آن چه بر سَر آن میله، در ورودی سفارت بریتانیا بالا رفت، پرچم ایران نبود. مُشتی بود که شصت از آن جدا و رو به بالا بود. بیلاخی بود به این سی و دو سال. بیلاخی بود به آن همه لاف دربارهی تغییر در سیاست ایران. پس چه شد آن همه رفت و آمدهای دیپلماسی. به ویژه هشت سال دولت خاتمی. هیچ. نشان داد تغییری نکردهایم. و هِی هم نگوییم اینها دانشجو نبودن. آنها که از دیوار سفارت امریکا بالا رفتند، دانشجو بودند اینها هم هستند. کنارمان در حیاط دانشکده، سر کلاسها مینشستند. آنها را میدیدیم. البته که تفاوتی میانِ آن دانشجویان و این دانشجویان است. آنها که سال پنجاه و هشت بالای دیوار رفتند به راستی دانشجویان پیرو خطِ امام بودند. امامشان گفت راهِ آزادی و عدالت از لگدمال کردن امپریالیسم، سرمایهداری میگذرد. پس ریختند هر چه سرمایهدار و کرواتی بود، پاک کردند. و از دیوارِ نماد امپریالیسم بالا رفتند. آنها با حرکت انگشت رهبرشان، اینور و آنور میرفتند. امّا اینها چی؟ از هیچ خطی پیروی نمیکنند. به دنبال عدالتاند؟ در مقابل این همه فساد مالی چه کردند. صدایشان در نیامد. رهبرشان از انحراف گفت، باز صدایشان در نیامد. امّا شباهتشان، تنبلیست و جهالت. به جای ایستادن و زنگ در را زدن و سلام و گفتوگو با کسی که به دَمِ در خانهاش رفتهاند، همانند دزد، از بالای دیوار وارد خانهی غریبه میشوند. پس از سی و دو سال آنها که سفارت امریکا را اشغال کردند، نه معذرتخواهی کردند و نه اذعان به اشتباهشان. اینها نیز نخواهند کرد. و نباید هم چنین کنند. و ما چه کنیم؟ یادمان دادهاند که بگوییم: «بالاخره یه روز خوب میآد». و همچنان آن بیلاخ رویش به سمت ماست.
چهارشنبه
یکشنبه
کتابخانه
نشستهام طرح میکشم. برای اوّلینبار. در طرّاحی چندان مسلّط نیستم. امّا طرح میکشم. طرحِ کتابخانه. بعد از تعمیرِ خانه، آن چه مانده، تعیین تکلیف کتابهایم است. به شکلهای مختلفی از کتابخانه فکر کردم. و البته به جنسِ آن. پیش از این، کتابخانهام، از این قفسههای آهنین بود. برای کتابهای اندک، آن قفسهها، کار را راه میاندازد امّا اگر حجمِ کتابها افزایش یابد، اصلا جوابگوی شما نیست. به ویژه آن که لبهی عطفِ کتابهای قطور را زخمی میکند. برای تهیّهی کتابخانه به چند جا نیز سر زدم. از جمله فروشگاه و کارگاهی بود در حوالیِ هفتِ تیر. به محض ورود وقتی نگاهی به مبل و میز و صندلیهای فروشگاه کردم، گفتم آن چه میخواهم این جا پیدا میکنم. فروشنده و مسئول کارگاه، آلبومی به دستم داد و گفت: «هر طرحی که میخواهی از این آلبوم انتخاب کن، سفارش بده، عینِ همان را میسازیم.» ورق زدم و نگاه میکردم تا به طرحی که میخواستم رسیدم. گفتم: «ایناهاش. همین را میخواهم.» یادم افتاد که نپرسیدم قیمت چگونه است و چقدر برایم آب میخورد. پرسیدم. گفت: «متری ۲۸۰ هزار تومان.» با خودم حساب کردم با توجّه به تعداد کتابها، کتابخانهای تقریبا به طول شش متر در ارتفاع دو متر نیاز من را برطرف میکند. هزینهاش نزدیک به دو میلیون تومان میشد. کارتِ فروشگاه را گرفتم و بیرون آمدم. کُلّ هزینهی تعمیر خانهام به دو میلیون نرسید، حالا این رقم را پولِ کتابخانه بدهم؟ مسخره است. گزینهی بعدی، کتابخانهی آهنی بود. اصلا دوست ندارم این کتابخانهها را. چوب و هر آن چه نزدیک به آن است را میپسندم تا آهن. امّا هزینه هم، خُب مهم است. پاتوقِ فروشگاهِ کتابخانههای آهنی کجاست؟ کوچهی «ذُغالیها»، میدانِ تجریش. هزینهی هر یک از کتابخانهها نزدیک به ۶۰ هزار تومان درمیآید. باز دلم راضی نبود. یادم افتاد که در نزدیکیِ خانهام نیز فروشگاه و کارگاهیست. رفتم و دیدم قیمتهایش بسیار مناسب است. آن کتابخانهای که من نظرم است رقمی در حدودِ ۶۰۰ هزار تومان در میآید. این رقم کجا و آن دو میلیون کجا. البته که آن کتابخانه عُمری بود با مرغوبترین جنسِ چوب امّا این با معمولیترین نوع. امّا آن چه مهم است، یکی آن که خودم طرحش را میدهم و دیگر چوب بودن آن است.
شنبه
ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!
آره من هم احساسِ بیهودگی میکنم. به بنبست رسیدهام. خیلی وقت است. تظاهر میکردم اینگونه نیست امّا خودم را که نمیتوانم گول بزنم. البته در آن کوچه ماندنی نیستم. سرانجام راهِ خروج را پیدا میکنم. امّا همین احساس کنونیام، خُب احساسِ مزخرفیست. بعد میبینی و میخوانی برخی چگونه فکر کردهاند. چگونه زیستهاند. آدمهایی که آنها رو دوست داری. مثلا کی؟ یکیاش همین آقای برلین، سِر آیزایا برلین. فیلسوف محبوبَم. وقتی کتابِ «زندگینامهی آیزایا برلین» را میخوانی متوجّه میشوی، میتوان اینگونه، این شکلی هم زندگی کرد. و زندگی آنها برای من، برای ما هراسانگیز باشد. مایکل ایگناتیف (نویسندهی کتاب که در دَه سال پایانی عُمرِ برلین، همراه او بوده) مینویسد: «روزی از من پرسید: دوست داشتی تا ابد زنده میماندی؟... در جوابش گفتم این فرد به هراسم میاندازد... و بعد گفت همهی دوستان من همین فکر را دارند. امّا من نه. دلم میخواست تا ابد ادامه داشت. مگر چه عیبی دارد؟» آره.
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
(«زندگینامهی آیزایا برلین» را سالِ گذشته نشرِ ماهی با ترجمهی عبدالله کوثری منتشر کردهاست.)
جمعه
پسرِ هیچکس بودن
هر آمدنی، رفتنی هم دارد. آدم هِی بخواهد بماند، افسردگی میگیرد. مثلِ همین بنده خدا پسر محسن رضایی. تا پشتِ در خانهاش آمده و همانجا مانده. خبر آمده که خوردن داروی ضدّ افسردگی باعث مرگش بوده. شرط میبندم به خاطر پدر گرامیاش بوده. پسر یکی که نه برنده است و نه بازنده، نه سیاستمدار است و نه فعّال اجتماعی، نه اقتصاددان است و نه استاد دانشگاه، نه چهرهای آکادمیک است و نه کاریزماتیک، نه تئوریسین است و نه عملگرا، نه اصلاحطلب است و نه اصولگرا، نه راست است و نه چپ، نه قهرمان است و نه ضدّ قهرمان، نه رییسجمهور بوده و نه نمایندهی مجلس،... پسرِ چنین شخصیّتی بودن جانکاه است. ماندن و ادامه دادن چنین زندگییی سخت است، خیلی سخت. کارِ هر کسی نیست. خدا رحمتش کند.
عینک
خُب. پیادهروی توی این هوا میتونه بسیار شاعرانه باشه. خیلی زیباست وقتی راه میروی، قطرات باران با ریتمی دِلنشین به روی سر و شانهات بنشینه. خُب تمامِ اینها هست. امّا به شرطی که عینکی نباشی. جوری عینکی نباشی که بتوانی بدونِ آن نیز راه بروی. امّا اگر اینجوری نباشه تمامِ آن لحظات زیبا و شاعرانه تنها برای دَه قدم اوّل است و جلوتر از آن نمیآیند. در این وضعیّت از «بارون بارونه زمینا تَر میشه» هم جلوتر نمیری و به گلنسا نمیرسی. دقیقن همانجایی که اصلن ترانه برای آن سروده و خوانده شدهاست.
اشتراک در:
پستها (Atom)