه که هست با من مهربان است. محبّت در صدایش است. شب‌ها با من دردِدل می‌کند. دل‌داری‌ام می‌دهد. مثلن همین دی‌شب که دوباره این افکار به سُراغم آمد، خیلی آرام آمد و توی گوشم گفت: «غم‌خوار تو ام، غمان من، من دانم.» 
۴- امّا اگر خدا نکرده، جنگی درگرفت، تنها می‌خواهم، یعنی دوست دارم دو چیزش مثل دفعه‌ی قبلی نباشد. یکی این‌که به جای آن بنده‌خدایی –نمی‌دانم چه کسی بود و کدام‌یک از گویندگان صداوسیما بود- که هنگام موشک‌باران می‌آمد و می‌گفت: «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید، صدای آژیر خطر است...» این‌بار کسی این وظیفه را به عهده بگیرد که خوش‌صدا باشد. طنین صدایش دلهره را بیش‌تر نکند. مثل کی؟ پیشنهاد من مسعود رایگان است. یا اگر ایشان قبول نکردند بروند سراغِ خسرو خسروشاهی، دوبلور آلن دلون و آل پاچینو. یک پرانتز من این‌جا باز کنم: (چند سال پیش که در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی «شرق» کار می‌کردم، می‌خواستم برای سال‌روز تولّد آلن دلون کاری انجام دهم. بازیگر محبوبم بود. فرصتی بود برای حال دادن به دلم. گفتم زنگ بزنم به دوبلورش. خسرو خسروشاهی. زنگ زدم. آن‌ور خط صدایی گفتم: «اَلو» گفتم: «اَلو.» گفت: «سلام. بفرمایید.» نمی‌دانم. صدایش گیج و مبهوتم کرد. گفتم: «سلام آقای دلون.» خسروشاهی زد زیرِ خنده. به‌ش گفتم برای چی تماس گرفته‌ام. گفت: «پس حالا که این‌جوری شد می‌خوای درباره‌ی خسروشاهی حرف بزنم.» زدم زیرِ خنده. خاطره‌های بی‌اهمیّت. پرانتز بسته.) پس صدایی باشد مانند خسروشاهی. این از این. 
۵- نکته‌ی دوّم. اگر این‌بار جنگی شد مفقودالاثر نداشته باشیم. نمی‌شود جنگی کشته نداشته باشد امّا مفقودالاثر نداشته باشیم. خیلی غم‌انگیز است. از آن غم‌انگیزتر مفقودالجسد است. تو بروی جنگ و دیگر نیایی. برنگردی. بروی و کشته شوی و برنگردی. از آن غم‌انگیزتر اسیر شدن است. اسیر و اسارت هم نداشته باشیم. اگر هر یک از طرفین سربازی از طرف مقابل گرفت همان‌لحظه آزادش کنند و بفرستند سمت نیروهای مقابل. ولش کنند. اسارت بسیار غم‌انگیز است. برگشتن سرباز پس از سال‌ها غم‌انگیز است. نگارنده دیده است. به چشم خود دیده است. غم‌انگیز است وقتی سربازی برمی‌گردد و می‌بیند آن‌چه که بوده دیگر نیست. بدتر از آن تغییر کردن گذشته است. غم‌انگیز است سرباز برمی‌گردد و زنش ترکش کرده است. بدتر از آن زنش هست امّا اونی نیست که قبلن بوده. فرض کن زنش سنتّی بوده و الآن فمینیست دوآتشه شده. از اسیر و اسیری غم‌انگیزتر، کشته و برگردانده شدنت است در حالی که روی سنگر قبرت نوشته‌اند «شهید گم‌نام». شهید گم‌نام یعنی نام‌ات گم شده است. یعنی نمی‌دانند تو کیستی؟ یعنی هیچ‌یک از رفقایت، هم‌سنگرهایت، فرمانده‌هانت تو را شناسایی نکردند. یعنی نه پلاک داشته‌یی و نه نشانه‌یی. یعنی نه گذشته‌یی داری و نه حالا را که روی سنگر قبرت نوشته‌اند گم‌نام، و نه آینده‌یی که کَس و کارت بیایند سَرِ قبرت. گم‌نام بودن یعنی بیچاره‌گی، یعنی درمانده‌گی، یعنی تنهایی. که اگر این‌جوری شد، اگر گم‌نام شوی، روی سنگ قبرت خاک می‌نشیند. کسی نمی‌آید آن را بشوید و دسته‌گلی رویت بگذارد. دسته‌گل چیه؟ دریغ از یک شاخه‌گل. چه بشود که دسته‌گلی روی سنگ قبر یکی از شهدای گم‌نام ببینی. خیلی کم پیش می‌آید. کم دیده‌ام. که فکر می‌کنم آن موارد معدود هم کار خودشان است. شب می‌روند از روی قبرهای دیگر برمی‌دارند و می‌گذارند روی قبر خودشان. پس از این‌ها نباشد. 
۶- پس برای آن‌ها که برای جنگ ثانیه‌شماری می‌کنند تنها یک پیشنهاد دارم. که بروند سری به قطعه‌ی ۴۴ بهشت‌زهرا بزنند. کاری نکنند. بروند همین‌طور آن‌جا دقایقی بایستند. این پیشنهاد را هم برای اسرائیلی‌ها دارم. آن‌ها هم می‌توانند همین کار را بکنند. بالاخره آن‌ها هم حتمن قبرستانی دارند که سربازانی در آن‌جا خفته باشند. آن‌ها هم بروند آن‌جا همین‌طور بایستند و نگاه کنند. 
۷- در این آشفته‌بازار، در این هیاهو فکر می‌کنم تنها کاری که می‌شود کرد، به عنوان یک راهِ حل، بغل کردن همدیگر است. هر کسی هر جایی که نشسته است، کناردستی خود را برای دو دقیقه، صدوبیست ثانیه بغل کند. زنت را، معشوقه‌ات را، مادر و پدرت را نمی‌دانم اگر کسی را هم نداشته باشی، برو پارک روی نیمکتی بشین و بغل‌دستی‌ات را بغل کن. حیوان خانگی که داری؟ سگی، گربه‌ای؟ آن‌ها را بغل کن. نمی‌دانم چیز محبوبت را بغل کن. فیلم محبوبت را، کتاب محبوبت را، رادیو داری؟ چوب‌لباسی؟ آن‌ها را بغل کن. خلاصه چیزی را بغل کن. بی بغل کردنی نمان. تنها دو دقیقه. تنها صدوبیست ثانیه. اگر نتوانی دو دقیقه محبوبت را بغل کنی، اگر محبوبت صدوبیست ثانیه در بغلِ تو آرام نگیرد که یعنی اوّل مصیبت. نگارنده نتوانست. «ما نگفتیم، تو تصویرش کن.» 
۸- از جنگ نمی‌ترسم. چون با بمب اوّل که سرِ کوچه‌ی بالایی می‌خورد، مفقود‌الاثر می‌شوم. 
۹- همین الآن آن صدایی که صحبتش را کردم برایم نجوا می‌کند. هیو در «درّه‌ی من چه سرسبز بود» جان فورد یادتان هست؟ تک‌گویی ابتدایی فیلم؟ آن‌جا که می‌گوید: «دارم بار و بندیلم را توی شالِ آبی کوچکی که مادرم موقع کار خانه آن را به سرش می‌بست، می‌بندم و از درّه‌ی خودم می‌روم. و این‌بار دیگر برنمی‌گردم.» این را می‌گوید. 
۱۰- دستش را روزی می‌گیرم. شاید جایی نرفتم، نرفتیم. همین‌جا بمونم، بمونیم. امّا درواقع می‌روم، می‌رویم. بعضی موقع‌ها می‌روی، در حالی که نرفتی. هستی امّا دیده نمی‌شوی. مثلِ چی؟ مثلِ «شهیدِ گم‌نام».

پنجشنبه

...

تو بخوان نغمه‌ی ناخوانده‌ی من
ارغوان، شاخه‌ی هم‌خونِ جدا مانده‌ی من

[هوشنگ ابتهاج، دفتر آهی و راهی، نشرِ سخن، ۱۳۸۸]

دوشنبه

باران ببار. این بُخلت برای کیست؟

انتظار چیزهای کوچک.  جملاتی حتّا با کم‌ترین کلمه‌ها. حتّا شده با یک، نمی‌دانم اسم‌اش چیست... آهان، همان اسمایل. خب نباید منتظر معجزه بود. حتّا در اندازه‌ی یک چرخش، یک جهش، یک این‌طرفی یا یک آن‌طرفی.

جمعه

عمر جمعه به هزار سال می‌رسه

«هیچ تنهایی بالاتر از تنهایی یک سامورایی نیست، شاید تنهایی یک ببر در جنگلی بزرگ.»
طریقت سامورایی، بوشیدو
روز جمعه‌ای دارم همین‌جوری بندبند این خطابه‌ها را می‌خوانم. می‌خواندم تا رسیدم به این بالایی. این همان جمله‌یی ست که در ابتدای فیلم "سامورایی" ساخته‌ی ملویل هم می‌آید. بعد، باز همین‌جوری اسکرول کردم و آمدم پایین و صفحه‌ها آمدند و رفتند تا به تکّه‌ی دیگر رسیدم: 
«والاترین حالتِ دل‌داده‌گی، نگه‌داشتنِ عشقِ سوزان در دل است. و بازننمودنِ آن بر هیچ‌کس. و بر محبوب نیز.» 
صفحه را بستم. خُب بله. گاهی پیش می‌آید. که به قول رولان بارت در "لذّت متن":
«متن در من بهترین لذّت‌ها را خلق خواهد کرد اگر سخنِ خود را به شکلی نامستقیم به گوش رساند؛ اگر، در خواندنِ آن، دائم سر بلند کنم، به چیزی دیگر گوش کنم. من الزامن مفتونِ متنِ لذّت‌بخش‌ام؛ این کار می‌تواند مانندِ کنشی باشد ناچیز، پیچیده، ظریف، و کم‌وبیش گیج: یک تکانِ ناگهانى سر، همچون پرنده‌ای که از آن چه ما می‌شنویم هیچ نمی‌فهمد، پرنده‌ای که آن چه را ما نمی‌فهمیم می‌شنود.»

چهارشنبه

...

خب آدم باید یکی را داشته باشد. دست‌کم برای برخی از زمان‌ها، برخی از شب‌ها؛ مثلِ ام‌شب، یا حتّا مثلِ دی‌شب. امّا نه هر کسی را. کدام‌شان؟ به نظرِ من باید از آن‌هایی داشته باشی که وقتی لبه‌ی یقه‌ی لباس‌ت تو رفته، یا بر عکس تا شده، بیاید خیلی آرام با سکوت، آن را برایت درست کند. تو هم زُل بزنی به چشم‌هاش. از آن‌ها می‌گویم. احیانن منظورم را می‌گیرید دیگر؟

سه‌شنبه

رنـــــجِ تماشــــا

۱- «تاوان». کلمه‌ی زیبایی ست تاوان. وزنِ خاصّی دارد. آن‌قدر که فکر می‌کنم این کلمه جایش در نام فیلم‌های کیمیایی خالی ست. باید یک فیلم‌نامه بر اساس این کلمه بنویسد. مثل فیلم‌نامه‌هایی که برای کلمه‌هایی چون «اعتراض» و «فریاد» نوشت و فیلم کرد. اگر چه نمی‌توان به گذشته برگشت امّا تاوان آن‌چه که در گذشته رخ داده را می‌توان پس داد. باید خیلی زود و سریع تاوان را پس داد. نباید گذاشت اشتباهات، خطاها، حواس‌پرتی‌ها، خیانت‌ها جمع شود بعد یک‌جا کفّاره‌ی آن را داد. این‌جوری سخت می‌شود. به گذشته برمی‌گردی و بزرگ‌ترین اشتباهِ خودت را پیدا می‌کنی. بیرونش می‌کشی، به‌ش زُل می‌زنی و بعد آن را با آواری که الآن روی سَرت خراب شده، معادل می‌کنی. مکث می‌کنی و می‌گویی همین است. این‌جا. دقیقن این‌جا بود که چنین کردی. پس اکنون تاوانش را باید بدهی. عدالت. غُر زدن ممنوع.
۲- برای تاوان دادن باید سالم بود. پس اوّلین قدم ترکِ سیگار بود. بسته‌هایی ست که در داروخانه‌ها به فروش می‌رسد به نامِ «پچِ نیکوتین». ساخت ایرانش ارزان و امریکایی آن گران. بسیار گران. نوارهایی‌ست که باید به بدن چسباند. از طریق پوست نیکوتین جذب بدن می‌شود. نقطه‌ضعف این نوارها، در شیوه‌ی استعمال آن است. آن‌ها را باید به جایی از بدن چسباند که مو نباشد. نقطه‌ضعف بزرگ‌تر این است که دو بار پشتِ سَرهم نمی‌توان نوار را در یک جا چسباند. بازوها، گردن، ساعدِ دست، رویِ پا، تختِ پیشانی، روی دماغ، باسن، دیگر کجاها؟ ساعت را نگاه می‌کنم بیش از پنجاه ساعت است که پاکم. رنگم مانند گچ سفید شده. نفسم بالا نمی‌آید امّا پاکم. کِسل و بداخلاق امّا پاک. دی‌شب پاکت سیگار را به سطلِ آشغال انداختم. دَم‌دَم‌های صبح تحّملم تمام شد. رفتم سراغ سطلِ آشغال. آستینم را بالا زدم و دستم را فرو کردم. کثافت. پاکت را گیر آوردم. خیس شده بود. گاز را روشن کردم تا یک نخ را خشک کنم. حواسم نبود. شعله را بیش از حد باز کردم. دستم سوخت. بخشی از موهای دستم سوخت و نابود شد و آن منطقه بی‌مو شد. سیگار را دور انداختم. جایی جدید برای چسباندن نوار درست شد. سازندگی.
۳- کوه‌نوردها وقتی به قلّه می‌رسند و آن بالا هستند عکس می‌گیرند. آن‌ها احساس موفقیّت می‌کنند. می‌خندند. کوه‌نوردها عکس‌هایی که روی قلّه هستند را بیش‌تر از عکس‌هایی که در طول مسیر می‌گیرند، دوست دارند. هر کاری می‌کنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل می‌کنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. ارزش هر کاری را دارد. امّا کسی از این چیزها، کسی از درد و رنج‌ها، عکس نمی‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌خواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط می‌خواهی روی قلّه را به یاد بیاوری. برای رسیدن به قلّه هر کاری می‌کنی. برای رسیدن به «او» درد و رنج‌ها تحمّل می‌کنی. از روی قلّه، خُب کلّی عکس هست امّا از طول مسیر عکسی نداری. عکسی از هیچ کوه‌نوردی نیست که دارد قلّه را نگاه می‌کند. از «رنجِ تماشا».
۴- امریکایی‌ها در داستان‌گویی چیره‌دست هستند. مثل همین رییس‌جمهورشان. همین الآن حرف‌هایش را در سازمان ملل با داستان شروع کرد. داستان کشته شدن سفیرشان در بنغازی. من هم داستان‌های زیادی داشتم. می‌خواستم آرام‌آرام برایت بگویم. هر روز یک کدام‌شان را. امّا نشد. در آغاز صنعت هالیوود، آن زمان که استدیوها یکی‌یکی پا می‌گرفتند، خیلی‌ها داستان‌ها‌ی‌شان را زیرِ بغل می‌زدند و به دفاتر استدیوها می‌بردند تا آن‌ها را بسازند. آن‌ها که موفق به ساختن داستان‌های‌شان می‌شدند هیچ، امّا آن‌ها که نمی‌شدند؛ نوشته‌اند خیلی‌هاشان را دیگر کسی نمی‌دید. محو می‌شدند. می‌رفتند و به گمانم گوشه‌یی دق می‌کردند.
۵- امّا مولوی هم داستانی دارد در یک مصرع، در یک خط که توجّه شما را به آن جلب می‌کنم:
«ای‌وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد».

شنبه

...

قایق نیم‌دایره‌ی بزرگی را به طرف ساحل پیش می‌گیرد. آفتاب از پشتِ ابرها پدیدار می‌شود... از دور رفته‌رفته نقطه‌ی سیاهی در افق روی سطح دریا به چشم می‌خورد. علی آن را می‌بیند.
علی: برو اون‌جا. اوناهاش. اون‌جا...
قایق رفته‌رفته به نقطه‌ی سیاه نزدیک می‌شود... هامون است که دمَر روی آب افتاده... قایقران موتور را خاموش می‌کند. قایق به تدریج به هامون نزدیک می‌شود.
علی (به دو نفر نجات‌غریق): بپرین بچّه‌ها.
دو نفر غریق‌نجات در آب شیرجه می‌روند. به طرف هامون شنا می‌کنند. او را می‌گیرند و به طرف قایق می‌آورند. می‌خواهند او را به بالای قایق ببرند. علی دستش را دراز می‌کند.
علی: بِدِش من.
علی و نجات‌غریقی که بالا آمده زیرِ کتفِ هامون را می‌گیرند و او را به داخلِ قایق می‌کشند. نجات‌غریق دوّم نیز بالا می‌آید. هامون را تاقباز می‌خوابانند و با کفِ دست، روی قفسه‌ی سینه‌اش فشار می‌آورند. سَر روی دهان او می‌گذارند و به او تنفّسِ مصنوعی می‌دهند. ناگهان نفسِ هامون پس می‌زند. دهانش باز می‌شود و آب با فشار از ریه‌هایش بیرون می‌جهد. هامون نفس می‌کشد...

[هامون (فیلمنامه)، داریوش مهرجویی، انتشاراتِ زمانه، چاپ اوّل، بهار ۱۳۷۱]

چهارشنبه

بیست‌ونهم شهریورماه

پاییز می‌‌‌‌‌‌‌رسد
بیا! بی من مرو! -
برگ‌‌‌‌‌‌‌ها یک‌یک بر زورق فرو می‌‌‌‌‌‌‌افتند.

[از دفتر هایکو، سوْیین، ترجمه‌ی احمد شاملو]

دوشنبه

...

وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ.
و صبر كنيد كه خدا با صابرین است.

[سوره‌ی «انفال»، آیه‌ی ۴۶]

جمعه

حکایت -۸

صفا تویِ تاکسی نشسته است. صفا راهی پزشکیِ قانونی ست. صفا می‌رود جنازه‌ی برادرش، اسد را تحویل بگیرد. صفا در تاکسی، صندلی عقب، سمت راست، کنارِ پنجره نشسته است. صفا به بیرون نگاه می‌کند. صفا آرام شروع به گریستن می‌کند. صفا دیگر یک‌بند اشک می‌ریزد. صفا با صدای بلند می‌گرید. مسافرانِ تاکسی همراه با صفا گریه می‌کنند. صفا کرایه را با راننده حساب می‌کند. صفا پیاده می‌شود. صفا از هم‌دلیِ مسافران تشکّر می‌کند. صفا می‌رود. تاکسی از صفا دور می‌شود. صفا می‌ماند و جنازه‌ی برادرش، اسد. صفا، صفا... این هم شد اسم برای تو، برای حالِ تو صفا... برای تو قبول امّا برای شکیبایی، صفا آخر؟ نمی‌دانم والله.

+ در حاشیه‌ی تماشای «پَری» ساخته‌ی داریوش مهرجویی، در ساعت شش صبح.

چهارشنبه

مردِ مرد


وقتی دیگر برایت مهم نباشد که چه اتَفاقی خواهد افتاد، وقتی فقط سال‌هاست که منتظر هستی، وقتی صبوری به همه‌ی وجودت رخنه کرده باشد، آماده‌ی سفری. سفری که به قول رابرت بلای در «مَردِ مرد»: «سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون.» آن‌جاست که دیگر بزرگ شده‌یی. بالیده‌یی. آماده‌یی. آماده برای هیچ، برای همه‌چی. برای «او».
حالِ مایکل در «مایکل کلایتون». سکانس پایانی. بعد از افشاگری‌اش، تاکسی می‌گیرد و صندلی عقب می‌نشیند. دوربین روی او زوم کرده است. نمی‌توانی بفهمی او خوشحال هست یا ناراحت؟ غم‌گین است؟ پیروز است؟ شکست خورده؟ حتّا چشم‌هایش هم او را لو نمی‌دهند. راننده ازش می‌پرسد؟ کجا بروم. می‌گوید: «فقط برو. فقط رانندگی کن.» تنها می‌دانیم که او بزرگ شده است. آماده‌ی سفر است. هم‌چنان او را می‌بینیم. اسامی عوامل فیلم به آرامی گوشه‌ی سمت راستِ تصویر می‌آیند و می‌روند.

جمعه

...

...
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!
 ...

[احمد شاملو، شعرِ ماهی، از دفترِ «باغِ آینه»، ۱۳۳۸]
+ متن کامل شعر با صدای شاعر

برای تو و برای پنج‌شنبه ۱۶ شهریورماهِ ۱۳۹۱

سه‌شنبه

تا می‌توان باید بغل کرد، بغل شد. اگر چنین نشد، باید سَری به گاوداری‌ها زد

بغل کردن. بغل شدن از طرف کسی باعث می‌شود ابتدا متابولیسم بدن افزایش بیابد، هورمون «اکسیتوسین» (استرس) کاهش یافته. بعد، ضربانِ قلب کم می‌شود و فشار خون هم پایین می‌آید.
توضیح: در گاوداری‌ها، پیش از سلّاخی، گاوها به راه‌روهای تنگی بُرده می‌شوند تا ابتدا آرام شوند و بعد...
اگر دستِ آدمی از بندِ اوّل کوتاه است امّا می‌توان رفت در یک گاوداری و فواید سیستمِ «بغل» را از نزدیک ببیند.

...

دلش اون‌قد پُر بود که حرفش نمی‌اومد.

[گور به گور، ویلیام فاکنر، ترجمه‌ی نجف دریابندری، نشر چشمه، چاپ اوّل، ۱۳۷۱]

یکشنبه

صدای آرام و دل‌نشینِ فرو ریختن یک زندگی

 شب‌ها با این آهنگ آغاز می‌شود و با این آهنگ ادامه دارد و با این آهنگ تمام می‌شود. تکرار می‌شود. تکرار و تکرار. این‌قدر تکرار شده و می‌شود که الآن می‌توانم آن را با دهان بزنم. ساده است امّا بی‌نظیر. کجا شنیده می‌شود؟ این آهنگ در تمامیِ سکانس‌هایی که پی‌یر پُشتِ رُل است و می‌راند، در فکر است، در فکر هِلِن است، شنیده می‌شود. حالا این پی‌یر و هِلِن کیست اند؟ پی‌یر در سفری با زن و تنها فرزندش، هِلِن را در یک حراجی می‌بیند. پی‌یر در زندگی‌اش مشکل دارد. دو به شکّ است که زندگی‌اش را با کاترین، زنش ادامه دهد یا نه؟ هِلِن را که می‌بیند گویی شکّ‌اش به پایان می‌رسد. آشنایی او با هِلِن، زندگی عاشقانه‌اش با او، رها کردنِ زن و فرزندش، خوشحالی‌اش، آغاز فرو ریختن او ست. فروریزیِ یک زندگی. او پُشتِ رُل است و می‌راند. به سمتِ ویلایی می‌راند که بخشی از خاطرات او با زن و تنها فرزندش را ساخته است. می‌راند تا پیش تنها فرزندش که حالا به سن‌وسالی رسیده است، تعطیلات خود را بگذراند. امّا در فکر هِلِن است. می‌راند تا سرِ آن پیچ. می‌پیچد و ماشینش هم می‌پیچد. بسیار می‌پیچد. آن‌قدر که غلت می‌خورد که چپ می‌شود. از ماشین به بیرون پرتاب می‌شود امّا هنوز در فکر هِلِن و زن و تنها فرزندش است. ماشینش آن‌طرف‌تر منفجر می‌شود. او روی چمن‌ها دراز کشیده است. برای لحظه‌هایی بالاخره جایی و زمانی را به دست آورده که به تردیدش فکر نکند. می‌گوید: «دراز کشیدن روی چمن‌ها خیلی دل‌نشینه.» او امیدوار است و از خدا شاکر که زنده است و امیدوار به دیدنِ دوباره‌ی هِلِن و زنش و تنها فرزندش. او را به بیمارستان می‌برند. در راهروی بیمارستان او لامپ‌ها روی سقف و نور را می‌بیند و امیدواری‌اش دوچندان برای ادامه‌ی زندگی. به اتاق عمل می‌رود امّا زنده بیرون نمی‌آید. این آهنگ که هر شب تکرار می‌شود، برای این داستان است. داستانِ فیلم «چیزهای زندگی». به‌ش می‌خورَد، هم‌اندازه‌اش است. صدای آرام و دل‌نشینِ فرو ریختن یک زندگی. سازنده‌اش فیلیپ سارد است.

چیزهای زندگی [The Things of Life] 
۱۹۷۰  
کارگردان: کلود سوته  
بازیگران: میکل پیکولی، رامی اشنایدر، لئا ماساری  
۸۹ دقیقه